نجمه موسویزاده/شهرآرانیوز- چند سالی میشود در انتظار پیوند کلیه قرار دارد. سختی تمام روزهایی را که برای دیالیز به بیمارستان میرود از یک طرف و روزهایی را که به خاطر این بیماری لعنتی نمیتواند سر کار حاضر شود از سوی دیگر ذهن و روانش را مشوش کرده است. گاهی از خودش سؤال میکند که آیا این سرنوشت او بوده؟ اما این انتظار تا کی باید ادامه داشته باشد؟ در اوج جوانی آنطور که باید نمیتواند زندگی کند و ترس از دست دادن کار و مخارج زندگی نمیگذارد تا دمی آسایش داشته باشد. تا اینکه روزی با تماس تلفنی خبری را که روزها منتظرش بوده میشنود، نوبت او برای پیوند اعضا فرارسیده است.
حال و هوای پشت در اتاق عمل بخش اهدای عضو دیدنی است. عدهای در غم از دست دادن عزیزشان گریه میکنند و عده دیگر نیز برای خبر نجات عزیزشان دست به دعا برداشتهاند. این قصه نیست، افسانه هم نیست اینکه با دستان خودت اعضای پاره تنت را ببخشی تا آغاز زندگیای باشد...
حمزه رمضانی ۷۸ ساله و نساء زیرکی ۷۳ ساله ساکنان محله امام رضا (ع) و زوجی هستند که با اهدای اعضای بدن دخترشان موافقت میکنند تا عزیزشان فقط به خاک سپرده نشود و نجاتبخش چند زندگی باشد، اما زمانی که برای هماهنگی مصاحبه با آنها تماس میگیریم بهسختی رضایت میدهند. آنها حتی بر روی سنگ مزار دخترشان اجازه حکاکی اهدای عضو را ندادهاند. سکینه رمضانی در ۴۲ سالگی با اهدای سه عضو بدنش جانی دوباره به چند بیمار بخشیده است.
فرزندی که فقط خاطره نشد
یک سال و نیم از زمانی که تصمیم گرفت تا اعضای بدن فرزندش را اهدا کند میگذرد، اما همچنان غبار غم در چهرهاش نقش بسته انگار که گمشدهای دارد، گوشه چادر مشکیاش را به دندان میگیرد و با اندوه میگوید: «سکینه آخرین فرزندم بود، همیشه تهتغاریها نه فقط عزیزکرده پدر و مادر بلکه عزیز خانواده هستند از همان کودکی هوش بسیار خوبی داشت. امکان نداشت درباره موضوعی صحبت کنیم و وقتی دوباره حرفش پیش بیاید با تمام جزئیات آن را به یاد نداشته باشد، اما چه میشود کرد روزگار بیوفاست.»
دستی به چادرش میکشد و با مرتبکردن آن، خاطرات کودکی تا بزرگسالی جگرگوشهاش را مرور کرده و سپس اتفاقی که برای او افتاده را برایمان بازگو میکند: «دو ساله بود مثل همیشه عروسکش را در آغوش گرفت و خوابید، اما صبح که از خواب بیدار شد کمی گیج بود، چند دقیقهای نگذشته بود که دیدم بدن دختر خردسالم بهشدت میلرزد و کاری از دستم برنمیآید. او را در آغوش گرفتم و سعی کردم تا آرامش کنم، اما بیفایده بود.»
نساء که از رنگ پریده دخترش بسیار ترسیده بود او را به بیمارستان میرساند و به همسرش خبر میدهد. دکتر با انجام چند آزمایش به آنها میگوید که جای نگرانی وجود ندارد و فرزند آنها به بیماری صرع دچار شده است. دارو مینویسد و یکسری توصیهها از جمله اینکه در زمان حمله عصبی باید چه اقداماتی انجام دهند به آنها میکند.
روزها و سالها میگذرد و سکینه به مدرسه میرود با شور و شوق فراوان مانند دیگر بچهها از باسواد شدن لذت میبرد، اما سوم ابتدایی که بود تقریبا نزدیک به پایان سال تحصیلی در مدرسه دوباره تشنج میکند و نقش بر زمین میشود. نساء وقتی باخبر میشود سریع خودش را به مدرسه میرساند و اقداماتی را که دکتر به او آموزش داده است انجام میدهد، اما از سوی مدرسه به آنها گفته میشود که نمیتوانند به این شکل مراقب فرزند آنها باشند.
