سعیده آل ابراهیم/شهرآرانیوز - «حوالی ساعت ۱۱ صبح بود. گیر افتاده بودیم. نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. پشتسرمان باتلاق بود. نیروهای کمکی هم راه را گم کرده بودند. ما بیش از سه نفر بودیم و سلاح سنگین ما، آرپیجی و خمپاره ۶۰ بود، اما عراقیها به تعداد نفرات ما، تانک و نفربر داشتند. قرار بود حواس عراقیها را پرت کنیم تا نیروهای دیگر، جزایر مجنون را بگیرند، اما نفربرهای عراقی روی همان پلی که قرار بود آن را تخریب کنیم، ما را محاصره کرده بودند.
پراکنده شده بودیم. من و دو نفر از همرزمانم پشت یک تپه بودیم. نیروهای عراقی که آمدند، دستها را بالا بردیم. در یک لحظه، هم صورت دوستی که سمت راستم ایستاده بود و هم سینه همرزم کناریام را به رگبار بستند و هر دو شهید شدند، اما من اسیر شدم.» اگر روایتش را ندانیم و از کسی بشنویم، بیشتر شبیه سکانسی از یک فیلم جنگی است، اما روایتی عینی و واقعی است از لحظه اسارت سیدمحمد هاشمی به دست سربازان صدام.
در نوجوانی تمام فکروذکرش درس بود. بچه اول خانواده بود و در حالوهوای افتخارآفرینی برای سربلندی خانواده. سالهای آخر دبیرستان بود که ناقوس شوم جنگ نواخته شد. پدرش عزم جبهه و جنگ کرده بود، اما محمد از پدر خواست تا بماند و سایه خانواده حفظ شود. با اینکه هنوز مانده بود تا به سن سربازی برسد، بهجای پدر و بهعنوان بسیجی داوطلب، راهی خط مقدم شد.
اسارت زودهنگام
آن زمان محمد، جوانی لاغراندام بود و به قول قدیمیها تازه پشت لبش سبز شده بود. موهایش را تراشید و با لباسهای خاکی جنگی که خیلی هم به تنش جفت وجور نمیشد، به دل خط مقدم زد. او که قبل از اعزام، دورههای امدادی را آموزش دیده بود، در جبهه به عنوان امدادگر مشغول خدمت شد.
همراه گروهان میرفت تا اگر کسی دچار جراحت شدید شد، ضمن درمان موقت، جلوی خونریزی اش را بگیرد و رزمنده مجروح را هرچه سریعتر به بیمارستان صحرایی منتقل کنند.
روزها به سرعت میگذشت و با وجود گذشت دو ماه از زمان حضورش، هنوز پیش نیامده بود که نیاز به امدادرسانی باشد. به قول خودش، «آن قدر زود اسیر شدم که فرصت به امداد نرسید.»
خدا خواست و ماندم
محمد در عملیات خیبر اسیر شد؛ همان جایی که هر دو هم رزم کناری او به رگبار بسته شدند. خودش میگوید: من پارچه سبزی روی پیشانی ام بسته بودم که روی آن عبارت «ا... اکبر» نوشته شده بود. فرمانده عراقی فقط به دلیل بستن همان سربند ا... اکبر، از کشتن محمد صرف نظر کرد. او میگوید: زبان عربی را کمی متوجه میشدم. فرمانده عراقی میگفت که این را نزنید، مسلمان است. خلاصه کار خدا بود که من زنده ماندم. همان جا دستهای مرا بستند و اسارت بیش از هفت ساله ام شروع شد؛ البته در آن عملیات، تعداد دیگری از هم رزمانم هم اسیر شدند.
تونل وحشت
بیشتر اسیران عملیات خیبر، نیروهایی از خراسان بودند که آنها را بدون توقف به الاماره و سپس بغداد و درنهایت به اردوگاه موصل ۲ بردند. به گفته محمد، در اردوگاه موصل، تونل وحشت در انتظارشان بود؛ تونلی که در دو طرف آن، نیروهای عراقی با کابل و باتوم در انتظار اسرا بودند.
محمد ادامه میدهد: هرقدر تعداد اسرا بیشتر بود، تونل هم طولانیتر میشد. عراقی ها، پذیرایی شان از اسرا همین بود. وقتی که وارد تونل میشدیم، هرکدام جوری ما را میزدند که جلوی نیروی عراقی دیگری بیفتیم. خاطرم هست تعداد مجروحان زیاد بود و بعضی از آنها نمیتوانستند راه بروند، بنابراین بچههای دیگر زیر بغلشان را میگرفتند یا آنها را کول میکردند؛ به همین دلیل آهستهتر راه میرفتند و تا به انتهای تونل میرسیدند، بیشتر آسیب میدیدند.
