صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایتی از جریان زندگی در زمین‌های خالی و لابه‌لای زباله‌ها/ دنیای پشت دیوار

  • کد خبر: ۲۵۱۰۷
  • ۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۲:۲۹
سهمشان چند وجب آشیانه است که خودشان با تخته چوب و تکه پاره‌های پارچه و بنر‌های تبلیغاتی ساخته‌اند، چند وجب از وسعت زمین‌های خالی آستان قدس رضوی در انتهای اروند....
سحر نیکوعقیده/شهرآرانیوز- درست در کنار این خیابان شلوغ و پررفت و آمد، پشت یک دیوار کوتاه طویل، رو به زمین‌های سرسبز پر از زباله. این آشیانه‌ها را ابتدا توی فیلم ضبط شده توسط یکی از شهروندان، در یکی از کانال‌های خبری منطقه می‌بینم. پشت‌بندش هم خبری درباره ۱۰ هزار معتاد متجاهر حاشیه شهر مشهد می‌خوانم و  اردوگاه‌های بهزیستی که حالا ۷۰۰ نفر بیشتر پذیرش نمی‌کنند و همه این‌ها در نهایت باعث شده که حالا ٢٥٠٠معتاد در شهر رها باشند و باقی ماجرا. تصمیم می‌گیرم ساکنان این آشیانه‌های کوچک را ببینم. پرنده‌های بال و پر ریخته‌ای که از بد روزگار میان این زباله‌ها سقوط کرده‌اند، مهاجرانی که هر کدام از هر سویی به اینجا کوچ کرده‌اند و داستان خودشان را دارند. آن‌ها، آن آدم‌های خاکستری با برچسب‌های از پیش تعیین شده معتاد، بی‌خانمان و... روی پیشانی نیستند. جلوتر که می‌روی و داستانشان را که می‌شنوی این برچسب‌ها جایشان را به ویژگی‌های دیگری می‌دهند، مثلا زهرا که با همسرش توی یکی از این خانیچه‌ها زندگی می‌کند پر از شور زندگی است و حالا خنده‌هایش پررنگ‌ترین چیزی است که از او به یاد می‌آورم، احمد ورزشکار پرشر و شور چهارشانه‌ای است که شاعرانگی از لابه‌لای حرف‌هایش بیرون می‌زند و...

یک دنیای امن خصوصی
انتهای اروند از ماشین پیاده می‌شوم، طول دیوار کوتاه کنار خیابان را می‌گیرم و راه می‌افتم. ما بین زباله‌ها قدم برمی‌دارم و حواسم هست که روی خرده‌شیشه‌ها و سرنگ‌ها پا نگذارم. کپر‌های کنار دیوار را که از دور می‌بینم، قدم‌هایم را سست‌تر برمی‌دارم. تصوری از آنچه قرار است با آن روبه‌رو شوم ندارم، اما چیزی نمی‌گذرد که دنیای پشت دیوار برایم رنگ می‌گیرد. دنیای ناشناخته‌ای که برای ساکنانش امن و خصوصی است و کنار این خیابان شلوغ زیر خاکستر بی‌توجهی آدم‌ها دفن شده است.
نخستین پرتو‌های روز جایش را به آفتاب رقیق و نسیم ملایم بهاری داده است که می‌رسیم به این خانیچه‌ها و سگ‌هایی که در انتظار بیدارشدن ساکنان آن از این‌سو به آن‌سو پرسه می‌زنند. ساکنان هم هشت نفر بیشتر نیستند. به علاوه ٥٠سگ ولگرد که همگی اسمی برای خودشان دارند، رکس، چلسی و... هر صبح می‌آیند برایشان دم تکان می‌دهند سهم نان و آبشان را می‌گیرند.

