بعضی وقتها ممکن است به کمک احتیاج داشته باشیم. ممکن است نتوانیم تنهایی مشکلمان را حل کنیم. اینجور وقتها بهتر است از دیگران کمک بگیریم. پیرزن هم یک مشکل داشت.
پیرزن ایستاده بود یک گوشه، کنار خیابان. ایستاده بود و به دور و برش نگاه میکرد. خانمی با بچهاش از کنار او رد شد و پرسید: «مادرجان، خوبی؟ همهچیز روبهراه است؟»
پیرزن لبخندی زد و گفت: «بله، روبهراه است.» اما اینطور نبود. اصلا همهچیز روبهراه نبود. فقط پیرزن خجالت میکشید این را به کسی بگوید. کمی که گذشت، چند تا پسربچه که لباس کاراته به تن داشتند از راه رسیدند.
با خودشان میگفتند و میخندیدند. تا پیرزن را دیدند، سلام کردند و گفتند: «مادربزرگ، چرا اینجا ایستادهای؟ همهچیز روبهراه است؟» پیرزن باز لبخندی زد و سرش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست. همهچیز روبهراه است.»
پسربچهها که رفتند، پیرزن با خودش گفت: «کاش به آنها گفته بودم!» اما دیگر دیر شده بود. پسربچهها تند راه میرفتند و حسابی دور شده بودند. میگفتند و میخندیدند و سر و صدایشان از دور میآمد.
پیرزن آهی کشید و باز همانجا ایستاد. همین موقع بود که پیرمردی با دوچرخهاش از راه رسید. کنار پیرزن ترمز کرد و پرسید: «مادر، همهچیز روبهراه است؟ چرا رنگتان پریده؟»
پیرزن از اینکه پیرمرد او را «مادر» صدا کرده بود، خوشش نیامد. اخم کرد. سری تکان داد و گفت: «معلوم است که همهچیز روبهراه است. من هم خوبم.» پیرمرد دستی به علامت احترام تکان داد و دوباره رکاب زد و با دوچرخهاش رفت.
پیرزن هنوز توی فکر بود که پلیس راهنمایی و رانندگی پیدایش شد. با ماشینش آمد کنار خیابان تا ماشینی را که خلاف پارک کرده بود جریمه کند.
تا پیرزن را دید، لبخندی زد و همانجور که پیاده میشد و برای ماشین کنار خیابان جریمه مینوشت پرسید: «همهچیز روبهراه است خانم محترم؟ کمکی از من برمیآید؟» پیرزن میدانست که هر وقت مشکلی داشته باشد، میتواند از پلیس کمک بگیرد.
برای همین، دلش را به دریا زد و گفت: «نه، اصلا چیزی روبهراه نیست. اینجا ایستادهام چون نمیدانم از کدام طرف بروم. داشتم میرفتم خانه که گم شدم. الان نمیدانم چهجوری برگردم خانه.»
پلیس لبخندی زد و آمد سمت پیرزن و گفت: «حتما فراموشی دارید. مادر من هم همین مشکل را دارد. نگران نباشید. الان کمکتان میکنم.» بعد هم کلی سؤال از پیرزن پرسید و او را سوار ماشینش کرد.
پلیس راهنمایی و رانندگی همانطور که با ماشین در خیابان گشت میزد، دنبال خانهی پیرزن هم گشت. بالأخره پیرزن، راه خانهاش را پیدا کرد. پلیس او را تا دم در خانهاش رساند. پیرزن تشکّر کرد. یک آبنباتترش از جیبش در آورد و به پلیس داد.
ماشین پلیس که رفت، پیرزن کلیدش را از جیبش درآورد تا در خانهاش را باز کند. همسایهاش که او را موقع پیاده شدن از ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی دیده بود، از آن طرف کوچه داد زد: «گلیخانم، خوبی؟ همهچیز روبهراه است؟»
پیرزن لبخندی زد. با مهربانی به همسایهاش نگاه کرد و داد زد: «خوبم، ممنون! خیلی خوبم! همهچیز خیلیخیلی روبهراه است!»