سعیده آل ابراهیم - «خرمشهر یک تاریخ است و آزادی آن، نقطه عطف جنگ بود. عراقیها برای تصرف خرمشهر، ۳۴ روز پشت دروازههای شهر معطل بودند، آن هم با وجود اینکه داخل شهر نیروی انسانی چندانی وجود نداشت. اما سرانجام چهارم آبانماه سال ۵۹، خرمشهر به دست عراقیها افتاد.» اینها را قاسم کریمی، سرهنگ بازنشسته لشکر ۷۷ پیروز ثامنالائمه خراسان، برایمان میگوید. مردی که در عنفوان جوانی، یعنی زمانی که تنها ۲۶ سال داشت، در عملیات بیتالمقدس فرمانده گروهان بود. با وجود اینکه تقریبا با سربازان همسنوسال بود، ۱۸۰ سرباز، درجهدار و افسر تحت فرمان او بودند. سرهنگ کریمی حالا در قامت مردی سالخورده که قاب عکس نوههایش بر در و دیوار خانه خودنمایی میکند، ساده لباس پوشیده است و ساده برایمان از روزهای جنگ سخن میگوید. سخنی که تنها یک برش از عملیاتهایی است که در آنها حضور داشته است. «عملیات بیتالمقدس» که از آن بهعنوان بزرگترین عملیات نیروهای مسلح ایران در جنگ ایران و عراق یاد میشود،
آن زمان کریمی که فرزند آخر خانواده پس از ۷ فرزند بود، تازه از دانشگاه افسری برگشته بود و چندماهی از انقلاب میگذشت که به لشکر ۷۷ خراسان منتقل شد. یکسال اول، مأموریتشان درباره درگیریهای کردستان بود. پس از آن جنگ شروع شد و با گردان ۱۱۰ که عضو آن بود، به سمت سرپلذهاب حرکت کرد. سرهنگ کریمی از شروع تا خاتمه جنگ را به چشم دیده است.
به قول خودش، افتخارش این است که در عملیات بیتالمقدس که به آزادی خرمشهر منجر شده، حضور داشته است. به گفته او، این عملیات از دهم اردیبهشتماه سال ۶۱ تا سوم خردادماه همان سال، یعنی درست ۲۶ روز تمام ادامه داشته است. آن سال بیتالمقدس بهار آزادی را به خرمشهر هدیه داد.
به گفته کریمی، تداوم عملیات بیتالمقدس نیز به دلیل وسعت منطقه و تعداد زیاد نیروهای عراقی در منطقه تحت تصرف بود و به همین دلیل نمیشد با یک حمله یا یورش به این عملیات
خاتمه داد.
آزادی خرمشهر در ۴۸ ساعت
کریمی کف انگشتان ۲ دست را به هم مماس کرده است انگار که خاطرات جبهه و جنگ مانند فیلمی از مقابل چشمان او میگذرد و برایمان تعریف میکند. او میگوید: درست است که میگوییم عملیات بیتالمقدس ۲۶ روز طول کشید، اما درواقع خرمشهر را در ۴۸ ساعت آزاد کردیم. این عملیات بهطوری بود که باید شهرهای دیگری آزاد میشد که به خرمشهر برسیم. عملیات از شمال شروع شد و این بود که توسعه منطقه خیلی زیاد بود و باید برای گرفتن خرمشهر نیروهای زیادی را از دست میدادیم.
او ادامه میدهد: عملیات بیتالمقدس در ۴ مرحله انجام شد. آن زمان شاید اطلاعی نداشتیم، اما ۵۶۰۰ کیلومترمربع از خاک ایران در جنوب اهواز و شمال خرمشهر در دست عراقیها بود. البته تا پیش از آن تصرفات بیشتر بود و در عملیات «ثامنالائمه» آبادان از محاصره خارج شد و در عملیات «فتحالمبین» نیز قسمت غربی شوش و دزفول آزاد شد. کریمی با بیان اینکه دهم اردیبهشتماه سال ۶۱ مرحله اول عملیات بیتالمقدس، شانزدهم همان ماه مرحله دوم، ۲۲ اردیبهشت مرحله سوم و ابتدای خرداد مرحله چهارم این عملیات انجام و به آزادسازی خرمشهر منجر شد، میگوید: تعداد نیروهای عراقی در داخل خرمشهر تا پیش از اینکه آزاد شود، بسیار زیاد بود. به همین دلیل برای دستگیری، آنها را ۲۴ ساعت محاصره کردیم تا با بصره ارتباط نداشته باشند. میدانستیم زمانی که ۲۴ ساعت به آنها آب و غذا نرسد، خودبهخود روحیهشان را از دست میدهند.