آن مرگ به این زندگی شرف دارد!
دستی پارچه آخرین خانیچه را کنار می‌زند، مرد پیراهن سفیدی که حالا انگار دود مواد رو سیاهش کرده است به سختی کمر راست می‌کند و بیرون می‌آید. کوتاه جواب سلامم را می‌دهد و در همان حال دستی به سر و گوش سگ‌ها می‌کشد، دبه کنار خانیچه را برمی‌دارد، قطره آبی می‌ریزد توی ظرف پلاستیکی برای سگ‌ها و می‌رود سمت زباله‌ها. خدابخش آرام است و خالی. بی‌صدا فیلتر‌های کوچک و بزرگ توی کیسه آرد را یکی یکی در می‌آورد و با چاقوی دسته نارنجی کوچکش رویه پلاستیکی آن‌ها را از فلز جدا می‌کند. می‌گوید که حالا از صبح تا شب مشغول جمع کردن ضایعات است و روزی ۱۰ هزار تومان هم کاسب می‌شود. می‌پرسم که با این ۱۰ هزار تومان چه می‌کند. می‌گوید که همه را خرج متادون می‌کند. اما بعد از مکثی کوتاه اضافه می‌کند: «دروغ چرا... هر چند روز یک‌بار هم با بچه‌های اینجا شیشه دود می‌کنم.» بیشتر که حرف می‌زند لهجه غریبش را تشخیص می‌دهم. چند ماه است به امید پیدا کردن کار از یک روستای دور افتاده در جنوب کشور به مشهد آمده و دست آخر سهمش شده ضایعات جمع‌کردن میان زباله‌ها. اما فراز و فرود‌های زندگی‌اش به همین جا ختم نمی‌شود. روایت زندگی شلوغ و پلوغش را در عرض چند دقیقه تعریف می‌کند. اینکه چطور به خاطر یک قتل مرتکب نشده توسط یک طایفه در روستایشان به زندان می‌افتد و ١٥سال در زندان می‌ماند. روز اجرای حکم به توصیه رفیقش برای اینکه چیزی متوجه نشود و سریع خلاص شود چند قرص تریاک می‌اندازد بالا و از همان روز به بعد گرفتار اعتیاد می‌شود. یک نفر از طایفه خودشان به دست همان طایفه که او را به زندان انداخته بودند کشته می‌شود، دست آخر دو طایفه هم را می‌بخشند، حکم او هم عفو می‌خورد و اعدام نمی‌شود، اما می‌گوید که حالا آن مرگ به این زندگی شرف دارد! بعد از آن ١١میلیون پول را شش ماهه سر اعتیاد دود می‌کند. خانواده‌اش را رها می‌کند و آواره خیابان‌ها می‌شود. حالا خانه‌اش را همین زمین سرسبز بی‌کرانه می‌داند و همین آسمان بی‌سقف. بی‌تفاوت به زباله‌ها خیره شده و این‌ها را تعریف می‌کند، انگار چیز‌هایی طی این سال‌ها از توی جیب‌هایش کف خیابان‌ها افتاده باشند. چیز‌هایی مثل امید و اعتماد و جوانی. از آرزو‌ها و هدف‌هایش که می‌پرسم می‌گوید آرزویی ندارد. دیگر حرفی نمی‌زند، روی تلی از زباله می‌نشیند و با دست‌های زخمی پوست فیلتر‌ها را جدا می‌کند.

زهرا عاشق ساختن است
زهرا عاشق ساختن است. این را از خانیچه کوچک گوشه دیوار که با تیر و تخته و بنر‌های تبلیغاتی با کمک همسرش ساخته است می‌فهمم. چشمم به دانه دانه موزاییک‌های نصفه و نیمه که رو به روی در خانه چیده است می‌افتد. می‌گوید خودش آن‌ها را یکی یکی از میان زباله‌ها پیدا کرده است. بعد از خدابخش او دومین نفری است که بیرون می‌آید و بعد از یک سلام و احوال‌پرسی گرم ما را به خانه‌اش دعوت می‌کند. در خانه را آرام کنار می‌زند، منظورم از در هم یک روفرشی گل‌گلی مندرس و پاره پاره است. خودش جلوتر از ما سر خم می‌کند و می‌رود داخل، یک پتوی پلنگی نیم سوخته را مرتب تا می‌کند و بالشت چرک‌مُردی را هم می‌گذارد کنج دیوار تا به آن تکیه بدهم.
گفتم که زهرا عاشق ساختن است. ساختن زندگی، زندگی خودش و همسر معتادش که حالا انتهای این خانه کوچک چند وجبی کز کرده و نای بلند شدن هم ندارد. زهرا روی دو زانو معذب و لبخند به لب می‌نشیند رو به رویم، عذرخواهی می‌کند که اسباب پذیرایی ندارد و سعی می‌کند سر صحبت را باز کند. چشمم می‌افتد به انگشتر‌هایی که مابین انگشت‌های غبارگرفته‌اش برق می‌زنند. می‌گویم چه انگشتر‌های قشنگی! هنوز حرفم را کامل ادا نکرده‌ام که هر  دو را از توی انگشت‌هایش بیرون می‌کشد: «کدام را می‌خواهی؟» از من انکار و از او اصرار. می‌گوید: «قرآنی باید یکی را انتخاب کنی! به جان بچه‌هایم ناراحت می‌شوم!» یکی نگین سفید دارد و دیگری فیروزه‌ای. با رکاب‌های رنگ و رو رفته زنگ‌زده. فیروزه‌ای را انتخاب می‌کنم که شبیه خود زهراست. رگه‌های آبی فیروزه‌ای که زنده و شفاف‌اند و لابه لای دنیایی خاکستری نفس می‌کشند.

