صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایت انتظار سی ودوساله خانواده شهید موسی الرضا رضانیا برای دیدار دوباره فرزند

بدون پلاک، بدون استخوان

  • کد خبر: ۲۷۲۳۱
  • ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۹:۴۱
تکتم جاوید - «در همه این سال‌ها، دوبار موسی‌الرضا به خوابم آمد. یک عمر شب و روز برایش اشک ریختم و آن‌قدر با صدای بلند گریه می‌کردم که همسایه‌ها دلشان برایم می‌سوخت. یک شب خواب دیدم با خانمی ناشناس رفته‌ایم کربلا و پسرم آنجا مهمان امام‌حسین (ع) است. به من التماس کرد و مرا به حضرت زهرا (س) قسم داد که برایش گریه نکنم. از خواب که بیدار شدم، دیگر گریه نکردم، فقط صبر کردم. دعایم همین است که با حضرت ابوالفضل (ع) و علی‌اکبر (ع) هم‌نشین باشد. مراسم تشییع‌جنازه‌اش در دهه فاطمیه بود و مزارش هم در قطعه شهدای فاطمی است.»
برای پدر و مادری که پسر جوانشان را به جبهه فرستادند، هنوز هم باور برگشتن تابوت خالی فرزند سخت است. سال‌هاست سنگ قبری را می‌بینند که باور ندارند نشانه‌ای از پسرشان باشد. پدر می‌گوید: هیچ نشان و اثری از پسرم برنگشت. نه وصیت‌نامه‌ای نه پلاکی و نه حتی تکه‌استخوانی. همیشه می‌گفت دعا کنید شهید بشوم، ولی اسیر نشوم، ولی هم مجروح شد، هم اسیر، هم شهید و هم بی‌اثر.

شده بود حامی خانواده
موسی‌الرضا اهل روستای روئین اسفراین بود و در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمد. متولد سال ۱۳۴۸ و فرزند اول یک خانواده ده‌نفره بود. پدرش که حالا بیش از ۷۰ سال از عمرش گذشته است، با یادآوری آن سال‌ها می‌گوید: تا کلاس چهارم موسی‌الرضا، اسفراین بودیم و بعد به مشهد و همین منطقه توس، نقل مکان کردیم، اما آمدن ما به شهر، زحمت او را زیادتر کرد؛ چون حقوق کارگری من کفاف هزینه‌ها را نمی‌داد، بنابراین درس و مشق را رها کرد تا کمک‌دست من باشد. من و موسی‌الرضا هردو کار می‌کردیم؛ یکی خرج خانه را می‌داد و دیگری قسط خریدن خانه را. قوی بود و جَنَم کار کردن داشت. هر جایی کارگری می‌کرد تااینکه ازطریق یکی از آشنا‌ها در بانک ملت واقع در چهارطبقه به‌عنوان آبدارچی استخدام شد. تا زمان شهادت هم هربار به مشهد می‌آمد، در همان بانک کار می‌کرد. بقیه فعالیت‌هایش هم در مسجد، ولی عصر (عج) بود. در مسجد هرکاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد.

رزمنده‌ها به من نیاز دارند
موسی‌الرضا خیلی زودتر از هم‌سن‌وسال‌هایش مرد شد. در روز‌های کودکی کار کرد و پیش از آنکه نوجوانی کند، با جنگ آشنا شد. پدر خیلی زود به خاطره روز‌های جنگ و جبهه می‌رسد؛ چون موسی‌الرضای پانزده‌ساله هوایی شده است و آرام‌وقرار ندارد تا اجازه جنگیدن بگیرد. پدر ماجرای یواشکی جبهه رفتن پسرش را این‌گونه شرح می‌دهد: «شنیده بود برای رفتن به جبهه ثبت‌نام می‌کنند. اصرار کرد که اجازه بدهم برود و من راضی نمی‌شدم. پسری به آن سن‌وسال مگر می‌توانست بجگند؟ رضایت ندادم، اما موسی‌الرضا از آن بچه‌هایی نبود که کوتاه بیاید. بدون اطلاع من رفت بجنورد و آنجا آموزش دید. وقتی فهمید که بازهم اجازه نمی‌دهم برود، آن‌قدر اصرار کرد که بالاخره راضی شدم. می‌گفتم که پسرم نرو، من اینجا دست‌تن‌ها می‌مانم و او می‌گفت که بابا، شما پنج پسر داری، بگذار من بروم. رزمنده‌ها به من نیاز دارند.»
پرده اشک جلوی چشمانش را می‌پوشاند و لحظه‌ای سکوت می‌کند. شاید برگشته است به همان روز‌ها و این‌بار می‌خواهد تمام توانش را برای نگه‌داشتن موسی‌الرضا در خانه، به‌کار بگیرد.