۱۹ هزار اسیر عراقی آماده تسلیم
«بالگردی در آسمان خرمشهر به پرواز درآمد و با دوربین تمام شهر و نیروهای عراقی را زیرنظر گرفت. با بیسیم به فرماندهان خبر داد که هزاران عراقی در شهر آماده تسلیم هستند. به این دلیل که همه آنها زیرپوش سفید بر تن داشتند» (رنگ سفید پرچم یا لباس در جنگ به معنای صلح یا تسلیم است). اینها را کریمی میگوید و ادامه میدهد: آن روز ۱۹ هزار نیروی عراقی از خرمشهر بیرون آمدند. باور کنید تعدادشان آنقدر زیاد بود که حتی ماشین برای حملشان نداشتیم تا آنها را به اهواز بفرستیم و عراقیها برای سوار شدن به خودروها از هم سبقت میگرفتند.
انگار که تمام روز و شبهای جبهه و جنگ با جزئیات کامل در ذهنش حک شده است. زیرا بیکموکاست آنها را بر زبان میآورد؛ یکجور تاریخ شفاهی است. او اضافه میکند: فرماندهان در جنگ میتوانستند رادیوی عراق را گوش بدهند تا بتوانند برآورد عملیاتی داشته باشند. بعدازظهر روز سوم خردادماه، رادیوی عراق با اطمینان اعلام کرد که «ما نهتنها خرمشهر را از دست ندادیم، بلکه نیروهای ما در حال پیشروی به سمت اهواز هستند.» البته درست هم میگفت؛ نیروهای عراق به سمت اهواز میرفتند، اما اسیر بودند!
آزادی خرمشهر و اشک شوق
آنطور که آمارها نشان میدهد، در عملیات بیتالمقدس حدود ۶ هزار نفر شهید و ۲۴ هزار نفر مجروح داشتیم. با وجود این، آزادی خرمشهر شادی را دوباره در دل همه مردم و رزمندهها زنده کرد. آن روز، زمانی که اسیران از شهر خارج شدند، رزمندهها روی یکدیگر را میبوسیدند، اشک شوق میریختند و با سلاحی که در دست داشتند، شادی میکردند. شادی مردم در شهرهای دیگر هم کم از خوشحالی رزمندهها نداشت. مردم با پخش شکلات و شیرینی در خیابانها از شادی پایکوبی میکردند.
به نظر او، آزادی خرمشهر نقطه عطف جنگ بود؛ هرچند عدهای از سیاسیون عقیده داشتند باید جنگ تمام شود و بعضی دیگر بر این باور بودند که هنوز باید به جنگ ادامه داد.
کریمی با بیان اینکه بهترین خاطره من همان روز سوم خرداد است، میگوید: زمانی که هنوز انقلاب نشده بود، تجهیزات آمریکایی در اختیار داشتیم، به این دلیل که سازمان ما غربی بود، اما انقلاب که شد، آمریکا دیگر کمک نکرد و خریدی انجام نشد. موشکهایی که در اختیار داشتیم در ۶ ماه اول جنگ تمام شد. بعد از آن سلاح و تجهیزات خریداری کردیم، اما کیفیت تجهیزات قبلی را نداشت. تجهیزات ما آنقدر نبود که با عراق مقابله کند. حتی زمانی که قرار بود جابهجا شویم، کیسهگونیهای سنگر را خالی میکردیم و در جای دیگر آنها را با خاک پر کرده و سنگر درست میکردیم؛ یعنی حتی از نظر کیسهگونی در مضیقه بودیم، دیگر چه برسد به سلاح و تجهیزات. اما عراقیها تجهیزات، سلاح و مین فراوانی داشتند.
