صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | وای، دیرم شد!

  • کد خبر: ۲۴۵۳۹۳
  • ۰۱ مهر ۱۴۰۳ - ۱۷:۴۸
زمان مدرسه‌ها که می‌شود، همه‌ی بچه‌ها به‌موقع از خواب بیدار می‌شوند. آماده می‌شوند و می‌روند مدرسه. روز اول مدرسه‌ها از راه رسید. امید هم مرتب و منظم به مدرسه رفت.

مرجان  زارع - زمان مدرسه‌ها که می‌شود، همه‌ی بچه‌ها به‌موقع از خواب بیدار می‌شوند. آماده می‌شوند و می‌روند مدرسه. روز اول مدرسه‌ها از راه رسید. امید هم مرتب و منظم به مدرسه رفت.

هم‌کلاسی‌های پارسالش را دید و خوشحال شد. معلم‌ها آمدند و پس از سلام و آشنایی، اولین درس‌ها را دادند. ظهر که امید از مدرسه برگشت، بابا‌بزرگ بعد از مدت‌ها به خانه‌ی آن‌ها آمده بود.

امید با خوشحالی سلام کرد و دست بابابزرگ را گرفت. بابابزرگ گفت: «علیک سلام پسرم. چه‌طوری؟ یک خبر خوب. امروز آمدم تا با هم برویم سینما.» امید آن‌قدر خوشحال شد که با عجله دوید توی اتاقش. کیفش را انداخت گوشه‌ی اتاق.

لباس‌های فرمش را درآورد و روی جالباسی پرت کرد و جوراب‌هایش را گلوله کرد و شوت کرد زیر تخت‌خوابش. بعد هم رفت و کنار بابا‌بزرگ نشست و سرگرم حرف زدن با او شد.

لباس پوشید تا همراه بابا‌بزرگ بروند و فیلم سینمایی موردعلاقه‌‌شان را که راجع به آدم‌فضایی‌ها بود ببینند. سینما با آن ذرت‌بوداده‌های خوش‌مزه خیلی خوش گذشت. تقریبا شب بود که بابا‌بزرگ امید را به خانه رساند و خودش از دم در خداحافظی کرد و رفت.

امید خوشحال بود و شروع کرد به تعریف کردن فیلم برای مامان و بابا و خواهرش. چند بار از اول تا آخر فیلم را تعریف کرد و با هیجان گفت: «آدم‌فضایی‌ها با زمینی‌ها دوست شده بودند و نقشه‌ی راه سیاره‌ها را آورده بودند. عجب فیلمی! حرف نداشت!»

فیلم سینمایی حواس امید را حسابی پرت کرده بود، آن‌قدر که فراموش کرد تکلیف مدرسه دارد. پس از شام، بابا که برای چندمین‌بار داشت ماجرای فیلم سینمایی را از امید می‌شنید، گفت: «راستی پسرم، تو تکلیفی برای فردا نداری؟»

امید تا این را شنید، داد و فریادش بلند شد: «وای، یادم رفته بود! کلی مشق دارم. خوب شد گفتید! وای، حالا چه‌کار کنم؟!» و به‌سوی اتاقش دوید. دیروقت بود که بالأخره تکالیف امید تمام شد.

آن‌‌وقت، او خسته و بی‌حال پرید توی تختش‌ و خوابش برد، آن‌هم چه خوابی! خوابش آن‌قدر سنگین بود که حتی صدای زنگ ساعت هم نمی‌توانست بیدارش کند.

صبح، مامان مجبور شد نیم‌ساعت تمام بلندبلند امید را صدا بزند و آخر سر پتو را از روی امید بکشد و کف پاهایش را قلقلک بدهد تا بیدار شود. امید که بیدار شد، به ساعت نگاه کرد و داد زد: «وای، چرا زودتر بیدارم نکردید؟! حسابی دیرم شد!»‌

آن‌قدر دیر شده بود که وقتی برای شستن صورت و صبحانه خوردن نبود. امید همان‌طور که لباس‌های چروک پرت‌شده روی جالباسی را بر‌می‌داشت تا بپوشد، با خودش گفت: «باید زود آماده شوم. صبحانه نمی‌خورم. یک ساندویچ می‌برم. صورتم را هم توی مدرسه می‌شویم.»

اما آماده شدن برای مدرسه راحت نبود. جوراب‌ها پیدایشان نبود. کلی طول کشید تا امید جوراب‌های مچاله‌شده را زیر تخت‌خواب پیدا و برنامه‌ی کلاسی‌اش را آماده کند.

آن‌وقت با عجله ساندویچش را از مامان گرفت و دوید سمت مدرسه. دویدن صبح زود خیلی خوب است و آدم را سرحال می‌کند اما اگر دیرت شده باشد و صبحانه هم نخورده باشی، چندان کیفی ندارد.

بالأخره امید به مدرسه رسید، البته با کمی تأخیر. آقای ناظم وقتی قیافه‌ی نامرتب و چشم‌های پف‌کرده و صورت نشسته‌ی امید را دید، سری تکان داد و گفت: «نکند از جنگ برگشته‌ای! این چه قیافه‌ای است؟! اصلا چرا دیر رسیدی؟!»

امید هم ماجرای بابا‌بزرگ و سینما و دیر خوابیدنش را برای آقای ناظم تعریف کرد. آقای ناظم با حالت جدی گفت: «سینما رفتن خیلی هم خوب است اما نباید به‌خاطرش همه‌چیز را فراموش کنی. این بار عیبی ندارد اما حواست باشد دوباره تکرار نشود.

حالا زود برو سر کلاست. البته قبلش برو صورتت را بشوی و خودت را مرتب کن. حتما دلت نمی‌خواهد بچه‌ها‌ی کلاس تو را با این قیافه ببینند!» امید سرش را پایین انداخت و معذرت‌خواهی کرد.

بعد هم دوید سمت دستشویی تا کمی خودش را مرتب کند زیرا اصلا دلش نمی‌خواست بچه‌های کلاس او را با آن قیافه‌ی نامرتب و ژولیده ببینند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.