وقتی «برمودا» رازهای کامران نجف‌زاده را هم افشا می‌کند! تمساح خونی و سال گربه زیر سایه «مست عشق» «لوران کانته» کارگردان فیلم کلاس درگذشت فیلم‌های سینمایی امروز تلویزیون (جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳) برگزاری کنگره شعر توس تا نیشابور + جزئیات نگاهی به مضمون بهار در شعر معاصر «پدر قهوه» سریال جدید مهران مدیری در راه شبکه نمایش خانگی چندخطی درباره‌ی کتاب «فلسفه‌ی پیاده‌روی» نوشته‌ی فردریک گرو | بجنبید، منتظرمان هستند! بازگشت بهروز افخمی با «هفت» به تلویزیون + زمان پخش تئاتر کمدی «هشتگ، بچه‌شهرستانی‌ام» روی صحنه می‌رود + پوستر و زمان اجرا انعکاسی از مظلومیت غزه در «خاورمیانه» | گفتگو با احمدرضا عبیدی (ججو) به مناسبت انتشار موزیک ویدئو جدیدش فردوسی و «شاهنامه» در نگاه محمدعلی اسلامی ندوشن «صحبت یار» در نگارخانه فردوسی + عکس اضافه شدن شخصیت «غرغر خان» به باغ شادونه نقد کامل فیلم تلماسه ۲ (Dune 2) | زیبایی و وحشت «پهلوان هرگز نمی‌میرد» و «پهلوان واقعی» در تلویزیون + زمان پخش
سرخط خبرها

پای صحبت احمدحسین یساقی، راوی دفاع مقدس/ روایت عشق در کربلای ۴

  • کد خبر: ۲۶۵۳۵
  • ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۹:۵۹
پای صحبت احمدحسین یساقی، راوی دفاع مقدس/ روایت عشق در کربلای ۴
روزی که فرمانده آمد او ادامه می‌دهد: آن روز فرمانده شوشتری سخنرانی عجیبی کرد. طوری وصف حال رزمنده‌ها را می‌گفت که همان روز دل همه بچه‌ها راهی جبهه‌های جنگ شد. دیگر تاب و قراری برای ماندن در خانه نداشتیم....
الهام مهدیزاده/ شهرآرانیوز-  ... روز بعد از سخنرانی، با تعداد زیادی از بچه‌ها به محل اعزام نیرو‌ها رفتیم تا برای اعزام ثبت‌نام کنیم، اما بیشتر ما نتوانستیم؛ چون سن‌وسال کمی‌داشتیم. دو سال گذشت و من سال ۶۴ تحصیلات راهنمایی را تمام کردم. آن زمان برای ادامه تحصیل تصمیم گرفتم وارد حوزه علمیه فاروج بشوم. هنوز مدت زیادی از ورودم به حوزه علمیه فاروج نگذشته بود که بسیج برای اعزام نیرو به جبهه، فراخوان داد. آن روز‌ها دیگر مشکلی از نظر سنی نداشتم و با ۱۵، ۱۶ سال می‌توانستم برای اعزام ثبت‌نام کنم. همان روز‌ها و درست زمانی که در تب‌وتاب نوشتن اسمم برای اعزام بودم، شهید مهدی شوشتری با رفقا و هم ولایتی‌ها جلسه برگزار کرد.

