صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

کالبدی به نام سینما، سرطانی به نام ابتذال

  • کد خبر: ۲۵۰۷۲۴
  • ۲۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۹
هرچه در سینما می‌بینیم دروغ است و قرارداد، ولی این دروغ گاهی چنان امر قدسی و امر معنوی را به جانت می‌نشاند که تو تا قیامت از مرور چشیدنش لذت می‌بری.

سینما هرندی یک فرورفتگی داشت، دو طرفش دوتا قاب شیشه‌ای بود فیلم جدید که می‌آمد عکس‌های چاپ شده را با سنجاق جاگیر می‌کرد روی موکت‌های قرمز کف تابلو‌ها و دیوانگی‌های من شعله ور می‌شد، فیلم جدید که می‌آمد من مسیر مدرسه تا سینما را می‌دویدم، می‌دویدم که زودتر به عکس‌ها برسم.

میخ عکس‌ها میشدم و خوشبختی وقتی اوج می‌گرفت که صدای فیلم از بلندگوی بوقی کوچک قرمز توی راهرو پخش می‌شد، من زل می‌زدم به عکس‌ها و توی ذهنم صدا را با آدم‌های توی عکس‌ها تطبیق می‌دادم. صدای گلوله می‌آمد، صدای ماشین، صدای انفجار، صدای دعوا و گریه و خنده، همه چیز را می‌دیدیدم، می‌شناختم می‌ساختم و فردا همین فیلم بود و همین عکس‌ها و همین قصه ... همین قصه نه؟ فردا دوبار می‌آمدم ولی قصه را عوض می‌کردم، آدم‌ها را جابه جا می‌کردم.

فردا کس دیگری تیر می‌خورد و کس دیگری عاشق می‌شد. هر روز اکران، من قصه‌ای نو سر می‌انداختم و فیلم را با همان عکس‌ها و صدا‌ها کارگردانی می‌کردم، من توی مدرسه تنها کسی بودم که ساموئل خاچیکیان را درست تلفظ می‌کردم و اسم تعداد زیادتری از بازیگر‌های فیلم‌های سینمایی را بلد بودم.

توی مدرسه مثل پهلوان‌ها دورم حلقه درست می‌کردند و ادای جمشید هاشم پور را توی فیلم «پرواز از اردوگاه» در می‌آوردم. من وسط مدرسه ابوذر آن قدر در نقشم فرو می‌رفتم که انگار واقعا دارم از افسر بعثی کتک می‌خورم و شکنجه می‌شدم ولی جز این یک جمله، بعثی‌ها هیچ چیز نمی‌توانند از زیر زبانم بیرون بکشند، عماد مجتهدی می‌شد افسر بعثی و من جمشیدهاشم پور بودم که زیر شکنجه‌ها داد می‌زدم: «من محمد حلمی، سرگردخلبان، کد ۷۴۷ هستم» عماد داد می‌زد بگو بیشتر بگو، و من دوباره تکرار می‌کردم؛ «من محمد حلمی سرگرد خلبان کد ۷۴۷ هستم» من تمام زنگ تفریح را شلاق می‌خوردم و اعتراف نمی‌کردم و زنگ تفریح بعدی نوبت تقلید صدا بود.

صدای محمدعلی کشاورز در فیلم مادر، صدای امین تارخ در فیلم مادر، صدای جوان نابینا در فیلم گل‌های داوودی و... من همه آمیختگی ام به کلمه و قصه و هنر را مدیون همان سینمایم، همان قصه ها، همان عکس‌ها و همان زنگ‌های تفریح. چند روز پیش روز سینما بود و هی دلم می‌خواست چیزکی قلمی کنم. زیاد خرده نگیرید اگر از اتفاق دوریم.

سینما ذات دروغی دارد، گریم، جلوه‌های ویژه، ازدواج ها، طلاق ها، عشق ها، باران و آتش و برف دل شریکی‌ها و خیانت‌ها و ... هرچه در سینما می‌بینیم دروغ است و قرارداد، ولی این دروغ گاهی چنان امر قدسی و امر معنوی را به جانت می‌نشاند که تو تا قیامت از مرور چشیدنش لذت می‌بری و کیفور می‌شوی. درست مثل همان نیم متر ذوالفقاری که در فیلم محمدرسول ا... (ص) مصطفی عقاد از سمت راست قاب وارد می‌شود و من از تماشایش بندبند وجودم لبریز از شعف می‌شود. سینمای ما سینمای شریفی بود؟! هست؟

سینمای ما امروز مریض است، سرطان ابتذال در کالبدش متاستاز داده و فکری نکنیم همین چهارتا نفس نامنظمش هم قطع می‌شود.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.