صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

ای خون همه شاعران برگردنت!

  • کد خبر: ۲۴۷۰۳
  • ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۲:۱۶
حسین لعل‌بذری داستان‌نویس
‌نمی‌دانم چطور می‌شود که آدم یک ماه را مال خودش بکند، یک ماه از یک سال را.
اگر بشود، من «اردیبهشت» را برمی‌دارم. حتی کتاب و گوشی و هرچیز قیمتی دیگری را که دارم می‌گذارم کنار و فقط همین ماهِ جلالی را برای خودم برمی‌دارم و سر می‌گذارم به بیابان. همه چیز‌های خوب و خواستنی در دل خودِ همین ماه هست.‌
می‌گویم: اردیبهشت را از همه ماه‌ها بیشتر دوست دارم. همسرم می‌گوید: پس چرا توی این ماه از همیشه بداخلاق‌تر می‌شوی؟ راست می‌گوید؛ بداخلاق و عُنق و بهانه‌گیر می‌شوم، دلم نمی‌خواهد ماهم را با کسی شریک شوم. امسال هم از همیشه بدتر، انگار افتاده باشم زندان و بعد از دریچه تنگ و تاریک سلول ببینم که ماهِ من، اردیبهشتِ زیبا، با دامن رنگ‌به رنگش رد می‌شود و من خون‌به‌جگر می‌شوم که «دستِ ما کوتاه و خرما بر نَخیل».
خب واقعا شرط انصاف نیست که معشوقه آدمیزاد هزارجور مشاطه‌گری و دلربایی کرده باشد و بعد تو محروم باشی از «آن‌همه ناز و تَنعّم که خزان می‌فرمود» و ببینی که نمی‌توانی همراه شوی با قدمِ بادِ بهار. همه سال را چشم‌به‌راه همین اردیبهشت هستم که کِی از راه برسد و من خلوت بگیرم برای خودم و یک دلِ سیر تماشا کنمش و عطر نفسش را فرو بدهم در جان و تنم، ذخیره باقی ماه‌های سال.
اردیبهشت ماهِ کندن از خانه است، ماهِ «بساط از خانه بیرون نِه که وقت است»، ماه دیوانه شدن، عاشق شدن، گریستن، زنده شدن، مُرده شدن، ماهِ دولت پاینده شدن. حالا روا نیست که آدم عاشق این ماه نازنین بشود؟
با خودم فکر می‌کنم کاش آدم بتواند هر‌ماهی را که دوست داشت مالِ خودش بکند. مثلا یکی از این چراغ جادو‌ها داشته باشی، بیندازیش توی آن و درش را ببندی، مثل شیشه عطری نایاب، تو بگو بهترین بِرند‌های جهان با رایحه معطّر گیاهان، که بگذاریش کنج اتاق و هربار دلت خواستش بروی یک‌دو قطره بزنی دور گردن و یقه لباست.
اردیبهشت!‌ای ماهِ لعنتیِ عاشق‌کُش!‌ای خونِ همه شاعران بر گردنت! که در دفتر هر کدامشان هزار قصیده سرخ از بی‌رحمی تو پیداست! تقصیر تو بود. یکی از همین روز‌ها که به قول جناب منوچهری «.. گُل به مُل و مل به گل اندر سرشت/ بادِ سحرگاهی اردیبهشت/ کرد گل و گوهر بر ما نثار». خوب خاطرم هست ما ۲ عاشق بودیم؛ تو بگیر یکی‌مان درخت و آن یکی پرنده! هرکدام از یک جغرافیای دور، رسیده بودیم به هم. او خسته بود و دنبال یک جایی می‌گشت که آشیان کند. از منقارش ترانه‌ای به لهجه ولایتی غریب می‌چکید. ما با زبان شعر حرف می‌زدیم. ما را گرفتند. هنوز رسما نسبتی نداشتیم با هم. هرچه برایشان از اهمیت ماه جلالی گفتیم و از همین عالی‌جناب منوچهری شاهد مثال که «باده خوش‌بوی مُروّق شده است» و قس‌علی‌‎هذا، هیچ به خرجشان نرفت. نه آن‌ها حرف ما را می‌فهمیدند و نه ما حرف آن‌ها را. ۳ روز انداختندمان بازداشت. حرف‌هایشان را از دریچه آن اتاقک تاریک پرت می‌کردند سمت من. از روی زمین برمی‌داشتم، فهمیدم گفته‌اند: «پدر شما و پدر دختر باید بیاید دادگاه.»
گفتم: آقا من یک درختِ چنارم و ایشان یک پرنده مهاجر.
گفتم: آقا الان فصل عاشقیّت است! ببین آن درخت یاس کنار نگهبانی را چه عطر و بویی راه انداخته!
خب عقل یک درخت آن‌قدر قد نمی‌داد که بفهمد آدم مأمور، همیشه معذور است. ما ۳ روز آنجا ماندیم تا پدرهامان آمدند. گفتند کاری به این‌ها نداشته باشید.
وقتی برگه آزادی را دادند دستمان، تاریخ بیست‌و‌ششم اردیبهشت ثبت شده بود رویش.
حالا من حق دارم اردیبهشت را بردارم برای خودم یا نه؟ مرا به هرجای جهان خواستند تبعید کنند، ولی اجازه دهند این ماه را با خودم ببرم.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.