حرف‌هایی که سردار زد
این رزمنده دفاع مقدس در ادامه، توضیحاتی درباره فرمانده شهید، مهدی شوشتری، می‌دهد و می‌گوید: همان زمان پدر شهید مهدی شوشتری، مدیریت حوزه علمیه فاروج را برعهده داشت. این فرمانده با حضورش در حوزه علمیه، جلسه‌ای را با رفقا و هم‌ولایتی‌ها برگزار کرد. جلسه او، دوباره عطش رفتن به جبهه را در ما زنده کرد. او آن زمان فرمانده تیم‌های اطلاعات‌وعملیات بود. آن شب تا صبح پای صحبت‌های او بودیم و فردای آن روز برای ثبت‌نام، راهی محل اعزام شدیم.
حرف‌های یساقی به لحظه ورودش به جبهه‌های جنگ می‌رسد. این رزمنده دفاع مقدس می‌گوید: از حوزه علمیه فاروج ۶ نفر راهی جبهه‌های جنگ شدیم. با صحبت‌هایی که شهید مهدی شوشتری درباره حضورش برای فرماندهی نیرو‌های عملیات‌واطلاعات برای ما کرد، هر ۶ نفرمان مصمم شدیم وارد گروه بچه‌های اطلاعات‌وعملیات بشویم. آن روز از جمع نیرو‌های تازه‌واردی که به منطقه اعزام شده بودند، دو مینی‌بوس به محل آموزشی نیرو‌های اطلاعات‌وعملیات راهی شد.
او در ادامه می‌گوید: قبل از اعزام، جسته‌وگریخته چیز‌هایی درباره کار این نیرو‌ها می‌دانستیم؛ اینکه کار سختی دارند و باید قبل از هرعملیات جنگی، با نفوذ به محل استقرار نیرو‌های عراقی، بتوانند اطلاعاتی از توان و تجهیزات آ‌ن‌ها برای انجام عملیات کسب کنند. تمام این اطلاعات و کار‌هایی که باید در آینده انجام می‌دادیم، در ذهنم می‌چرخید و با همین فکر‌ها به محل آموزش نیرو‌های عملیات‌واطلاعات رسیدیم.

استقبال سخت چریکی
چند نفر از فرماندهان نیرو‌های اطلاعات‌وعملیات کنار نخلستان‌ها منتظر آمدن ما بودند. به محض آنکه رسیدیم، به ما گفتند: «بدون آنکه ساک لوازمتان را بردارید، از مینی‌بوس پیاده شوید.» همه نیرو‌های اعزامی پیاده شدیم. نمی‌دانستیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. وقتی تمام نیرو‌ها پیاده شدند، بدون معطلی ما را بشین‌پاشو دادند و بعد هم گفتند که به مدت چند ساعت در نخلستان‌ها و لجنزار‌های آنجا بدویم. هنوز دویدن‌هایمان تمام نشده بود که گفتند: «از این نخل بالا بروید. بعد از آن نهری که می‌بینید، عبور کنید.» همه این دستور‌ها را پشت‌سر هم می‌دادند. نفسمان بریده بود. نمی‌دانم دقیقا چند ساعت شد، اما بیشتر از دو یا سه ساعتی دویدیم. وقتی به محل استقرار مینی‌بوس‌ها رسیدیم، همه نفس‌نفس می‌زدیم و نای ایستادن نداشتیم. باور نمی‌کردیم هنوز وارد گروه اطلاعات‌وعملیات نشده، از ما این‌طور استقبال کنند.
فرماندهان اطلاعات و عملیات رو به همه ما کردند و گفتند: همه این شرایطی که دیدید و تجربه کردید، کار شماست. از این شرایط بدتر را باید بگذرانید. هر کسی آماده است، ساکش را از مینی‌بوس بردارد و برود دوش بگیرد تا گل‌ولای از سر و تنش بشوید. هر کسی هم که در توانش نیست، از همین محلی که آمده است، برگردد. از جمع آن دو مینی‌بوس، تعداد کمی باقی ماندند و بقیه با همان مینی‌بوس‌هایی که آمده بودند، بازگشتند.
این رزمنده دفاع مقدس می‌گوید: با حضور ما، آموزش‌های نیرو‌های اطلاعات و عملیات شروع شد. یکی از آموزش‌های اصلی ما، آموزش غواصی بود. باید غواصی را یاد می‌گرفتیم تا بتوانیم از نهر‌های آن محدوده، خودمان را به محدوده‌های نظامی برسانیم. آن زمان در آن محدوده سه گروهان غواصی بود. بعد از آنکه تقسیم‌بندی گروهان‌ها انجام شد، من با استاد رحیم‌پورازغدی در یک گروه قرار گرفتم. همان روز‌های اول حضورمان و در حین آموزش، عینکی که داشتم، شکست. چندباری پیش فرمانده آموزشی رفتم و به او گفتم که عینکم شکسته است. اما هربار با بهانه و دلیل فقط می‌گفت: «باشه، باشه» روز‌های آموزشی تئوری را با همین حال و بدون عینک پشت‌سر گذاشتم تا اینکه رسیدیم به روزی که قرار بود درکنار نهر، آموزش
عملی ببینیم.

