صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | بابای مهربان

  • کد خبر: ۲۴۵۸۰۳
  • ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۴
همیشه وقتی خیلی خسته‌ای، دلت می‌خواهد یک گوشه بنشینی و حسابی استراحت کنی. بابا هم حسابی خسته بود. دلش می‌خواست کمی استراحت کند.

لیلا خیامی - همیشه وقتی خیلی خسته‌ای، دلت می‌خواهد یک گوشه بنشینی و حسابی استراحت کنی. بابا هم حسابی خسته بود. دلش می‌خواست کمی استراحت کند.

بابا لم داده بود گوشه‌ی اتاق که سر و کله‌ی سینا پیدا شد. سینا شروع کرد به سر و صدا و بازی در اتاق. بابا خسته بود و دلش می‌خواست جلوی تلویزیون لم بدهد و اخبار گوش کند اما سینا دلش می‌خواست بابا با او بازی کند و مانند او وسط اتاق بپربپر کند.

برای همین، دوید پیش بابا. دستش را کشید و گفت: «بیا بابا، بیا بازی کنیم! خیلی کیف دارد!» بابا لبخندی زد و نگاهی به صورت خندان سینا انداخت.

می‌خواست بگوید: «خسته‌ام. حوصله ندارم.» اما وقتی لبخند سینا را دید، دلش نیامد حرفی بزند و بلند شد و همراه سینا مشغول بازی و بپربپر شد. می‌دوید و جیغ می‌کشید و بپربپر می‌کرد.

سارا نشسته بود گوشه‌ی اتاق و بازی سینا و بابا را تماشا می‌کرد. بابا و سینا بازی کردند و بازی کردند تا حسابی خسته شدند. آن ‌وقت، هر کدام یک گوشه از اتاق نشستند و نفس‌نفس زنان مشغول خندیدن شدند.

پس از آن، سینا دوید سمت حیاط تا دوچرخه‌سواری کند. بابا هم دوباره لم داد جلوی تلویزیون تا خستگی در کند و اخبار گوش کند زیرا حالا خسته‌تر از پیش شده بود.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بابابزرگ آمد به اتاق. بابا‌بزرگ کلافه بود. بند ساعت مچی‌اش خراب شده بود. با ناراحتی آمد و کنار بابا نشست و گفت: «پسرم، ببین این ساعت چرا درست نمی‌شود!» بابا خیلی خسته بود.

دلش می‌خواست بگوید: «الان خسته‌ام، باشد برای بعد.» اما تا به صورت مهربان بابابزرگ نگاه کرد، دلش نیامد. لبخندی زد و ساعت را از بابا‌بزرگ گرفت. نشست و مشغول تعمیر بند ساعت شد اما بند ساعت قرار نبود راحت درست شود.

بابا مجبور شد یک ‌‌عالمه تلاش کند. حتی مجبور شد برود جعبه‌ی ابزارهایش را بیاورد. بالأخره بند ساعت درست شد و لبخند بزرگی روی صورت بابا‌بزرگ نشست.

بابا‌بزرگ با مهربانی ساعت را از بابا گرفت و گفت: «خیر ببینی باباجان!» بعد هم ساعت را بست به مچ دستش و راه افتاد برود پارک دیدن دوستانش. بابا‌بزرگ که رفت، بابا دوباره لم داد جلوی تلویزیون.

سارا که تا آن‌ وقت مشغول نقاشی کشیدن بود و زیرچشمی کارهای بابا را نگاه می‌کرد، بلند شد و آمد کنار بابا نشست و گفت: «بفرمایید، نقاشی من را ببینید. نقاشی یک بابای مهربان را کشیده‌ام.»

در نقاشی سارا دو تا بابا بود. یکی داشت با سینا بازی می‌کرد و یکی داشت ساعت بابا‌بزرگ را تعمیر می‌کرد. بابا لبخندی زد و گفت: «وای، عجب باباهایی! قیافه‌‌شان چه‌قدر شبیه من است!»

سارا لبخندی زد و گفت: «بله، خود خودتان هستید. با اینکه خسته‌اید، هم با سینا مهربانید، هم با بابابزرگ!» بابا دستی به سر سارا کشید و گفت: «پیامبر ما همیشه با بچه‌ها مهربان بود و به بزرگ‌تر‌ها احترام می‌گذاشت. ما هم باید همین‌طور باشیم.»

بعد با اینکه خیلی خسته بود، دوباره نقاشی سارا را گرفت تا خوب نگاهش کند و یک بیست قشنگ، شکل اردک کنار نقاشی کشید.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.