نامه‌هایی از شهر‌های دور
اینجای داستان را مادر پیری شرح می‌دهد که پشتش از رفتن پسرش خمیده شده است. او می‌گوید: موسی‌الرضا رفت جبهه و شش‌ماه ماند. وقتی برگشت، پدرش گوسفندی قربانی کرد و مهمانی داد. به وجود چنین پسر اهل و سربه‌راهی افتخار و دعا می‌کردیم که به سلامت برود و به سلامت برگردد.
جنگ را از کردستان شروع کرد و در راه دفاع از وطن به خیلی از شهر‌های شرقی و جنوبی کشور رفت. یکی از خواهران شهید که از ابتدای گفتگو همراه ماست، به کمک حافظه پدر و مادر می‌آید و برخی ماجرا‌ها را به آن‌ها یادآوری می‌کند و می‌گوید: زمانی که برادرم به جبهه رفت، دختری ده یا دوازده‌ساله بودم. از جا و مکان دقیق موسی‌الرضا خبر نداشتیم، اما از نامه‌هایی که برایمان از اندیمشک، دزفول، ایلام و شهر‌های دیگر می‌فرستاد، متوجه می‌شدیم که در مناطق مختلف خدمت می‌کند.

نگهبانی از محله، در غیاب جبهه
مادر شهید داستانِ رفت‌وآمد‌های فرزندش به جبهه را این‌گونه ادامه می‌دهد: «حدودا ۱۶ سال داشت که رفت جبهه و بعد از گذشت یک سال برای اینکه او را در مشهد نگه داریم، دامادش کردیم. حدود شش‌ماهی با همسرش در عقد بود. پسرم می‌گفت که مادر! چه به خانه خودمان برویم و چه در عقد بمانیم، من به جبهه برمی‌گردم. همان موقع مراسم عروسی گرفتیم تا بلاتکلیف نمانند. شش‌ماهی از شروع زندگی مشترکشان گذشته بود. هنوز به جبهه برنگشته بود، اما بیکار هم نمی‌نشست. علاوه‌بر کار خودش، در فعالیت‌های بسیج محل هم نقش داشت. یک شب از خواب بیدار شدم و دیدم موسی‌الرضا در خانه نیست. وقتی برای نماز صبح به مسجد رفتم، دیدم لباس نظامی پوشیده و یک اسلحه سر شانه‌اش گذاشته است. گفتم مادر، اینجا چه‌کار می‌کنی؟ و گفت که پشت خانه نگهبانی می‌دهم. روز بعد برایم توضیح داد که با بچه‌های بسیج، نگهبانی می‌دهد و از محله مراقبت می‌کند.»

حتی با دمپایی، به جبهه می‌روم
زندگی مشترک موسی‌الرضا شبیه همه زندگی‌های مشترک جوانان روز‌های جنگ بود. ازدواج، شروع زندگی و تولد فرزند، همه با روز‌های اعزام، خدمت و خط مقدم، گره خورده بود. رزمندگان آن دوران، نه دلشان طاقت می‌آورد هم‌رزمانشان را تنها بگذارند که شاید لحظه‌ای به حضور آنان نیاز باشد، نه توان دل بریدن از خانواده، برایشان آسان بود. همین شد که بهترین روز‌های جوانی‌شان را میان خانه و جبهه سپری کردند.
مادر شهید رضانیا درباره ماجرای معافیت پســــــرش می‌گویـــد: چند ماه که از ازدواجش گذشــــت، موسی‌الرضا از ارتش به‌عنوان سرباز اعزام شد. مدتی نگذشته بود که برگشت و گفت به‌خاطر مشکلی که در انگشت پایش دارد، از رزم معاف شده است. خیلی ناراحت بود و نمی‌خواست مشکلش را قبول کند.
خواهر شهید اینجای داستان را این‌گونه روایت می‌کند: «برادرم می‌گفت من به جبهه رفتم پس چرا باید معاف باشم؟ البته به‌خاطر مشکل مادرزادی که در انگشت دو پایش داشت، از پوشیدن پوتین منع شده بود، اما می‌گفت اگر لازم باشد، با دمپایی به جبهه می‌روم.»