روز آموزش عملی غواصی
یساقی روایت روز اول غواصی را با سختی‌های لباس غواصی شروع می‌کند و می‌گوید: لباس غواصی شرایط خاصی دارد. برای پوشیدن لباس غواصی باید اول از همه آن را به آب بزنیم و بعد به تن کنیم. روز آموزش عملی غواصی، قرار شد دو نفر از کنار نهر وارد آب شوند و مسئول آموزش، آموزش‌های لازم را به آن‌ها بدهد و بقیه تماشا کنند. فرمانده آموزشی از بچه‌ها خواست دو نفر برای رفتن به داخل آب اعلام آمادگی کنند. هنوز سه روز از آموزش ما گذشته بود و بچه‌ها استرس ورود به آب و اینکه خطا کنند را داشتند. با این شرایط فرمانده خودش، ما را انتخاب کرد. اولین نفر استاد رحیم‌پورازغدی بود. دوباره و برای انتخاب نفر دوم رو به همه کرد و گفت: «آهای اونی که چندروزه هی می‌گی عینکم شکسته، پاشو بیا کنار نهر.» آن روز با استرس زیاد و اینکه اگر اشتباهی مرتکب شوم، باعث خنده دیگران شود، وارد آب شدم. به لباس غواصی عادت نداشتم و آن روز ناخواسته آن‌قدر آب خوردم که نفس کشیدن با تجهیزات غواصی را یاد گرفتم.

تا آخرین نفس
این رزمنده دوران دفاع مقدس ادامه می‌دهد: یک هفته از آموزش‌های نظامی گروهان گذشت، اما من فرمانده گروهان را که شهید مهدی شوشتری بود، ندیده بودم. برای من عجیب بود که چطور دیگر فرماندهان حضور دارند، اما او نیست. بدجور چشم‌انتظار او بودم. حضور او به‌عنوان یک هم‌ولایتی و آشنا، قوت قلبی بود که به آن نیاز داشتم. از هر کسی هم که پرسیدم، جوابی نمی‌داد. حدود یک هفته گذشت. یک روز کنار نهر ایستاده بودم که قایقی نزدیک ما شد. داخل قایق، شهید مهدی شوشتری بود. یک پا در قایق و یک پا روی زمین گذاشته بود که شهید گریوانی، یکی از فرماندهان، رو به او کرد و گفت: «مهدی، شنیدیم دخلت آمده و این عملیات نمی‌تونی با ما بیایی. دکتر‌ها گفتن اگر غواصی کنی، کلیه‌هات رو از دست می‌دهی.» شهیدشوشتری بدون آنکه از این حرف‌ها تعجب کند، وارد خشکی شد و گفت: «دکتر‌ها یه چیزی گفتن، اما تکلیف ما مشخص است و من تا هر زمانی که بتونم، وارد آب می‌شم. خدایی که این طرف آب قراره منو نگه داره، داخل آب هم می‌تونه نگه داره.»

