لیلا خیامی - وقتی به یک فروشگاه بزرگ میروید که قیمتهایش مناسب است، دلتان میخواهد کلی خرید کنید. بابابزرگ هم این کار را کرد.
بچهها میخواستند در حیاط بازی کنند که بابابزرگ با زنبیل پر از خرید از راه رسید. بچهها با دیدن او دویدند دم در و هریک یکی از خریدها را از داخل زنبیل برداشت تا سبک شود. علی، قوطی رب را برداشت، احمد بطری آبمیوه و رضا شانهی تخممرغ را.
بابابزرگ لبخندی زد و زنبیل را که سبکتر شده بود، نگاه کرد و گفت: «ممنون بچهها. راستش حواسم نبود دیگر پیر شدهام. همین که رفتم تعاونی و دیدم قیمت همهچیز مناسب است، تصمیم گرفتم حسابی خرید کنم.
فکر نمیکردم آوردن یک زنبیل پر از خرید اینقدر سخت باشد، آن هم برای من که در جوانی چیزهای خیلی سنگینتر از این را مانند پر کاه بلند میکردم!»
علی تا این را شنید، داد زد: «وای، نکند در جوانی وزنهبردار بودهاید!» بابابزرگ لبخندی زد و گفت: «وزنهبردار نه اما جابهجا کردن گونیهای بزرگ هم چیزی از وزنهبرداری کم ندارد.»
بعد، همانطور که زنبیل بهدست به اتاق میرفت، به بچهها گفت: «دفعهی بعد که رفتم تعاونی، شما را هم میبرم.» احمد پشت سر بابابزرگ داخل اتاق رفت و پرسید: «این تعاونی که میگویید چهجور جایی است؟»
بابابزرگ زنبیلش را گذاشت کنار اتاق و گفت: «یک فروشگاه بزرگ که یک عده به شکل گروهی آن را اداره میکنند. قیمت کالاها در اینجور فروشگاهها از بقیهی جاها ارزانتر است زیرا این فروشگاهها خیلی دنبال سود زیاد نیستند و بیشتر میخواهند به مشتری کمک کنند با قیمت ارزانتر خرید کند.»
رضا شانهی تخممرغ را با احتیاط به اتاق آورد و گفت: «جانمی! اگر قیمتهایش ارزان است پس شاید بشود یک چیزهایی هم برایمان بخرید؟» بابابزرگ زد زیر خنده و جواب داد: «حتما میخرم.»
بچهها با خوشحالی وسایل را روی میز گذاشتند و به حیاط برگشتند تا بازی کنند. علی گفت: «حالا چی بازی کنیم؟ بیایید یک بازی جدید بکنیم.» احمد گفت: «بیایید فروشگاه تعاونی بازی کنیم. میتوانیم هر چیزی داریم بیاوریم و در فروشگاه برای فروش بگذاریم.»
رضا گفت: «عالی است! من یک جفت کلاه آفتابی اضافی دارم. میتوانم برای فروش در تعاونی بگذارمشان.» احمد گفت: «من دو بسته بیسکویت شکلاتی دارم.»
رضا هم قرار شد تیلههای رنگیاش را بیاورد. بچهها با عجله رفتند و هریک چیزهایی را که داشتند آوردند و لب باغچه چیدند. همین موقع بود که محسن و میلاد هم آمدند.
آمدند دنبال بچهها که بروند توی کوچه فوتبال. بچهها تا در را باز کردند و محسن و میلاد را دیدند، لبخندزنان گفتند: «خوش آمدید! بفرمایید! شما اولین مشتریهای تعاونی ما هستید! هر چیزی بخرید، ۱۰ درصد تخفیف میدهیم.»
محسن و میلاد با تعجب وسایل لب باغچه را نگاه کردند و گفتند: «عجب فروشگاهی! از این به بعد از تعاونی شما خرید میکنیم. حالا اسم تعاونیتان چیست؟» علی و رضا و احمد لبخندزنان به هم نگاه کردند و با هم گفتند: «تعاونی برادران ارزانفروش!»