صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گفتند هوا ۵۰ درجه است و همه پشت مرز جا مانده‌اند. آنها که همیشه نگرانمان هستند بیشتر پافشاری کردند و گفتند نروید که مریض می‌شوید.

به گزارش شهرآرانیوز، بعد هم گذرنامه‌ای که قرار بود یک هفته‌ای برسد و سه هفته نرسید. مجموعه همه اینها باعث شد فکر زیارت اربعین از سرمان بیفتد. ما پنج نفر که قصد زیارت کرده بودیم، سه تا از اهالی رسانه بودیم، یکی مدیر مدرسه و دیگری عکاس. یک روز در حرم امام رضا (ع) رو کردم به گنبد طلای آقا و گفتم: دیگر شما وساطت کنید پیش امام حسین (ع). ما چشم‌به‌راه این سفر هستیم. نتیجه معلوم بود. مگر می‌شود کریم و بخشنده یک خانواده را برای شفاعت بفرستی و پاسخ نگیری؟ این شد آغاز سفر ما و آغاز چیز‌هایی که گفتن و نوشتنش به زبان و کلام چندان آسان نیست، اما ختم کلام را همین اول کار می‌نویسم: هرجا و با هر اعتقادی هستید، خودتان را به یک سفر اربعین دعوت کنید. اگر شده یک بار.

بطلبد رفتیم

ظهر می‌رویم، شهربه‌شهر.رسیدیم اندیمشک آخر‌های شب خسته‌ایم. تصمیم می‌گیریم در اولین موکب بمانیم. دیروقت است. بانویی با پوششی متفاوت نظرم را جلب می‌کند. سر صحبت را که باز می‌کنم می‌گوید: ۱۰ سال است که همین جا پاتوق داریم و غذا و اسکان رایگان در اختیار زائران کربلا قرار می‌دهیم. من مسئول بخش زنان هستیم.

راهنمایی می‌کند که شب را در مهدکودکی بگذرانیم. مسئولش خانمی مهربانی است. همراهی‌مان می‌کند. حتی صبحانه برایمان می‌گذارد. نشانی و تلفن را می‌فرستد و می‌گوید: هر وقت سال آمدید قدمتان روی چشم.

دنیایی که یکباره تغییر رنگ داد

سه گیت مرز مهران را بیست‌دقیقه‌ای رد کردیم. از شلوغی و تصاویری که یک هفته مانده به اربعین در فضای مجازی درباره ازدحام جمعیت منتشر می‌شد خبری نبود. خوشحال بودیم که اولین نگرانی را پشت سر گذاشته‌ایم. به واسطه چند تصویر به همه آنهایی که نگرانمان بودند فهماندیم همه چیز آرام است، اما چیزی که برای من در شروع آن سفر بیش از همه عجیب به نظر می‌رسید تغییر رنگ آدم‌ها بود. یکباره همه‌چیز عوض شد. در ورودی مرز مهران، سربازی بالاتر روی سکو در حالی که قرآن در دست داشت ایستاده بود. چه حس خوبی داشت وقتی صلوات می‌فرستادی و از کنارش عبور می‌کردی. مردان دست تکان می‌دادند و او به احترامشان کلاه از سر برمی‌داشت. خانمی که مسئول کنترل گذرنامه بود با لبخند و طمأنینه صف را درست می‌کرد. زنی جوان در حالی که نوزادی در بغل داشت نوبتش را با زنی مسن با چادررنگی رنگ‌ورورفته‌ای عوض کرد. قدم گذاشتن در مسیری که به کربلا ختم می‌شد همه‌چیز را عوض کرد. همه‌چیز بوی مهربانی گرفت. آدم‌ها یک‌دل شدند.