او میگوید: اوایل، عراقیها میخواستند از بچهها زهر چشم بگیرند و فرماندهان و پاسداران را شناسایی کنند؛ به همین دلیل خیلی به بچهها سخت میگرفتند. ۱۰ روز اول در طول هر ۲۴ ساعت، فقط یک بار اجازه استفاده از سرویس بهداشتی را داشتیم و در مسیر رفت وبرگشت به دستشویی، ما را با کابل میزدند.
ورود به اتاق شکنجه
به گفته محمد، در اردوگاه جایی وجود داشت که به اتاق شکنجه معروف شده بود و وسایل مخصوصی ازجمله مولد برقی و... در آن وجود داشت یا دستگاهی که مانند چراغ بود و حرارت را به بدن اسرا منتقل میکرد و پنکه سقفی که از آن طنابی آویزان بود و پای اسرا را به آن میبستند. هر روز ۱۰ نفر را به این اتاق میبردند و آنها را شکنجه میکردند تا اعتراف بگیرند و فرماندهان و پاسداران را شناسایی کنند.
محمد میگوید: در طول چند ماهی که بچهها از این بابت خیلی تحت فشار بودند، حدود ۳۰۰ پاسدار شناسایی شدند و باز به آنها بیشتر از بقیه اسرا سخت میگرفتند. آنجا ۱۴ خوابگاه بود و هر خوابگاه، به اندازه ۱۳۰ نفر ظرفیت داشت. هر روز ۱۰ نفر را میبردند. تعداد زیاد بود و طول میکشید تا به ما برسد تااینکه صدام تصمیم گرفت برای کار تبلیغاتی و ترمیم وجهه خود در مقابل رسانههای خارجی، بچههای زیر ۱۸ سال را از بقیه اسرا جدا کند.
بی اعتنایی به خبرنگاران خارجی
محمد یکی از ۴۵۰ نفری بود که همراه بچههای کم سن وسال دیگر به اردوگاه تبلیغاتی یا همان «رمادیه» منتقل شد. قرار بود فیلم برداران خارجی با آنها صحبت کنند. به گفته محمد، آنجا خبری از فشارهای قبلی نبود و هدف، بیشتر سوءاستفاده تبلیغاتی بود. او میگوید: با اینکه کم سن وسال بودیم، دلمان نمیخواست برای کشوری که دشمن ماست، تبلیغ کنیم؛ به همین خاطر چندباری که برای فیلم برداری آمدند، بعضی بچهها خودشان را زیر پتو یا در حمام و دستشویی پنهان کردند تا خبرنگاران خارجی با آنها هم کلام نشوند؛ به همین دلیل فشارها بیشتر شد. بچهها را کتک میزدند، اما بازهم فایدهای نداشت.
تاسوعا و عاشورا که رسید، بچهها دست به اعتصاب غذا زدند. این شد که ۱۰ جاسوس را از اردوگاه قبلی به اردوگاه ما آوردند تا به شیوه منافقان بین بچهها تفرقه بیندازند. آنها به بچهها میگفتند هر کسی میخواهد رفاه بیشتری داشته باشد، با ما همکاری کند، اما آن طور که انتظار داشتند، بچهها با آنها همکاری نکردند.
او ادامه میدهد: بعد از این ماجرا، هربار که خبرنگاران و فیلم برداران برای مصاحبه میآمدند، به سراغ همان تعداد اندکی میرفتند که همکاری می کردند. دشمن دنبال آن بود که ما را به انحراف بکشاند؛ مثلا اگر اراده میکردیم، به سرعت برایمان آلات قمار فراهم میکردند، اما نمازجماعت و دعا به کلی ممنوع بود.
حلّال تنشها در اردوگاهها
محمد میگوید: در آن سالها زمانی که بچهها در اردوگاههای مختلف دست به شورش میزدند، عراقیها میدانستند که کاری از دستشان برنمی آید و به همین خاطر سراغ آقای ابوترابی میرفتند تا اسرا را آرام کند.
محمد، به قول خودش، در تمام آن روز و شبهای هفت سال اسارت، بیشتر به شهادت فکر میکرده است تا آزادی:
«از یک طرف اعتقاد داشتیم نیروهای ایرانی پیروز میشوند و ما را آزاد میکنند، اما از یک طرف هم با خود میگفتیم صدام تعادل روانی ندارد و وقتی که بخواهد فرار کند، ممکن است اول اردوگاههایی که ما در آن جا قرار داریم را بمباران میکند.»
عراق میخواست نشان بدهد از ایرانیها اسیر گرفته است و در همان بغداد با نیروهای ایرانی که اسیر کرده بودند، مصاحبه کردند تا خبر سلامتی شان را به خانواده شان بدهند. محمد هم یکی از آن اسرا بود و به همین خاطر، خانواده او از همان ابتدا متوجه شدند که محمد اسیر شده است و دیگر خبری از او نداشتند تا زمانی که صلیب سرخ به سراغ آنها رفت و نامه نگاریها شروع شد. به گفته محمد، در طول هر دو ماه، دو کاغذ به آنها میدادند که فقط اجازه داشتند خبر سلامتی شان را به خانواده بدهند. بعد هم نامه را سانسورچیهای عراقی میخواندند و اگر مشکلی نداشت، صلیب سرخ آن را تحویل هلال احمر ایران میداد. پنج ماهی طول میکشید تا نامه به دست خانوادهها برسد و پاسخ آن نیز شش ماه بعد به دست اسرا میرسید؛ یعنی رفت وبرگشت یک نامه، یک سال طول میکشید.