از دل خوشم اینجا زندگی نمی‌کنم
کیف کوچکی را از میان اندک وسایل ته خانیچه بیرون می‌کشد و بقیه جواهراتش را هم نشانم می‌دهد. می‌گوید که اینجا همه چیز را می‌دزدند. با بچه‌ها رفیق هستند، اما ممکن است همین بچه‌ها شب بالشت زیر سرشان را هم بردارند و بفروشند. می‌گوید: «اعتیاد خبر نمی‌کند دیگر!» می‌خندد. لبخند زیبایی دارد...، اما به گمان من پشت این لبخند یک تراژدی نهفته است و پشت زیبایی‌اش هم، اندوهی... زهرا از تراژدی زندگی‌اش می‌گوید: از دل خوشم اینجا زندگی نمی‌کنم قربانت بروم. روزی روزگاری ما هم زندگی خودمان را داشتیم. شوهرم نماکار ساختمان بود و تعویض روغنی هم داشت. معتاد که شد همه زندگی‌مان دود شد و رفت هوا. آواره کوچه و خیابان که شدیم دختر ١٣ساله و دخترک دو ساله‌ام را فرستادم خانه مادرشوهرم که توی همین محله هستند. نمی‌خواستم دخترهایم توی این محیط باشند. خودم هم دلم نمی‌خواهد اینجا باشم، اما همسرم با این اوضاع روی رو زدن به پدرش را ندارد. مادرم هم یک‌جور‌هایی ما را طرد کرده است.

قوت غالبمان نان و پنیر است
زهرا از یک ماه پیش می‌گوید. زمانی که برای اولین‌بار پا به اینجا می‌گذارد. می‌گوید آن هفته اول شب و روز گریه می‌کرده و روی بیرون آمدن از این خانیچه را هم نداشته، اما کم کم با آدم‌هایش اخت می‌گیرد. حالا شوهرش روز‌ها اگر نایش را داشته باشد می‌رود سمت مصلی بار خالی می‌کند، توی راه برگشت هم کیسه می‌اندازد پشتش و ضایعات جمع می‌کند. حالا قوت غالبشان نان و پنیر است و وقت‌هایی هم که اوضاعشان بهتر است زهرا روی آتش پیش از آمدن مهدی تخم مرغ می‌شکند. البته گاهی غذای حاضری گرم هم نصیبشان می‌شود. برنج و خورشتی که گاهی گروه‌های مردمی نیکوکار به دستشان می‌رسانند، اما حالا با شیوع ویروس کرونا این کمک‌ها کمتر شده‌اند. تنها گروهی که هنوز غذا برایشان می‌آورند وابسته به آستان قدس رضوی هستند.