بیست‌وپنج‌بار دل به اروند زد
او با اشاره به شجاعت رزمندگان در عملیات والفجر ۸ می‌گوید: این عملیات هنوز برای دنیا و تئوریسین‌های عملیات‌های نظامی، عملیاتی غیرقابل درک است. هنوز برای آنان باورپذیر نیست که یک رزمنده با لباس غواصی و تجهیزات نظامی که حدود ۱۵ کیلوگرم وزن داشت، چگونه توانست از اروند خروشان و مواج عبور کند. آن‌ها می‌گویند که این از دست نیرو‌های بشری خارج است. اما این نیروی ایمان بچه‌ها بود که توانستند از این حجم آب و جریان‌های زیرسطحی و سطحی و حتی جزرومد اروند عبور کنند تا اطلاعاتی را برای این عملیات کسب کنند. نیرو‌های رزمنده ما اغلب بچه‌هایی با سنین ۱۶ تا ۲۲ سال بودند، با جثه‌هایی ظریف و نحیف که باید ۱۵ کیلوگرم تجهیزات نظامی را به دوش می‌کشیدند. ما گاهی ۱۷ تا ۱۸ ساعت داخل آب بودیم تا بتوانیم از موانع نظامی عراق عبور کنیم و خودمان را به محدوده‌های نظامی برسانیم و اطلاعاتی از شرایط آنان به‌دست آوریم. بیشتر شب‌ها استراحت نمی‌کردیم. هنوز چشم‌مان کنار بخاری‌های نفتی گرم نشده بود که دوباره باید دل به آب می‌زدیم. خود فرمانده گروهان ما شهیدشوشتری بیست‌وپنج‌بار از اروند خروشان عبور کرده و عملیات گشت شناسایی انجام داده بود. اگر والفجر ۸ به سرانجام رسید، نتیجه تلاش و رشادت‌های نیرو‌های غواص بود.
این رزمنده دوران دفاع مقدس، روایت خاطراتش را این‌گونه ادامه می‌دهد: شهدای بسیاری داشتیم که مظلومانه شهید شدند و اگر قرار باشد روایت کنیم، باید روایتگر این افراد باشیم که با رشادت‌های خود مظلومانه شهید شدند.
یساقی می‌گوید: در عملیات کربلای ۵ که پس از ناموفق بودن کربلای ۴ صورت گرفت، وقتی رزمنده‌های ما وارد قرارگاه عملیاتی دشمن شدند، نقشه‌های طراحی‌شده عملیات کربلای ۴ را دیدند که ستون پنجم دشمن دراختیار آن‌ها قرار داده بود. غواص‌های ما مظلومانه در عملیات کربلای ۴ و در اوج آمادگی شهید شدند. ما ۷ ماه تمام کار گشت شناسایی و رصد اطلاعاتی کردیم تا بتوانیم عملیات سرنوشت‌سازی را در جنگ به ثبت برسانیم، اما منافقان، عوامل نفوذی و آواکس‌های پرنده جاسوس همه و همه سبب شد عملیات ما لو برود. آن زمان من مربی غواص‌ها بودم و تمام تلاش‌های رزمنده‌های غواص را می‌دیدم. ما باید کاری می‌کردیم که این عملیات برگ برنده ایران در میز مذاکره و برای پایان دادن به جنگ باشد.

در پناه نی
یساقی ادامه می‌دهد: قبل از عملیات کربلای ۴، برخی فرماندهان جنگ، سکوت عراقی‌ها را مشکوک می‌دانستند و احتمال می‌دادند عراقی‌ها متوجه عملیات شده باشند و در انتظار ما باشند. اما جنگ را نمی‌توان با احتمال پیش برد؛ برای این عملیات زحمات زیادی کشیده بودیم و بیشتر از ۷ ماه کار اطلاعاتی کرده بودیم. آن شب برخی رزمنده‌ها وقتی می‌خواستند دل به این طوفان بلا بزنند، سفارش می‌کردند که هرکدام زنده ماندیم، باید از این شب و آنچه بر غواصان گذشت، بگوییم. یک ساعت قبل از عملیات، دشمن فیلر روی سرمان ریخت و شب را مثل چلچراغ روشن کرد. آن‌قدر روشن بود که به‌راحتی همه غواص‌های ما را می‌زدند. باوجود این اوضاع برخی رزمنده‌ها توانستند خط دشمن را بشکنند، اما همان‌طور که اشاره کردم، دشمن با آمادگی قبلی و اطلاعاتی که داشت، در انتظار ما بود. تعداد زیادی غواص شهید و اسیر شدند. بعد‌ها آزادگان غواص می‌گفتند عراقی‌ها وقتی ما را اسیر کردند، گفتند: «ما دو شب چشم‌انتظار شما بودیم.» عراقی‌ها تمام تجهیزاتشان را برای مقابله با ما آورده بودند. آن‌ها حتی «چهارلول» کف آب گذاشته بودند که می‌توانست محدوده وسیعی را تخریب کند.
همچنین بیشتر قسمت‌ها را مین‌گذاری کرده بودند و با فنس‌هایی به ارتفاع ۵ تا ۶ متر پوشانده بودند که اگر غواصی در یک محدوده کم‌آب بلند شد تا آرپی‌جی بزند، این فنس‌ها مانع ورود آرپی‌جی او شود. در قسمت‌های نیزار تنها جان‌پناه غواص‌های ما در آن حجم بالای منور‌ها که دشمن روی سرمان می‌ریخت، فقط سایه نی‌ها بود.
در این شرایط بقیه نیرو‌ها را به عقب برگشت دادند. روز بعد چند نفر ماندیم تا مجروحان را به عقب و خشکی انتقال دهیم. در شرایطی این کار را می‌کردیم که حجم آتش دشمن همچنان ادامه داشت.