نساء میگوید: «از زمان دو سالگی که متوجه بیماری او شدیم گاهی دچار تشنج میشد، اما اینبار در مدرسه حالش خیلی بد شده بود و ترس و وحشتی در بچهها و مدیر مدرسه افتاده بود که نمیدانستند باید برای سکینه چه کنند از طرفی خودم نیز میترسیدم که نکند در کلاس درس تشنج کند و بچهام از دست برود، برای همین هم از آن روز به بعد دیگر مدرسه نرفت، اما علاقه او به کتاب آنقدر زیاد بود که تا همین سالهای آخر همیشه کتاب و مجله میخواند.»
وقتی از بیماری او خبردار شدیم
سالها از پی هم میگذرند و سکینه به سن جوانی میرسد. رفته رفته سردردهای او زیاد میشود و از طرفی تشنج بیشتری نیز دارد. دلنگرانی پدر و مادر بیشتر از گذشته میشود برای همین هم به چند پزشک متخصص مراجعه میکنند و با عکس و آزمایشهایی که انجام میدهند خبر تومور مغزی به پدر داده میشود.
موی سپید کرده و چینهای دور چشمش نشان از سختی روزگاری دارد که پشت سر گذاشته است. «حمزه رمضانی» را میگویم مردی که داغ فرزند دیده است. میگوید: «زمانی که دکتر به عکسها و جواب آزمایش نگاه کرد و خبر از بیماری تومور مغزی داد بیاختیار دست و پایم بیحس شد، اما خودم را حفظ کردم و پیشنهاد دادم تا دکتر او را عمل و تومور را خارج کند، اما جواب او منفی بود و میگفت ممکن است در صورت عمل سکینه جان خود را از دست بدهد.»
نگاهش را به گلهای قالی میدوزد و بغضش را فرو میخورد. آخر برای یک مرد سخت است که بخواهد در جمع گریه کند آن هم در مقابل فردی غریبه، انگشتانش را روی تار و پود قالی میکشد و پی حرفش را میگیرد: «به حرف دکتر بسنده نکردم و عکس و آزمایشها را به چند دکتر متخصص دیگر هم نشان دادم، اما جواب همه آنها یکی بود فلج شدن سکینه یا از دست دادن او.»
راه دیگری برایش باقی نمیماند و موضوع را با همسرش نساء در میان میگذارد. نساء از شنیدن این خبر شوکه میشود، اما با نظر حمزه موافق است و تصمیم عمل منتفی میشود. سکینه دختر جوان هر سال که میگذرد بهدلیل مصرف داروهای مختلف قوای بدنی خود را از دست میدهد، اما هیچگاه خودش را نمیبازد تا زمانی که تقریبا ۴۰ ساله میشود.
او که تا همین چند وقت پیش در کارهای خانه کمک میکرده و همراه با برادران بزرگترش و خانواده آنها سفر میرفته است حال دیگر برایش راه رفتن سخت شده بود و باید یک نفر از او بیشتر پرستاری میکرد تا اینکه آن روز هولناک فرارسید.
آن روز شوم
نساء و حمزه هر دو در خانه بودند که صبح زود حال سکینه بههم میخورد و، چون توان حرکت نداشته با اورژانس تماس میگیرند. پسر ارشد خانواده با آنها زندگی میکند تا حواس خودش و همسرش به پدر و مادرش که دیگر سنی از آنها گذشته و همچنین خواهر بیمارش باشد به همین دلیل هم با رسیدن اورژانس عروس بزرگ خانواده همراه آنها راهی بیمارستان میشود.
چند ساعتی در بیمارستان قائم میمانند و دکتر سکینه را ویزیت میکند و میگوید که سرما خورده و نگران نباشند، اما اصرار آنها باعث میشود تا عکس و آزمایشی نوشته شود جواب را که برای دکتر میآورند همان پاسخ اول را میدهد و سکینه را مرخص میکند، اما حالش آنقدر ناخوشایند بوده که او را در پتویی میپیچند تا به خانه ببرند.
برای نساء صحبتکردن از آن شب سخت است. چند بار حرفش را میخورد تا بالأخره میگوید: «آذر ماه ۹۷ هوا بسیار سرد شده بود و ما از صبح تا ساعت ۷ شب در بیمارستان دنبال عکس و آزمایش بودیم حتی برای عکس هم گفتند امکان گرفتن آن داخل بیمارستان وجود ندارد و باید به مراکز بیرون مراجعه کنیم به هزار زحمت در آن سرمای هوا سکینه را در پتویی پیچیدیم و با سختی عکس گرفتیم. میدانستم که دخترم ناخوش احوال است و برایم تعجبآور بود که او را بستری نمیکردند.»
