صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان نوجوان | خاطرات تلخ و شیرین اسارت

  • کد خبر: ۲۴۰۵۵۹
  • ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۱:۵۷
همه از روزهای دور گذشته کلی خاطره دارند، خاطره‌های خوب و بد، خاطره‌های تلخ و شیرین. بابا‌بزرگ هم از آن زمان‌ها کلی خاطره داشت.                   

مرجان  زارع - همه از روز‌های دور گذشته کلّی خاطره دارند، خاطره‌های خوب و بد، خاطره‌های تلخ و شیرین. بابا‌بزرگ هم از آن زمان‌ها کلّی خاطره داشت.                      

علی و رضا رفته بودند سراغ آلبوم عکس بابا‌بزرگ و عکس‌های قدیمی را نگاه می‌کردند که چشمشان به آن عکس افتاد، عکسی که بابا‌بزرگ کنار یک اتوبوس ایستاده بود و یک حلقه‌ی گل دور گردنش بود.

علی با عجله عکس را از آلبوم درآورد و گفت: «عجب، بابا‌بزرگ قهرمان بوده و ما نمی‌دانستیم!» بعد هم دوتایی لبخند‌زنان عکس را برداشتند و دویدند به سمت حیاط. بابا‌بزرگ کنار حیاط مشغول آب دادن به گل‌ها بود.

علی دوید، عکس را به او نشان داد و گفت: «نگفته بودید قهرمان بوده‌اید! این‌جا مانند قهرمان‌ها حلقه‌ی گل دور گردنتان دارید.» بابا‌بزرگ لبخندی زد، عکس را از علی گرفت و گفت: «یادش بخیر! این عکس روزی است که به ایران برگشتم. چه روز خوبی بود!»

رضا پرسید: «از کجا برگشتید؟!» بابا‌بزرگ همان‌طور که لب باغچه می‌نشست، علی و رضا را کنار خودش نشاند و جواب داد: «ماجرایش طولانی است. وقتی ارتش عراق به ایران حمله کرد، من به جبهه رفتم و در یک عملیات زخمی و سپس اسیر دشمن شدم.

چند سال یک جای دور در زندان دشمن اسیر بودم تا اینکه سرانجام آزاد شدم و به ایران برگشتم.» علی دوباره نگاهی به عکس انداخت و گفت: «حتما اسیر بودن در زندان دشمن خیلی بد است، زیرا در این عکس خیلی لاغر‌تر از الان هستید.»

بابا‌بزرگ دستی روی عکس کشید و گفت: «بله، سخت بود. البته بعضی وقت‌ها هم کار‌هایی می‌کردیم که حرص دشمن را در می‌آوردیم. سر کارشان می‌گذاشتیم و کلی می‌خندیدیم.»

بعد هم چند تا از خاطره‌هایش را برای بچه‌ها تعریف کرد. علی و رضا که از خاطره‌ها خوششان آمده بود، تصمیم گرفتند یکی از آن‌ها را مانند نمایش اجرا کنند. رفتند و خودشان را برای اجرای نمایش آماده کردند.

علی اسیر جنگی شد و لباس دوره‌ی اسارت بابا بزرگ را پوشید که خاکی‌رنگ بود. نقش بابا‌بزرگ را بازی کرد و یک شال سبز دور گردنش انداخت.

رضا شد دشمن بعثی و با ماژیک برای خودش سبیل کشید و جای کلاه، صافی آب‌کش قرمز مامان را روی سرش با یک تکه کاموا محکم کرد. بابا‌بزرگ هم نشست لب باغچه تا نمایش آن‌ها را که در ایوان اجرا می‌کردند نگاه کند.

نمایش جالب بود. رضا که یک فرمانده بعثی بود و مثلا فارسی خوب بلد نبود، از علی پرسید: «اسمت را بگو اسیر جنگی.» علی شروع کرد به سر هم کردن کلی کلمه‌ی بی‌ربط پشت سر هم و همین‌جور ادامه داد و ادامه داد: «تره‌فرنگی، امروز، خال‌خالی، گل‌باقالی، رفوزه، چوب کبریتی، چاخان‌پاخان، پس‌گردنی، شنبه‌زاده...»

فرمانده بعثی از این کار حسابی گیج شد و هی دور خودش چرخید. آن‌قدر که کلاه صافی آب‌کش قرمز از سرش افتاد. بابا‌بزرگ نمایش را نگاه می‌کرد و قاه‌قاه می‌خندید. انگار یاد آن روز‌ها افتاده بود، یاد آن روز‌ها و خاطرات تلخ و شیرینش.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.