روایت شهرآرا از مراسم احیای شب قدر که از رعایت دستورالعملهای بهداشتی توسط مردم حکایت دارد
زهرا اسکندریان/ شهرآرانیوز - حالا دورتر شده بودیم، دورتر از سالهای قبل و قبلترش. آن مأمن آرامشبخش، آنجایی که موقع خوشحالی، ناراحتی، گرفتاری و دلگرفتگی به آن پناه میآوردیم، حالا فاصلهای دارد بهاندازه گریههایی که تمامی ندارد. حرم بعد از حدود ۴۰ سال درهایش برای ما بسته شده و این غریبترین حالت ممکن است. بغض آنجایی گلویمان را بیشتر میفشارد که شبهای قدر را هم باید در این دوری بهسر کنیم. میگویند آدمی قدر داشتههایش را نمیداند و زمانی که از دست بدهد حسرت میخورد. شاید ما مشهدیها این روزها بیشتر از همیشه و هر کس حسرت میخوریم. ما مشهدیها عادت داشتیم شبهای قدر، مختصر افطاری کنیم و تسبیح و سجادهمان را برداریم و برویم، برویم بهسوی کوی یار و با قوت قلب حضورش جوشن بخوانیم. «اى دوست آن کس که دوستى ندارد» را کنار بارگاه امام مهربانیها میخواندیم تا دلمان آرام بگیرد. متوسل میشدیم به امام رضا (ع) و «الغوثالغوث» میگفتیم تا کمی از بار گناهانمان کم شود. تکرار میکردیم «اى همدم آن کس که همدمى ندارد» تا از شرم گناهانمان آب نشویم. شب قدر امسال، اما حالوهوای دیگری داشت. نمیدانستیم که بهکجا باید برویم. نمیدانستیم دلمان را چگونه آرام کنیم. امسال دورتر از سالهای قبل، بهکنار بارگاه ملکوتیاش پناه بردیم. اینکه غریبانه در گوشهای از خیابان، نزدیکترین حد ممکن به بارگاه امام رضا (ع)، قرآن بهسر میگرفتیم، شاید باید پررنگتر از هر چیزی در تاریخ ثبت شود. گریههای این شبهایمان با شبهای قدر قبلی فرق دارد. حالا گریه میکنیم که ما خیلی غریبیم، که ما قدرنشناس بودیم و این شبها خصلت بدمان بدجور به چشممان میآید. اشکهایمان یکیدرمیان بیطاقتی دوری را نشانمان میدهد. آسمان هم با ما همداستان شده بود؛ بغضمان که ترکید، باران بارید و ما و گناهانمان، ما و اندوهمان، ما و ذکرهایمان دورتر ایستادیم و قرآن بهسر گرفتیم.
ما در حسرت مقرنسها، کاشیها و آرامش حرم گریههایمان بند نمیآمد. ما جایی را میخواستیم که در هیاهوی «العفو» و «الغوث» خودمان را گم کنیم و وقتی از حرم بیرون میآییم و سلام آخر را میدهیم، خود تازهمان را پیدا کنیم. اما این بار تنها باید به دیدن گنبد طلاییاش دلخوش میبودیم! چه حسرت بزرگی! چه داغ عظیمی!
شب نوزدهم پیوند ما با غربت دوباره تجدید شد؛ غربتی که از چاههای کوفه شروع شده بود و تا توس امتداد یافته بود. انگار ما داشتیم غربت را ادامه میدادیم. انگار ما داشتیم غربت را میگریستیم. انگار خیابان در خیابان میباریدیم و غریب بودیم!
قدر غریبی بود؛ اطراف حرم هر کسی را میدیدی، یک گوشهای را پیدا کرده بود تا خلوت کند؛ یکی با کالسکه کودکش، یکی با پتو و زیرانداز و دیگری با ویلچرش. آمده بودند تا خودشان را برسانند به نزدیکی نگاه حضرت، تا بلکه این درد دوری کمتر شود. با این اندوه نگاه کردیم به گنبدش و چشم کشیدیم کهای یار، کی زمان دوریات بهپایان میرسد؟
ما در حسرت مقرنسها، کاشیها و آرامش حرم گریههایمان بند نمیآمد. ما جایی را میخواستیم که در هیاهوی «العفو» و «الغوث» خودمان را گم کنیم و وقتی از حرم بیرون میآییم و سلام آخر را میدهیم، خود تازهمان را پیدا کنیم. اما این بار تنها باید به دیدن گنبد طلاییاش دلخوش میبودیم! چه حسرت بزرگی! چه داغ عظیمی! شب نوزدهم پیوند ما با غربت دوباره تجدید شد؛ غربتی که از چاههای کوفه شروع شده بود و تا توس امتداد یافته بود. انگار ما داشتیم غربت را ادامه میدادیم. انگار ما داشتیم غربت را میگریستیم. انگار خیابان در خیابان میباریدیم و غریب بودیم! قدر غریبی بود؛ اطراف حرم هر کسی را میدیدی، یک گوشهای را پیدا کرده بود تا خلوت کند؛ یکی با کالسکه کودکش، یکی با پتو و زیرانداز و دیگری با ویلچرش. آمده بودند تا خودشان را برسانند به نزدیکی نگاه حضرت، تا بلکه این درد دوری کمتر شود. با این اندوه نگاه کردیم به گنبدش و چشم کشیدیم کهای یار، کی زمان دوریات بهپایان میرسد؟