بعد از مرخصشدن سکینه را به خانه میآورند، اما چند ساعتی که میگذرد رنگ او رو به کبودی میرود و نفس کشیدن برایش سخت میشود. نساء که ترسیده بود عروس بزرگش را صدا میزند با دیدن چهره رنگ پریده دوباره با اورژانس تماس میگیرند. وقتی وضعیت جسمانی را برای اپراتور بازگو میکنند آنها با تصور اینکه امکان ایست قلبی وجود دارد از عروس خانواده میخواهند تا رسیدن آمبولانس سکینه را ماساژ قلبی دهد.
بعد از ماساژ قلبی انگار که نفس سکینه دوباره بازگشته باشد رنگ به چهرهاش بازمیگردد. همزمان آمبولانس میرسد و او را به بیمارستان ناجا میبرند، دکتر بعد از معاینه خبر از سکته قلبی میدهد بنابراین در سیسییو بستری میشود. نساء که در دوری فرزندش بیتابی میکرده و تمام فکرش این بوده که نکند اتفاقی برای دخترش افتاده است و به او نمیگویند، از تلویزیون تصویر سکینه را میبیند، اما راضی نمیشود تا به خانه بازگردد.
خواهر سکینه با برادرشان احمد که سفر بوده تماس میگیرد و از وضعیتی که روی داده میگوید. احمد که بسیار دل نگران بوده تا نیمهشب خود را به مشهد میرساند و سریع به بیمارستان میرود. پدر و مادرش را راضی میکند تا به خانه بازگردند و خودش در بیمارستان میماند.
صحبتهای اولیه پزشکان با احمد خبر از احتمال بهبودی میداد، اما خودش میگوید با وجودی که پزشکان از بهبودی خواهرش صحبت میکردند ته دلش قرص نبود. تصور او درست از آب درمیآید. احمد که هر روز برای دیدن سکینه به بیمارستان میرفته یک هفته بعد از بستری شدن خواهرش، دکتر معالج صدایش میکند تا حرف مهمی را با او درمیان بگذارد. احمد که دلش شور میزد نزد پزشک میرود، به او گفته میشود که سکینه مرگ مغزی شده و امکان اهدای اعضای بدن او وجود دارد: «وقتی این حرف را شنیدم کودکیام را به یاد آوردم زمانی که سکینه دختر بچه بود، من او را به مدرسه میبردم و ظهرها هم به دنبالش میرفتم صورت کودکانه او جلوی چشمانم آمد یاد تمام خاطراتی که با هم داشتیم برایم زنده شد. من چهار سال از او بزرگتر بودم، درست است که خواهرم این سالها بیمار بود، اما عزیز خانواده بود و شنیدن این خبر برایم بسیار دردناک بود.»
خواستم نفسرسان باشیم
احمد مستأصل مانده بود که چگونه باید این خبر را به پدر و مادرش بدهد. از بیمارستان تا خانه چند بار بغضش ترکید و هر بار در ذهنش مرور میکرد که برای گفتن حرفهای دکتر چه کسی میتواند به او کمک کند، اما در آخر خودش پیشقدم شد: «پدر و مادرم میدانستند که به بیمارستان رفتهام و مثل هر روز منتظر بودند تا خوش خبری برایشان آورده باشم، اما مادرم انگار که از چهرهام خوانده باشد مرتب میپرسید تلاش کردم تا آرام بگویم چه اتفاقی افتاده که پدرم متوجه موضوع شد. حرفمهایم را به سمت پیشنهاد دکتر بردم و گفتم که میتوانیم با اهدای اعضای بدن سکینه جان چند بیمار را نجات دهیم.»
کمی مکث میکند سپس ادامه میدهد: «اول که حرف اهدای عضو را پیش کشیدم مادرم راضی نشد و گفت: «نمیتوانم اعضای بدن جگرگوشهام را جدا کنم»، پدرم نیز با حرفهای مادرم موافق بود. هر دو سختشان بود که بخواهند به این موضوع رضایت دهند در اصل آنها تصور میکردند با اعلام رضایتشان فرزندشان را از دست میدهند در صورتی که دکترها خبر از مرگ او داده بودند و سکینه فقط با دستگاه زنده بود.»