امام رضا (ع) نقطه اتصال ما شد

یک تکه از بهشت را می‌توانی در مسیر مرز مهران به نجف پیدا کنی آن هم در میان موکب‌ها و خانه‌های روستایی که درشان را به روی زائر حسین (ع) باز کرده‌اند. مردان عرب چند نفری جلو ماشین‌ها را می‌گیرند و مدام با صدای بلند «طعام، طعام!» می‌گویند. در کنار جاده می‌ایستیم. وقت نماز است. یک خانه با دیوار‌های کاهگلی میزبانمان می‌شود. وارد که می‌شوم، صدای زن عرب‌زبانی را می‌شنوم. من می‌گویم: سلام. او می‌گوید: اهلا و سهلا. جای سوزن انداختن در دو اتاق تودرتو نیست. پنکه می‌چرخد. مختصر وسایل خانه در مقابل مهر صاحبخانه به چشم نمی‌آید. خورش بامیه عراقی می‌دهد دستم. نمی‌پرسد که گرسنه‌ام یا نه. آب می‌دهد دستم. نمی‌پرسد تشنه‌ام یا نه. به همراه دوستانم استراحت کوتاهی می‌کنیم. برمی‌خیزیم برای خداحافظی. تا جلو در همراهی‌ام می‌کند. هم‌زبان نیستیم، اما هم‌فرهنگیم. دستش را می‌فشارم و می‌گویم من مشهدی‌ام، شهر امام‌رضا (ع). از حرف‌هایش مفهوم امام رضا (ع) را می‌فهمم. موقع خداحافظی دستم را می‌گیرد. به جاده اشاره می‌کند و می‌گوید: امام رضا (ع). من هم دستم را به سمت جاده می‌برم و می‌گویم: امام حسین (ع).

شاید او به دستم آب داده است

مسیر مهران تا نجف طولانی است. هوا ناجوانمردانه گرم است طوری که قصه کربلا و تشنگی اهل‌بیت (ع) مدام در زبان می‌چرخد: تشنگی، هوای گرم، خیمه، اسارت و شام. ماشین هر چند کیلومتر نگه می‌دارد. حوالی کوفه پیاده می‌شوم. یک کلمن بزرگ آب کنار خیابان است. زنی چادرمشکی و صورت‌پوشیده نزدیک می‌شود. دستم را زیر کلمن می‌گیرم تا بدون لیوان دهان تازه کنم. صدایی زنانه به‌سرعت نزدیکم می‌شود: همشیره، همشیره، خانم، خانم! برمی‌گردمم و در چشمان مشکی‌اش خیره می‌شوم. لیوان آبی به دستم می‌دهد. دلخور است. چیزی می‌گوید. می‌فهمم انگار دوست دارد مهمان را تکریم کند و این کارم به او برخورده است. تشکر می‌کنم و به سمت ماشین می‌روم.
این روز‌ها در مشهد خودمان زائران عراقی زیادتر از سال‌های گذشته رفت‌وآمد دارند. گاهی سؤال می‌پرسند. گاهی گم شده‌اند. گاهی دلشان می‌خواهد در حرم در بخش خواهران چند کلمه‌ای دست‌وپاشکسته حرفی بزنند. یادم باشد بیش از گذشته احترامشان را حفظ کنم. شاید یکی از آنها همینی باشد که به دستم آب داد.