تصویر ۲ شهید در کف دست
آخرین گفته‌های این رزمنده، روایتی دیگر از دو شهید است. او می‌گوید: در کربلای ۴ دو رفیق به نام‌های خلیل امام‌وردی و هاشم آژند داشتم. بعد از بازگشت نیرو‌ها از عملیات کربلای ۴ به هر کسی رسیدم، درباره این دو شهید پرسیدم: «بچه‌ها خلیل را ندیدین چی شد؟ هاشم را چطور؟ او را هم ندیدین؟» از هرکسی پرسیدم، جوابم را نداد. حق داشتند؛ شب عملیات کربلای ۴ مثل قیامت بود. دو شب گذشت و خبری از آن‌ها نبود. آن شب‌ها هیچ‌کدام از ما از آن حجم آتش و شهید شدن رفقا خواب به چشم‌مان نرفته بود. یادم هست بعد از چند شب برای لحظاتی خوابم برد. آن شب در خواب، صحنه عملیات کربلای ۴ را دیدم. جلوی خاکریز دشمن آب و نیزار بود. در خواب دیدم کنار نهر خین ایستاده‌ام. در همان حال، شهید خلیل و هاشم را دیدم که دست روی شانه‌های همدیگر انداخته و آن طرف نهر خوشحال ایستاده بودند و می‌گفتند: «ما رفتیم، خداحافظ.» در همان لحظاتِ خواب دیدم که در دستم چیزی شبیه گوشی‌های موبایل بود که تصویر این دو شهید را نشان می‌داد. در عالم خواب با خودم می‌گفتم: این چطور بی‌سیمی است که این‌قدر کوچک است که حتی تصویر را نشان می‌دهد؟
شهید خلیل از همان سمت نهر خین رو به من می‌گفت: ما را از کف دستت می‌بینی؟ به آن‌ها می‌گفتم: «آره، این چی هست؟» شهید خلیل از همان سمت نهر خین می‌گفت: «روزی می‌رسد که تو می‌توانی تصاویر ما را در یک چنین چیزی در کف دستت ببینی. آن روز، روزی است که باید ما را به مردم آن زمان معرفی کنی. آن روز وقت آن است که بگویی ما برای چه چیزی رفتیم.»
من سال‌های سال است که راوی دفاع مقدس در کاروان‌های راهیان نور هستم و درکنار مقتل این شهدا در محدوده نهر خین، روایتگر رشادت‌های آن‌ها هستم. من امروز با گوشی موبایل تصویر این دو شهید را به مردم نشان می‌دهم؛ همان خواسته‌ای که شهدا
داشتند. سخنور است و جای هیچ سوال و جوابی نمی‌گذارد. انگار تمام تاریخ دفاع مقدس را از حفظ است و بدون هیچ مکثی عملیات‌های بسیاری را روایت می‌کند؛ از کربلای ۴ و ۵ تا عملیات بیت‌المقدس. احمدحسین یساقی، غواص دوران جنگ و راوی دوران دفاع مقدس در روزگار کنونی است. می‌گوید: تاریخ، جفای بزرگی در حق ایران کرد و باید جنگ عراق با ایران را جنگ جهانی سوم می‌نامیدند؛ چراکه در این جنگ، دنیا با عراق بود و از این کشور حمایت می‌کرد.
صحبت‌هایمان با این رزمنده دفاع مقدس از اوایل دهه ۶۰ شروع می‌شود؛ از روستایی در نیشابور. می‌گوید که زاده روستای ینگجه نیشابور است. روستایی که اکنون اگر نامش را ببرید، همه آن را با روستای سردار شهیدشوشتری می‌شناسند و معرفی می‌کنند. روایت حضور این رزمنده دوران دفاع مقدس هم برمی‌گردد به دورانی که تازه وارد کلاس دوم راهنمایی شده بود. یساقی می‌گوید: آبان سال ۶۲ بود. تازه وضعیت کلاس‌ها مشخص شده بود. همان روز‌ها بود که سردار شوشتری سری به روستا زد و در کنار آن از مدرسه بازدید کرد. حضور سردار در مدرسه ما، با یک سخنرانی همراه شد، آن‌هم چه سخنرانی‌ای!
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->