آخرین دیدار
مادر می‌خواست به او خبر بدهد که در آینده قرار است پدر بشود، شاید به این وسیله او را از ادامه حضور در جبهه منع کند. می‌گوید: در بیمارستان ارتش بستری بود که با همسرش رفتیم ملاقات. به هیچ ترتیب حاضر نبود مشکل پایش را قبول کند. همان‌جا برای اینکه هم خوشحال بشود و هم جبهه را رها کند، خبر باردار شدن همسرش را به او دادم. خیلی خوشحال شد، اما فکر جنگ از سرش نیفتاد. موسی‌الرضا به جبهه برگشت و خدا چندماه بعد پسری به او داد که اسمش را علیرضا گذاشتند.
چهره تکیده مادر با یادآوری آن روز‌ها خسته‌تر از همیشه است. می‌گوید: چندبار در طول سربازی برای مرخصی به خانه آمد. دفعه آخری که آمد، علیرضا نه‌ماهه بود. به من گفت که مادر! دفعه بعد که برگردم، علیرضا راه می‌رود؟ گفتم: بله. اما آن دیدار آخر بود. رفت و دیگر برنگشت. علیرضا هیچ‌وقت فرصت نکرد پدرش را بشناسد و با او بازی کند. موسی‌الرضا هم یک دل سیر پسرش را ندید.

نان‌هایی که به دست نیازمندان داد
پدر شهید لابه‌لای صحبت‌های همسرش، نکته‌هایی را که به خاطرش می‌آید، بازگو می‌کند: موسی‌الرضا با همه بچه‌هایم فرق داشت. اخلاق و رفتارش چیز دیگری بود. از دوازده یا سیزده‌سالگی نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد. با همه مهربان بود؛ به‌خصوص با ما پدر و مادر و هیچ‌وقت به‌تندی جواب ما را نمی‌داد. بچه‌های امروزی این‌طور نیستند. علیرضا هم همین‌طور مثل پدرش، مهربان است. همیشه اول به ما سرمی‌زند، بعد به خانه مادرش می‌رود. خاطره شیرین‌زبانی‌های موسی‌الرضا هنوز یادم هست. یادم می‌آید یک‌بار وقتی ۸ یا ۹ سال بیشتر نداشت، رفت روی صندوقچه نشست و گفت بیایید بنشینید. می‌خواهم برایتان روضه حضرت یوسف بخوانم که چه شد و برادرهایش چه بلا‌هایی سرش آوردند؛ و مادر دوباره می‌گوید: یک روز برای خرید نان، به موسی‌الرضا پول دادم؛ آن موقع با آن پول می‌شد ۱۲ قرص نان خرید. وقتی به خانه برگشت، دیدم ۳ قرص نان خریده است. سراغ بقیه نان‌ها را گرفتم و گفت که سه پیرزن در انتهای صف بوده‌اند و نان هم به آن‌ها نمی‌رسیده و به همین دلیل تعدادی از نان‌ها را به آن‌ها داده است. موسی‌الرضا همیشه دست خیر داشت و به هرکس که می‌توانست، کمک می‌کرد. وقتی به جبهه می‌رفت، می‌گفت پولش را در جبهه به کسانی می‌دهد که از او نیازمندتر هستند. اخلاقش با همه خوب بود. هربار که از جبهه برمی‌گشت، شیرینی می‌خرید، در خانه همسایه‌ها را می‌زد و حال همه را می‌پرسید. همه دوستش داشتند و هیچ‌کس از او بدی ندید.

امید و اسارت موسی‌الرضا
خواهر شهید خبر اسیر شدن و شهادت برادرش را این‌گونه تعریف می‌کند: «چیزی به اتمام خدمتش نمانده بود. نیمه تیرماه سال ۶۷ خبر مفقودالاثر شدنش آمد. بعد از پیگیری متوجه شدند که موسی‌الرضا اسیر شده است. آن موقع خیال پدر و مادرم راحت شد که پسرشان زنده است. سه سال بعد یک نفر به اسم حسین عموزاده، خانه ما را پیدا کرد و به دیدن پدر و مادرم آمد. گفت که هنگام اسارت، با موسی‌الرضا بوده و او را دیده است. آمده بود خبر سلامتی‌اش را به ما بدهد.
عموزاده که بچه رشت بود، می‌گفت: «عراقی‌ها غافلگیرمان کردند؛ چون قطعنامه صادر شده و آتش‌بس اعلام شده بود. هنگامی که درگیری مسلحانه و تیراندازی آغاز شد، موسی‌الرضا هم برای مقابله رفته بود که تیری به پایش اصابت کرد. با همین حال هم همه را اسیر کرده و به اردوگاه عراقی‌ها برده بودند.» ظاهرا سه روز آنان را در همین شرایط در اردوگاه ماندند تا وقتی که از طرف صلیب سرخ آمدند و همان شب عراقی‌ها، شهدا و مجروحان را از میان اسرا جدا کردند و به نقطه نامعلومی بردند. عموزاده از اینجا به بعد اطلاعی از برادرم نداشت. آن زمان خوشحال شدیم که برادرم شهید نشده است و درمیان اسراست و به‌زودی برمی‌گردد.»