حمزه صحبت پسرش را قطع میکند و میگوید: «به بیمارستان رفتم تا دخترم را ببینم. برایم باورکردنی نبود سکینهای که روی تخت بیمارستان آرام خوابیده زنده نیست، او هنوز نفس میکشید. تا اینکه دکتر با من صحبت کرد و گفت از نظر پزشکی مغز او دیگر فرمان نمیدهد و فقط با دستگاه است که حیات دارد و اینکه اگر اعضای بدن او را اهدا کنیم حداقل چند نفر زندگی راحتتری خواهند داشت به همین دلیل هم قبول کردم تا نفس را به چند زندگی بازگردانیم.»
احمد چندینبار با پدر و مادرش حرف میزند تا آنها را متقاعد کند اعضای بدن سکینه را اهدا کنند. سه روز بعد از صحبتهای دکتر بوده که نساء و حمزه این موضوع را قبول و برگههای رضایت اهدای عضو را امضا میکنند همانجا به آنها اجازه داده میشود تا برای آخرینبار فرزند خود را از نزدیک ببینند و با او وداع کنند.
آخرین وداع
چه کسی از فرزند عزیزتر و شیرینتر، کسی که از زمانی که شیرخواره بوده تا موقعی که اولین قدمهایش را برداشته کنارش بودهای و لذت اولین کلماتی را که به زبان آورده چشیدهای. نساء نگاهی به عکس سکینه میاندازد و بغضی را که از ابتدای مصاحبه فرو میخورد میشکند. دیگر تاب تحمل ندارد به جای خالی فرزندش بنگرد: «چادر مشکی را به سر کردم و همراه پسرم به بیمارستان رفتم تا برگه اهدای عضو را امضا و برای آخرین بار دردانه خانه را ببینم، اما زمانی که نزدیک اتاق سیسییو شدم پاهایم سست شده بود و توان حرکت نداشتم هرکاری کردم نمیتوانستم به بالین دخترم بروم و با او وداع کنم. دلم میخواست چهره سکینه را همانطوری که در خانه بود در ذهنم به یاد آورم، نه با دستگاههایی که به او وصل شده بود.»
حمزه تا پشت در اتاق شیشهای میرود و سکینه را میبیند. وقتی که احمد زیر بغل پدر را میگیرد تا او را با خود به داخل ببرد احساس ضعف درونی پدر را با تمام وجود حس میکند، اینکه رمقی برای پدرش باقی نمانده است. حمزه به دور از چشم ما سعی میکند اشکهایش را با گوشه دست پاک کند آرام زیر لب زمزمه میکند: «میخواستم دخترم را ببوسم، اما نگذاشتند.»
به آنها گفته میشود که میتوانند دو کلیه و کبد سکینه را اهدا کنند، احمد پیشنهاد اهدای قلب را نیز مطرح میکند، اما پزشک متخصص میگوید، چون سکته قلبی کرده است این امکان وجود ندارد، احمد بیان میکند: «چند سال پیش سکینه سکته قلبی کرد و حالش بههم خورد طوری که وقتی اورژانس او را به بیمارستان منتقل کرد بهدلیل وخامت حالش یک هفته بیهوش و در کما بود، اما دوباره به زندگی بازگشت.»
نساء دنباله حرف پسرش را میگیرد: «اینبار که حالش بد شده بود خیلی امیدوار بودم که مثل قبل دوباره خوب شود به همین دلیل هم باور نمیکردم سکینه از دست رفته باشد و رضایت به اهدای عضو برایم سخت بود. چندینبار احمد با من و پدرش حرف زد، اما قلبم رضایت نمیداد تا اینکه صحبت از خشنودی خدا آمد اینکه برای رضای خدا این کار را قبول کنم زمانی که مطمئن شدم بدون دستگاه دخترم نمیتواند نفس بکشد قبول کردم در راه خدا این کار را انجام دهم.»
وقتی حرف از اهدای کلیهها به میان میآید حمزه میگوید: «سکینه همیشه در طول روز چند لیوان آب میخورد وقتی به او میگفتم دخترم این همه آب چرا میخوری؟ در جوابم میگفت میخواهم کلیههایم سالم بماند. همین کلیههای سالم او هدیه شد.»