او در طول جنگ دوبار مجروح شده است و در اینباره میگوید: یکبار در سرپلذهاب ترکش خمپاره به بازوی راستم اصابت کرد و چیزی نمانده بود که بازویم قطع شود. مرحله دوم هم در آبادان بود که بر اثر موج انفجار از بالای خودرو به پایین پرت شدم و دست و پایم شکست.
به قول خودش، تمام جنگ خاطره است؛ به همین دلیل زمانی که بازنشست شد، بیشتر وقتش را برای نوشتن خاطرات جنگ گذاشت و ۱۱ کتاب درباره جنگ به چاپ رساند. کتاب «از هویزه تا خرمشهر» نیز نوشته این رزمنده است که مختص روایتگری عملیات بیتالمقدس است.
پرده دوم، دلهره بیپایان خانواده
لیلا ابوتراب، همسر سرهنگ کریمی، اصالتا اهل شیراز است و پس از ازدواج با او برای زندگی مشترک به مشهد آمده بود. بعد از حدود ۲ سال از زندگی مشترکشان، جنگ شروع شد و لیلا، قاسم را برای رفتن به جبهه بدرقه کرد، آن هم در شرایطی که در مشهد غریب بود. کریمی میگوید: همان ابتدا که جنگ شروع شد، همسرم را به مدت یکماه به شیراز فرستادم. آن روزها فکر میکردم جنگ در نهایت دو، سهماهه تمام میشود، اما...
لیلا وقتی خاطرات آن روزها را در ذهنش ورق میزند، پررنگتر از هرچیز دلهره و دلنگرانیهایش را به خاطر میآورد، دلهرههایی که چین و چروکهای بیشتری را میهمان صورت او کرد. او میگوید: در اوایل جنگ شاید قاسم هر ۵ یا ۶ ماه میتوانست به مرخصی بیاید، اما زمانی که جنگ طولانی شد، قانون گذاشتند که هر ۴۵ روز، ۱۰ روز مرخصی میدهند، البته اگر آمادهباش و حملهای در کار نبود. ساعت رفت و برگشت را که حساب میکردیم، قاسم تنها یک هفته مرخصی بود و وقتش را با ما میگذراند.
۲۹ روز بیخبری
لیلا ادامه میدهد: خوب به خاطر دارم که یکبار ۵۸ روز بود که قاسم به مرخصی نیامده بود و ۲۹ روز از او خبر نداشتم؛ نه نامهای، نه تلفنی و نه حتی تلگرافی که در یک جمله از حالش خبر داده باشد. آن موقع از پادگان پیگیر شدم. نمایندهای از پادگان آمد و گفت که با قاسم تماس میگیرد و جویای حال او میشود. آن روز و شبها خواب نداشتم. با خودم میگفتم نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟ پنجره خانهمان رو به حرم بود و دائم گریه میکردم و از امام رضا (ع) کمک میخواستم.
انگار با یادآوری آن روزها، دوباره دلهره در صدایش جان میگیرد و اضافه میکند: همان ایام، نصفهشبی بود که یک خودرو جلو خانهمان توقف کرد و چند نظامی از آن پیاده شدند؛ انگار بند دلم پاره شد. گفتم حتما خبر شهادت قاسم را آوردهاند، اما بیشتر دقت کردم و متوجه شدم قاسم آمده است. دیگر نفهمیدم چطور پلهها را دو تا یکی پایین رفتم. فردای آن روز، همان نماینده پادگان که قول داده بود از وضعیت قاسم به من خبری برساند، بیخبر از آمدن قاسم به خانه، زنگ در خانه را زد و گفت که شب گذشته با قاسم صحبت کرده و او گفته است که بهزودی به مرخصی میآید! بندهخدا میخواست با دروغ مصلحتی به من آرامش بدهد.