۷ سال انتظار و دوری
او ادامه می‌دهد: این انتظار ۷ سال دیگر هم طول کشید و هیچ خبری از او نداشتیم. بعد‌ها خبر آمد که یکی دیگر از اسرای آزادشده به مشهد آمده و به یکی از مسافرخانه‌های فامیل سرزده است. گفته بود که آدرس آن مسافرخانه را برادرم به او داده است با مشخصات و نشانه‌هایی دقیق از خانواده و اینکه او و موسی‌الرضا با هم در اسارت بوده‌اند و سالم است، اما آشنای ما، چون می‌دانست که دفعه قبل چقدر به پدر و مادرم ضربه روحی وارد شده است، آدرس خانه را به او نداده بود.

به‌جای آزادی، تابوتش رسید
پدر شهید رضانیا در تکمیل صحبت‌های دخترش می‌گوید: یک‌بار گفتند پسرم شهید شده است. با همسرم و عروسم رفتیم پادگان ارتش و به ما اطمینان دادند که نام پسرم در فهرست شهدا نیست و یک فهرست دیگر نشانمان داد که به‌زودی آزاد خواهند شد. بعد از مرگ صدام و هنگامی که زندان‌ها باز شدند، به ما اعلام کردند که هیچ اسیر ایرانی در خاک عراق، باقی نمانده است و هیچ اثری از پسرم نیست.
بعد از تعیین‌تکلیف ۴۰۰ اسیر بی‌اثر در عراق، مراسم تشییعی در دهه فاطمیه در مشهد برپا شد، قبور خالی تشییع و به یاد آنان سنگ مزاری در بهشت رضا در نظر گرفته‌شد. پدر شهید می‌گوید: روی سنگ قبرش نوشته‌اند: «اسارت در منطقه شرهانی» که نزدیک دهلران است.
مشخص است که پدر هنوز با آن جمله و آن سنگ قبر کنار نیامده است که می‌گوید: شاید زنده و در مکان دیگری باشند، اما کسی پیگیری نمی‌کند. اگر حالا موسی‌الرضا از در وارد شود، من حتما سکته می‌کنم و می‌میرم.

چه بر سر آن ۴۰۰ نفر آمد؟
خواهرش از همه این سال‌های بی‌پیکر برادر مستاصل است و می‌گوید: ما همین دو خبر را از موسی‌الرضا داشتیم، اما هیچ‌وقت هیچ نشانه دیگری نیامد. این‌ها شهدایی بودند که در خاک عرق دیده شدند، اما هیچ‌وقت برنگشتند. شاهد و مدرک هم هست که آن‌ها آنجا اسیر شدند و همین ما را آزار می‌دهد و سوال همیشگی ما این است که چه بر سر این ۴۰۰ نفر آمد؟ ما در همه این سال‌ها دستمان به جایی نرسید. زندگی کردیم، اما از فکر موسی‌الرضا بیرون نیامدیم. پدر شهید عکس‌های جبهه را داخل یک کشوی کوچک گذاشته است و آن‌ها را نشانمان می‌دهد. آخرین صحبت‌هایش را با گله از بی‌خبری تمام می‌کند: «مدت‌هاست کسی از نهاد‌ها به ما سرنزده‌است. عروسم پانزده‌ساله بود که پسرم مفقودالاثر شد. خودمان زیر پروبالشان را گرفتیم و نوه‌ام را بزرگ کردیم. ما چیز زیادی نمی‌خواهیم، ولی این روز‌ها از پس هزینه‌های درمان برنمی‌آییم.»
خواهر موسی‌الرضا هم می‌گوید: پدر و مادر شهدا در این سن‌وسال درخواست زیادی ندارند، اما همین که گاهی به آن‌ها سری بزنند و پای درددل‌هایشان بنشینند، دلخوش هستند. کاش گاهی این‌ها را به سفر‌های کوچکی مثل قم ببرند تا حال‌وهوایشان عوض شود. هم از خانه خارج می‌شوند و هم با آدم‌های شبیه خودشان معاشرت می‌کنند که برای روحیه‌شان خیلی خوب است.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.