لیست سیاه سانسورچیها
برای خانواده که نامه مینوشتم، جملات قصاری از حضرت علی (ع) بالای نامه مینوشتم. همین موضوع موجب شد که اسمم در لیست سیاه سانسورچیهای بغداد برود. آنها هم دیگر کاری نداشتند که چه نوشته ام. شماره نامه را که میدیدند، آن را ارسال نمیکردند. تااینکه بعد از ۱۷ ماه که از خانواده ام خبری نداشتم، صلیب سرخ موضوع را پیگیری کرد و دوباره توانستم نامه بفرستم.
محمد اضافه میکند: البته این تمام داستان نامهها نبود. سال ۶۵، منافقان به عراق آمده بودند و یکی از کارهایی که برای تضعیف روحیه بچهها انجام میدادند، این بود که از قول خانواده برای بچهها خبرهای بدی مینوشتند؛ به طور مثال برای یکی از اسرا مینوشتند پدرت فوت کرده است و برای دیگری از زبان همسرش مینوشتند که دیگر از این زندگی خسته شده است و میخواهد جدا شود و....
اسارت تا ۲ سال پس از قبول قطعنامه
محمد میگوید: سال ۶۷ قطعنامه پذیرفته شد. نزدیک محرم که شد، با بچهها گفتیم دیگر آتش بس شده است و عراقیها کاری ندارند، پس میتوانیم مراسم سینه زنی و عزاداری برگزار کنیم، اما شب عاشورا، فرمانده عراقی با ۳۰ سرباز به داخل اردوگاه آمد. اردوگاه چهار قسمت داشت که با سیم خاردار از هم جدا شده بودند. از قبل فهرست هشت نفرهای از افراد سرشناس هر قسمت تهیه کرده بودند. آنها را بیرون بردند و با کابل به جانشان افتادند، طوری که جایی سالم روی بدن آنها باقی نمانده بود.
او ادامه میدهد: بچههایی که مجروح شده بودند، زخم هایشان عفونت میکرد. کار ما هر روز این بود که درون حوضچهای که وسط خوابگاه بود، لباس هایشان را میشستیم تا بعد از اینکه دوش گرفتند، آنها را بپوشند. بعد از آن با پیگیری صلیب سرخ، فرمانده اردوگاه توبیخ شد. اما قرار بر این شد که ما هم در اردوگاههای دیگر پراکنده شویم.
به اردوگاهی رفتیم که ساکنانش شش ماه بود اسیر شده بودند و به دلیل شرایط سخت، خیلی از نظر روحی به هم ریخته بودند. ما دائم با آنها صحبت میکردیم و به آنها دلداری میدادیم. کار به جایی رسید که همان رزمندهها هم روحیه گرفتند و درمقابل فرماندهان عراقی، مقاومت میکردند. محمد میگوید: از سال ۶۲ تا ۶۹، یعنی حتی دو سال بعد از قبول قطعنامه، ما هنوز اسیر بودیم. سال ۶۹، عراق پیشنهاد مبادله اسرا را مطرح کرد و بالاخره این دوری به پایان رسید و به وطن برگشتیم.
بازگشت به وطن و دیدار ۳ خواهر و برادر جدید
محمد در طول دوران ۶ ساله اسارت، پنج اردوگاه موصل ۴، موصل ۲، رمادیه، اردوگاه ۱۳ و ۱۷ را به چشم دید. هفده ساله بود که به جنگ رفت، اما بعد از دو ماه، سهم او از جنگ، چهاردیواریهای تنگ و تاریک و شکنجه عراقیها بود. محمد چهارم شهریور سال ۶۹ درحالی که ۲۳ سال داشت، در قدوقامت یک آزاده به وطن برگشت. روزی که از تهران به مشهد رسید، رادیو اسامی را اعلام نکرده بود و به همین دلیل او به تنهایی راه خانه را پیش گرفت.
بعد از سال ها، آدرس خانه شان عوض شده بود و کلی جست وجو کرد تا خانه را پیدا کند. همسایهها که او را دیدند، از شدت شوق او را روی دوش خود راه میبردند. تک تک اعضای خانواده به جای حرف، سرتاپا اشک شده بودند؛ خانوادهای که سالها چشم انتظار آمدنش بودند. پدر شوکه شده بود، آن قدر که تا چند ساعت نمیتوانست صحبت کند. محمد هم شوکه بود از اینکه پس از سالها خانواده و خواهر و برادرانش را میبیند که از شش نفر، سه نفر آنها را تا آن روز ندیده بود.