احمد که آن روزها کارهای بیمارستانی خواهرش را انجام میداده و با دکترها در تماس بود از دور خانواده کسانی را که منتظر دریافت عضو بودند میبیند. وقتی آنها میخواهند با او ارتباط بگیرند قبول نمیکند و در پاسخشان میگوید که اینکار را فقط برای رضای خدا انجام دادهاند: «حتی زمانی که این خانوادهها از بیمارستان آدرس ما را پرسیده بودند تا در مراسم ختم خواهرم شرکت و قدردانی کنند ما جواب رد دادیم، چون ارتباط گرفتن با آنها برای مادرم بسیار سخت بود.»
با پول معامله نکردیم
وقتی از آنها سؤال میکنیم که آیا به این فکر کرده بودند که اعضای بدن سکینه را بفروشند، نساء با ناراحتی جواب میدهد: «هیچگاه فکر نکردم که بخواهم اعضای بدن جگرگوشهام را با پول معامله کنم، ارزش دختر من بسیار بیشتر از این بود که بخواهم مبلغی دریافت کنم، حتی به همسرم و فرزندان دیگرم گفتم دوست ندارم کسی از این موضوع باخبر شود اگر ما در راه خدا تصمیمی گرفتهایم نیازی نیست که آن را به رخ دیگران بکشیم فقطچند نفر از بستگان از این موضوع باخبر شدند.»
احمد با دلخوری از حرف و حدیثهایی که در این یک سال و نیم شنیده است یاد میکند: «چون پدر و مادر نمیخواستند کسی بفهمد اعضای بدن سکینه اهدا شده ما جایی این موضوع را مطرح نکردیم، اما کم کم این حرف پیچید که آنها اعضای بدن سکینه را فروختهاند، شنیدن این حرفها برای پدر و مادر من که سنی از آنها گذشته سخت بود. این کنایهها که دخترشان را با پول معامله کردهاند نیش زبانی بود که در دل آنها مثل خنجری فرود میآمد.»
خانواده رمضانی حتی بر روی سنگ مزار دخترشان ننوشتهاند که اعضای او اهدا شده است، چون نساء دوست نداشته دخترش متفاوت از دیگران دیده شود و میخواسته تصمیمی که گرفته دلی باشد بین خودش و خدای خودش.
احمد میگوید: «اینکه رضایت برای مصاحبه نمیدادیم نیز به همین خاطر بود که مادر سفت و سخت عقیده داشت کسی از این موضوع باخبر نشود. کاری است که برای رضای خدا و خشنودی فرزندش انجام داده است، اما وقتی من میدیدم چگونه این کنایهها او را اذیت میکند راضیاش کردم تا مصاحبه کند. البته صحبتهای شما درباره اینکه شاید این مصاحبه بابی برای دیگر خانوادهها باشد که به چنین کاری رضایت دهند نیز بیتأثیر نبود.»
نساء خاطرنشان میکند: «شاید دیگر سکینه از نظر جسمی در خانه نباشد، اما عطر او همیشه در خانه احساس میشود و تمام سختی و غم نبود او با این فکر که میدانم اعضای بدن دخترم در فرد دیگری وجود دارد و باعث نجات آنها و کمشدن رنج بیماریشان شده است، تسلیبخش من است.»
احمد دنباله حرف مادرش را میگیرد: «هیچگاه تصور نمیکردیم که چنین اتفاقی بیفتد و بخواهد چنین تصمیم بزرگی بگیریم، اما امروز که حدود یک سال و نیم از آن زمان میگذرد هر بار که فکر میکنم از کاری که کردم و گرفتن رضایت پدر و مادرم پشیمان نیستم، چون روزی تمام ما میمیریم و بدنمان به خاک سپرده میشود، اما اهدای عضو نوعی لیاقت است که خداوند به ما میدهد اینکه بعد از مرگ هم نجاتبخش چند زندگی باشیم.»
حدود یک سال و نیم است که سکینه در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شده و سنگ مزار او متفاوت از دیگران نیست و حکاکیای از اهدای عضو در آن به چشم نمیخورد. احمد برای آرامش پدر و مادرش آنها را به مزار خواهرش میبرد تا با او خلوت کنند. گذشت این مدت از داغ آنها کم نکرده است، اما از تصمیم خود به هیچ عنوان پشیمان نیستند هنوز هم اعتقاد دارند که اگر زمان به عقب بازگردد به توصیه پزشکان گوش میدهند و اعضای بدن دردانه خانه را اهدا میکنند هر چقدر هم که بخواهد کنایه و حرف و حدیثهایی بشنوند که برای آنها ملالتآور باشد...