خانه؛ تمام آمال و آرزوی زهرا
(خانه) حالا تمام آمال و آرزوی زهراست. یک چهار دیواری و سقفی بالای سرشان، حالا فقط همین را از دنیا می‌خواهد. ناگهان وقتی این‌ها را می‌گوید چشم‌هایش برق می‌زند. چند لحظه به فکر فرو می‌رود و از روز‌های بارانی‌ای می‌گوید که انگار سقف آسمان سوراخ شده بود و آب خانه کوچکشان را برداشته بود. شب‌هایی که تا صبح می‌لرزید و هیچ چوب تری برای گرم‌کردنشان آتش نمی‌گرفت. می‌گوید: «تمام شب می‌لرزیدیم و عجیب می‌لرزیدیم. می‌گفتم خدایا چرا صبح نمی‌شود؟».
اما آتش هم گاهی بلای جانشان می‌شود. تعریف می‌کند که بار‌ها تیر و تخته‌شان را افراد ناشناس انداخته‌اند توی آتش. «یک روز صبح حس کردم سر و کله‌ام داغ شده است. از خواب پریدم و دیدم الان است که توی آتش بسوزم. مهدی را هم بیدار کردم و زدیم بیرون و خانه‌مان در آتش سوخت.»
تمام این‌ها باعث شده است که داشتن سقفی بالای سرشان، منتهای آرزوی زهرا باشد. مهدی که حالا نیم‌خیز شده است هم می‌گوید که اگر خانه داشته باشند تمام مشکلات حل می‌شود. زهرا پشت‌بندش اضافه می‌کند: «کسی که می‌خواهد ترک کند باید همه چیز را ترک کند. محیط مصرف را، دوستانش را و... برویم خانه خودمان از این محیط هم دور می‌شویم. مهدی هم قول داده که به محض خانه‌دارشدنمان برود کمپ و ترک کند. شوهرم ترک کند، سالم باشد، بچه‌ها هم پیش خودمان باشند و سقفی هم بالای سرمان باشد. مثل همه خانواده‌ها کنار هم خوب و خوش زندگی کنیم. دیگر از خدا چه می‌خواهم؟»
مهدی انگار که سرحال آمده باشد تکانی به خودش می‌دهد. به‌سختی نیم‌خیز می‌شود. دست می‌کند توی گلدان لب پر شده گوشه خانه که زهرا آن را از گل‌های وحشی پر کرده. شیشه پایپ را می‌کشد بیرون عذرخواهی می‌کند و می‌زند بیرون.

بعد از مهتاب...
چند دقیقه بعد هیبت سایه‌ای نیم‌خیز شده را روی در پارچه‌ای می‌بینم. مرد چهارشانه‌ای گردن می‌کشد توی خانه، سلامی می‌دهد و رو به زهرا می‌گوید: «زرنیخ کجاست؟» زهرا متعجب نگاه می‌کند. احمد دوباره می‌گوید: «مواد آتش‌زا».
همین برخورد ابتدایی‌ام با احمد کافی است تا سر صحبت را با او باز کنم. بعدتر می‌فهمم علاوه بر دایره لغات وسیع، شاعرانگی‌هایی هم از لا به لای واژه‌هایش بیرون می‌زند که ریشه در گذشته‌اش دارد. گذشته‌ای که هنوز از آن عبور نکرده است. اصلا انگار تمام وجودش متعلق به همان گذشته است و سنخیتی با این مکان ندارد. شبیه عقاب پرریخته‌ای که به یکباره سقوط کند و به اجبار توی زباله‌ها فرود بیاید. می‌گوید: «بعد از مهتاب کرک و پرم ریخت آبجی!» بعد، از عشق از دست رفته‌اش می‌گوید. همسرش که سال‌ها پیش بر اثر سرطان از دستش می‌دهد و بعد از او همه چیز برایش تغییر می‌کند. می‌گوید: «فکرش را بکن! ۱۲ سال به تو نگوید سرطان دارد که تو غصه نخوری! ۱۲ سال! با آن درد دست و پنجه نرم کنی، غده‌ای بشود اندازه سیب، اما لب‌تر نکنی! من بی عقل این همه دوستش داشتم، اما چقدر دیر دردش را فهمیدم....»

