مرجان زارع - روی دیوار خیلی از مدرسهها پر از نقاشیهای قشنگ است. آقای نقاش هم آمده بود تا روی دیوار مدرسه یک نقاشی قشنگ بکشد.
زنگ تفریح که خورد، بچهها دویدند به سمت حیاط مدرسه. تازه میخواستند مشغول بازی شوند که چشمشان به مردی افتاد که کنار دیوار مدرسه ایستاده و یک قلممو و یک سطل رنگ دستش بود.
بچهها دویدند و دورش جمع شدند. علی داد زد: «سلام آقا، دارین چهکار میکنین؟! آقای مدیر میدونن شما اومدین؟ ناراحت بشن دعواتون میکنن ها! اگه ما روی دیوار نقاشی بکشیم باید یکلنگهپا کنار حیاط وایسیم.»
مرد قلمموبهدست تا این را شنید، برگشت و به علی نگاه کرد و در حالی که لبخند میزد گفت: «چرا دعوا کنه؟ من که کار بدی نمیکنم. تازه از خودش اجازه گرفتم نقاشی کنم. اصلا خودش به من سفارش کار داده و پول هم گرفتهام که بیام و روی دیوار نقاشی بکشم.»
علی لبخندزنان به مرد نقاش نگاه کرد و گفت: «عجب! پس اگر اینجور باشه، فکر کنم عیبی نداشته باشه. حالا روی دیوار چی میکشین؟»
مرد نقاش کمی از دیوار فاصله گرفت و از دور نگاهی به خطوط طرح روی دیوار انداخت و گفت: «میخوام تصویر یک دانشآموز شجاع رو روی دیوار بکشم.»
علی فکری کرد و گفت: «یعنی کی میتونه باشه؟! نکنه علی لندی رو میخواین بکشین؟ همونی که از توی آتیش یکیو نجات داد اما خودش جونشو از دست داد؟ آره؟!»
آقای نقاش عکس کوچکی را که توی دستش داشت به علی نشان داد و گفت: نه، این شهید اوایل جنگه و بچهی قم. علی تا عکس را دید شناخت و داد زد: «اینکه شهید فهمیده است! عالی میشه.»
بچهها همه با لبخند سرهایشان را تکان دادند. یعنی بله، عالی میشود. سعید همانطور که ساندویچ نان و پنیرش را گاز میزد گفت: «خیلی هم خوب میشه، اونم با تصویر بزرگ شهید فهمیده.»
بعد هم ادامه داد: «راستی آقا، تانک هم میکشین تا یاد بگیریم؟ ما نقاشیمون خوب نیست آقا.»
احسان که عاشق نقاشی بود و تازه از راه رسیده بود، تا آقای نقاش را دید، با هیجان گفت: «چه جالب! من هم عاشق نقاشی کشیدنم!
چهجوری یاد گرفتین؟ کاش من هم بتونم یک روز روی دیوار مدرسه نقاشی بکشم!» آقای نقاش که کارش را شروع کرده بود، همانطور که با رنگ سبز یک گوشهی لباس شهید را میکشید، گفت: «در دانشگاه نقاشی خوندم. اونجا یاد گرفتم.
تو هم اگر به نقاشی علاقهمندی، میتونی بری دانشگاه هنر و نقاشی بخونی.» بچهها هنوز کلی سؤال و حرف داشتند بگویند که زنگ خورد و مجبور شدند برگردند سر کلاس.
احسان همانطور که پشت سر بقیه به سمت کلاس میرفت، پرسید: «تا زنگ آخر تمامش میکنید؟» آقای نقاش فکری کرد و صورتش را با دست رنگیاش خاراند و گفت: «بله، به امید خدا تموم میشه.»
زنگ تفریح بعد، وقتی بچهها آمدند داخل حیاط، بیشتر نقاشی کشیده شده و زنگ آخر که خورد، دیوار مدرسه حسابی قشنگ شده بود. عکس شهید فهمیده بین یک عالمه گل، دیوار را خیلی قشنگ کرده بود.
بچهها همانطور که کولهپشتیهایشان را روی دوششان میانداختند، از آقای نقاش که دیگر کارش تقریباً تمام شده بود، تشکّر میکردند.
آقای نقاش تا بین بچهها چشمش به احسان افتاد، با لبخند او را صدا زد و گفت: «منتظرت بودم. حالا که اینقدر نقاشی دوست داری، بیا این آخرین گل گوشهی نقاشی را تو رنگ بزن. فقط مواظب باش لباست رو رنگی نکنی.» و قلممو را به دست احسان داد.
احسان با خوشحالی قلممو را گرفت و با دقت گل کوچک گوشهی نقاشی را رنگ زد، قرمز و قشنگ. با رنگ شدن گل کوچک، کار نقاشی دیوار تمام شد.
آقای نقاش لبخندزنان قلممو را از احسان گرفت و گفت: «آفرین! خوب رنگ زدی. کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد!» چشمهای احسان از شادی برق میزدند.