نجف اشرف، پایتخت مهردوستی

جوری همه فارسی صحبت می‌کنند که یک لحظه دل‌تنگ نمی‌شوی. تصور می‌کنی وسط مشهد ایستاده‌ای و همه همشهری‌هایت هستند. تفاوت ایرانی و عراقی مشخص نیست. نداشتن نت خیلی از زائران را به دردسر انداخته است. افراد کمتر سیم‌کارت عراقی تهیه کرده‌اند. به همین علت، تاکسی را موبایل‌به‌دست می‌بینند، می‌گویند: می‌شود یک پیام برایم بفرستی؟ ابهت صحن و سرای امیرالمؤمنین (ع) چنان آدم را می‌گیرد که زبان لال و دل مبهوت می‌شود. او به‌واقع امیر است، آنجا که بانگ أشهد أن علی ولی ا... در صحن می‌پیچد و بندبند تن آدمی می‌لرزد. نماز آغاز نشده است که زنی با پوست سوخته در حالی که شانه‌اش یک طرف بدنش کج افتاده و خجالت توی صورتش ریخته است. به موبایل دستم نگاه می‌کند و می‌گوید: اینترنت ندارم. از دخترم بی‌خبرم. می‌توانی یک پیام به او بدهی؟ زن شیرازی سواد درست و حسابی ندارد. شماره دخترش را ذخیره می‌کنم. پیام می‌دهم، اما جوابی دریافت نمی‌کنم. غمی در چشمانش موج می‌زند. شروع می‌کند به دعا خواندن. توی حرف‌هایش می‌فهمم دخترش، ندا، تازه‌عروس است مدتی است با شوهرش دچار مشکل شده است. حالا مادر نذر کرده است در کربلا تا دختر و دامادش مهربان‌تر شوند و قدر زندگی‌شان را بدانند. بی‌قراری‌اش را که می‌بینم پیام می‌دهم: نداجان، مادرت منتظر است. من ممکن است بعد نماز بروم. پیام دیده نمی‌شود. زیارت‌نامه می‌خوانم. به گوشی نگاه می‌کنم. یک عکس از صورت مادر خسته می‌گیرم. برای دختری که هرگز ندیده‌ام می‌فرستم و می‌نویسم: این عکس مادرت در صحن و سرای امام علی (ع). اذان می‌گویند. نماز می‌خوانم. هیچ خبری نیست. دوباره می‌نویسم: من رفتم. سلامت را رساندم. راه که می‌افتم، پیام‌ها دیده می‌شود. دختر به‌سرعت تماس می‌گیرد. تلفن که قطع می‌شود از باب فرج صحن امیرالمؤمنین (ع) خارج می‌شوم که یک پیام می‌آید: شیراز آمدی پیش ما بیا.

موکب محلی برای تبادل محبت خواهرانه

فکر می‌کنم چقدر سخت است کنار ۲ هزار زن و کودک در یک موکب سر کنم، آن هم بعد از سفری طولانی در حالی که سنگینی کوله‌پشتی شانه‌ام را به درد آورده است. اول شب، به تعدادی کودک لبخند می‌زنم و توی دلم می‌گویم: مگر اینها حالاحالا‌ها می‌خوابند؟! زنی میان‌سال کنارم نشسته است و انگار متوجه نگرانی‌ام می‌شود. شروع می‌کند به سؤال پرسیدن از خودم و خانواده‌ام. چند خانم دیگر هم دورمان نشسته‌اند. یکی از اصفهان است، دیگری جهرمی. یکی از شهررضا و یکی از تهران. خانم مسن دست می‌کشد روی صورت بچه‌ها تا ببیند تب دارند یا نه. تا به خودم می‌آیم، می‌بینم دوتا از کودکان در آغوشم هستند. شام خورده‌ام. مشغول حرف زدن از چیز‌های معمولی هستم. نه از اخبار ویژه روز خبری هست، نه تحلیل سیاسی. همه حرف‌ها جنس مادرانه دارند. به ساعت که نگاه می‌کنم، باورم نمی‌شود نیمه‌شب است. یکی‌یکی بچه‌ها خوابیده‌اند. مادر‌ها نوبتی از فرزندان یکدیگر مراقبت کرده‌اند تا دیگری به زیارت برسد.