برخاسته از گور
۱۲ سال از رفتن مهتاب می‌گذرد و حالا احمد فقط چند ماه است که مهمان یکی از این کپر‌ها شده است. می‌پرسم قبلش توی این سال‌ها کجا بودید؟ می‌گوید دانشگاه پیام زور! می‌زند زیر خنده و بعد داستان زندگی‌اش را تعریف می‌کند. اول از همه از عشق اساطیری بین خودش و مهتاب می‌گوید. اینکه ١٧سال با هم زندگی کردند و کیفیت زندگی‌شان توی این ١٧سال شبیه سال اول عقدشان بوده با همان میزان عشق و علاقه! احمد سال‌ها پیش قالب‌کار ماهری بوده که قالب‌کاری گلدسته‌های حرم را هم انجام می‌داده است. علاوه بر این‌ها ورزش توی خونش بوده و یک جا بند نمی‌شده است. می‌گوید رشته اصلی‌اش کاراته است، اما گوشه و کنار بدن‌سازی و کشتی چوخه و فوتسال و والیبال هم بازی می‌کرده است. خلاصه زمانه بر وفق مراد احمد بوده که با تولد پسرش زندگی آن روی دیگرش را نشانش می‌دهد. علی با دو سوراخ توی قلبش به دنیا می‌آید و شش ماه اول زندگی‌اش را توی بیمارستان می‌خوابد. احمد به هر ضرب و زوری هزینه دارو و درمان و عمل پسرش را جور می‌کند، اما از یک جایی به بعد کم می‌آورد. توی تنگنا به پیشنهاد دوستش تن می‌دهد. خرید و فروش مواد...، اما همان اول کار گیر می‌افتد و پایش به زندان باز می‌شود. علی جان سالم به در می‌برد، اما مهتاب که ۱۲ سال سرطانش را از احمد پنهان کرده بود در نبود احمد از دنیا می‌رود. احمد بعد از مهتاب دیگر این دنیا را نمی‌خواهد. می‌گوید: «توی زندان ٣٦سی سی متادون را یکجا انداختم بالا. ١٨ساعت در زندان توی کما بودم و بعد هم تمام کردم. مرگ قطعی! منتقلم کردند به سردخانه. اما مقدر نبود بروم. توی همان سردخانه دوباره به هوش آمدم و به زندگی برگشتم.»
از آن لحظات ما بین مرگ و زندگی از احمد می‌پرسم.‌
می‌گوید: جهنم را دیدم!
‌-چرا جهنم؟ همین که این‌قدر همسرتان را دوست داشتید یعنی قلب مهربانی دارید...
دوست داشتم نه!... دوست دارم.
-خب همین خیلی قشنگ است.
قشنگ این بود که حالا هم می‌بود
تنها دیواری که بلنده دیوار مرده!
دایره لغات وسیعش را از مطالعه و جدول حل‌کردن در اوقات بیکاری توی زندان دارد و ١١مدال ورزشی‌اش را هم در همان مسابقاتی که آنجا برگزار می‌شده کسب کرده است. به خاطر همین جام‌ها و جام اخلاقی که در یکی از همین مسابقات می‌برد هم بخشیده می‌شود. عفو می‌خورد به حکمش و از زندان می‌آید بیرون. حالا هر کدام از خواهر و برادرهایش برای خودشان کسی شده‌اند. یکی پارچه‌فروش است و یکی هم پرستار. اما هنوز پس از گذشت این سال‌ها احمد برایشان همان برادر مهربان و پرجذبه‌ای است که همه را از آب و گل درآورده است. می‌گوید هنوز هم به خواهر و برادرهایش سر می‌زند، اما هیچ کدام از این اوضاع و احوالش خبر ندارند. فکر می‌کنند توی شهرستان دیگری زندگی می‌کند و هرچند وقت یک‌بار می‌آید بهشان سر می‌زند. هیچ کدام نمی‌دانند که احمد حالا بغل گوششان لای این زباله‌ها شب‌ها را به صبح می‌رساند. می‌گویم این همه کمک حال خواهر و برادرهایتان بودید حالا چه عیبی دارد از آن‌ها کمک بخواهید؟ سرش را بالا می‌گیرد و محکم می‌گوید: تنها دیواری که بلنده دیوار مَرده! مرده و غرورش!‌
می‌گویم نمی‌خواهی ترک کنی؟ حالا که از زندان آزاد شدی این چه موادی است که مصرف می‌کنی؟‌
می‌گوید: بعد از مهتاب هرچه پیش آید خوش آید...

پدر ژپتو!
گرم گفتگو هستیم که زمزمه محزونی گفت‌وگوی ما را نصفه و نیمه می‌گذارد. نام و نشانی این صدا را می‌پرسم. احمد می‌گوید که صدا متعلق به پدر ژپتو است! از چادر می‌زنیم بیرون. پدر ژپتو را می‌بینم که کیسه به دست میان زباله‌ها می‌گردد و برای خودش می‌خواند. از دور که می‌بینمش با پدر ژپتوی کارتون پینوکیو مو نمی‌زند. پیرمردی ریزنقش با ریش سفید یکدست و مرتب. با خودم فکر می‌کنم که اگر لباس‌های مندرس توی تنش نبود اصلا ربطی به این محیط نداشت! از دور می‌گویم ناز نفستان! می‌خندد و می‌گوید سلامت باشید. بیشتر که صحبت می‌کنیم متوجه می‌شوم تمام علاقه و استعدادش همین صدای محزون دلنشین است. تنها چیزی که حالا برایش باقی مانده است. پدر ژپتو می‌گوید که نمی‌داند کی گرفتار مواد شده، اما پیش از این در هر کاری دستی داشته است. آشپزی، صافکاری، مقنی‌گری و... حالا هم همه‌کاره بیکار است که مواد روزگارش را سیاه کرده است. داستان زندگی‌اش هم بی‌شباهت به احمد نیست. او هم همسرش را از دست می‌دهد و بعد از او کارش به اینجا می‌کشد. با او که صحبت می‌کنم می‌فهمم گذشته شاید نقطه اوج بیشتر این افراد باشد. آرزویش را که می‌پرسم می‌گوید: «عمری برایم نمانده که آرزویی داشته باشم. آینده را نمی‌خواهم. کاش تمام آینده را بدهم و یک روز از گذشته را پس بگیرم.»

داستان‌هایی که شنیده نمی‌شوند
حالا یک نارنجی دلگیر پهن شده است روی تمام وسعت این زمین. البته همه‌اش تقصیر غروب خورشید نیست. دلیل این غم شاید حزن صدای پدر ژپتو باشد که با چشم‌های بسته بی‌وقفه برایمان می‌خواند. حالا بقیه ساکنان هم کیسه به دوش از راه رسیده‌اند و دور پدر ژپتو جمع شده‌اند و در سکوت گوش می‌دهند و گوش می‌دهند. پرنده‌های مهاجر خانه به دوشی که امروز اینجا هستند و نمی‌دانم فردا از کجا سر درمی‌آورند. فقط همین را می‌دانم که مدت‌هاست دفن شده‌اند. پشت دیوار‌های بلند و کوتاه، توی زمین‌های خالی، جایی که هیچ کس داستانشان را نمی‌شنود که اگر شنیده می‌شدند شاید حالا اینجا نبودند.

این معضل همیشگی است
روایت این بی‌خانمان‌ها را در این روز‌های کرونایی با  هادی لکزی، معاون فنی و اجرایی شهرداری منطقه ۶، در میان می‌گذارم. او، اما دیده شدن معتادان در ماه‌های اول سال در منطقه ۶ را زیاد مرتبط به شیوع ویروس کرونا و تعطیل شدن گرم‌خانه‌ها نمی‌داند و توضیح می‌دهد: «این معضل همیشگی در شش ماه اول سال است. فصولی که هوا معتدل است این افراد در شهر به‌ویژه در نقاط حاشیه‌ای به لحاظ بصری بیشتر دیده می‌شوند. از دیگر دلایل دیده‌شدن این افراد در منطقه ۶ وجود زمین‌های خالی آستان قدس در این منطقه است. زمین‌هایی که مکان امنی را برای این افراد ایجاد کرده است.»
وی درباره برنامه‌های پیش رو برای جمع‌آوری معتادان می‌گوید: «سازمان فرهنگی شهرداری برنامه‌ای برای ایجاد سرپناه‌های موقت دارد تا این مشکل هر چه زودتر برطرف شود.».
اما حمیدرضا پوریوسف، مدیر کل بهزیستی خراسان رضوی، هم به شهرآرا می‌گوید: «در شهر مشهد ۹ تا ۱۰ هزار معتاد متجاهر داریم که این افراد به این علت که خانواده‌هایشان طردشان کرده‌اند، انگیزه‌ای برای درمان ندارند. امسال به سبب شیوع ویروس کرونا و جلوگیری از تجمع این افراد در اردوگاه‌های بهزیستی ۷۰۰ نفر پذیرش شده‌اند که این افراد مربوط به پیش از شیوع این ویروس است.»
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.