طریق الی کربلا

مسیر پیاده‌روی بین نجف و کربلا پر است از خانواده‌ها. پدران فرزندانشان را در آغوش کشیده‌اند. رنگ‌به‌رنگ زیبایی، موکب‌به‌موکب عشق. انگار این تکه از زمین با همه جهان متفاوت است. فریاد می‌زنند: زائر، زائر، به سمت موکب ما بیا! عمودبه‌عمود آدم‌هایی را می‌بینی که دل می‌دهند به قدم‌ها، به ۸۹ کیلومتر پیاده‌روی. قرار همه آنها ختم می‌شود به عمود آخر. پشت یک چادر، ساعتی می‌نشینیم. مخصوص بانوان است. یک خانم بی‌آنکه بپرسد جلو می‌آید و شروع می‌کند به مشت‌ومال شانه‌هایم. همه خستگی یک‌جا خارج می‌شود. کف پایم تاول زده است. یک پماد گیاهی که نمی‌دانم نامش چیست به پاهایم می‌مالد. نفس تازه‌ای می‌کشم. می‌پرسم شغلش چیست؟ پاسخش برایم عجیب است: من معلمم. از اهالی شمالم. چند سال است می‌آیم همین‌جا می‌مانم و به زائر خدمت می‌کنم. دلم می‌خواهد دستش را ببوسم برای همه سال‌هایی که ایستاده پای تخته‌سیاه و به ما درس داده است. لبخند می‌زنم. خانمی کاغذی به دستم می‌دهد. می‌گوید: در ختم قرآن ما شرکت کنید.

یک شب میهمان موکب امام‌رضایی‌ها

پیاده‌ها از راه رسیده‌ایم. اینجا کربلاست، خیابان میثم تمار. خسته‌ایم و گرمای هوا کلافه‌کننده است. چشممان که به پرده موکب امام رضا (ع) می‌افتد، انگار فرشته‌ها برایمان آغوش گشوده‌اند.

میهمان امام رضا (ع) می‌شویم. همشهری‌هایمان هرسال اینجا موکب برپا می‌کنند  ستون‌های خیمه برپا شده است تا خانه امنی برای زائران ایرانی باشد.

طبقه دوم موکب هم بانوان اسکان گرفته‌اند و مرتضوی، یکی از خادمان، می‌گوید روزانه پنج هزار نفر در این موکب اسکان داده می شوند.

همان بدو ورودمان، با یک خانواده دوست‌داشتنی آشنا می‌شویم. فاطمه، زهرا و زینب با مادرشان از مشهد آمده‌اند. زهرا که ۱۰ سال دارد، می‌گوید این سفر او را با صبر دختران در کربلا آشنا کرده است و تعریف می‌کند پیاده که آمده، با خودش گفته چطور رقیه‌جان، دختر امام حسین (ع)، تحمل این گرما و سختی را داشته است.

زینب، خواهر سه‌ساله زهرا، پای سجاده نشسته است و مادرش زیارت عاشورا را با او تکرار می‌کند.

صدای بازی حدیثه و دوستانش هم از شادمانه‌های یک زیارت خانوادگی برای کودکان خبر می‌دهد.

وقت نماز است. در میان صف‌های به‌هم‌پیوسته بانوان حضور یک زائر نابینا جلب توجه می‌کند. بعد از نماز با او به گفتگو می‌نشینیم و نجمه و مادرش از معجزه سفرشان می‌گویند.

مادر این دختر نابینا از شوق وصف‌ناشدنی او برای آمدن به کربلا تعریف می‌کند. بعد، برایمان می‌گوید او و دخترش کاروانشان را گم کرده و با راهنمایی یک مرد عرب به موکب امام‌رضا پیوسته‌اند و از اینکه در کربلا مهمان سفره امام‌هشتم شده‌اند خوشحال‌اند.

روز‌ها و شب‌های زیارت در موکب امام‌رضا (ع) در کربلا خوش‌ترین زمان برای زائران خراسان رضوی است و خادمان با چای و شربت و توزیع وعده‌های غذایی در تلاش‌اند خستگی و رنج سفر زائران را کاهش دهند.

هم‌زمان با ایام اربعین، هزاران مادر و دختر در پناه موکب آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا اسکان می‌گیرند و خاطره سفری خوش از زیارت کربلا را در یادشان ثبت می‌کنند.

بی‌خداحافظی رفتیم تا زود برگردیم

حرف و خاطره درباره سفر اربعین آن‌قدر زیاد است که دلم می‌خواهد در جایی بهتر و مناسب درباره‌اش بنویسم. روی باز مردم عراق به‌ویژه شیعیان و خصوصا زنانی که در کوچه‌پس‌کوچه‌ها عطر محرم را پخش می‌کنند قطعا چیزی است که فراموش نخواهم کرد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.