صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | پایان زورگویی

  • کد خبر: ۲۹۰۸۲۵
  • ۱۳ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۵
  • ۱
بعضی وقت‌ها یکی پیدا می‌شود که فکر می‌کند از دیگران قوی‌تر است و می‌خواهد به دیگران زور بگوید. بچه‌های مدرسه هم این مشکل را داشتند. به نظرتان این جور وقت‌ها باید چه کار کرد؟

مرجان زارع | شهرآرانیوز، بعضی وقت‌ها یکی پیدا می‌شود که فکر می‌کند از دیگران قوی‌تر است و می‌خواهد به دیگران زور بگوید. بچه‌های مدرسه هم این مشکل را داشتند. به نظرتان این جور وقت‌ها باید چه کار کرد؟

مریم داد زد: «زود خوراکی‌هایتان را بخورید! دارد می‌آید! اگر برسد، دیگر خوراکی بی‌خوراکی! همه را می‌خورد.» بچه‌ها تند و تند مشغول خوردن خوراکی‌هایشان شدند اما گلی حواسش نبود.

داشت به گربه‌ای که گوشه‌ی حیاط مدرسه میومیو می‌کرد نگاه می‌کرد که مینا از راه رسید. بچه‌ها با عجله ته ساندویچ‌هایشان را توی دهانشان چپاندند و دویدند تا بازی کنند.

گلی تازه می‌خواست ساندویچش را بخورد که مینا ساندویچ را از دستش بیرون کشید و با خنده مشغول خوردن شد. گلی خواست حرفی بزند امّا مینا سرش داد کشید: «چی می‌خوای بچه!» 
گلی که حسابی ترسیده بود، دوید و برگشت سر کلاس. یک گوشه نشست و مشغول گریه شد. خیلی زود زنگ خورد و بچه‌ها برگشتند سر کلاس. گلی هنوز نشسته بود و مانند باران بهاری اشک می‌ریخت که خانم معلم به کلاس آمد.

همه بلند شدند و سلام کردند. به‌جز مینا که مشغول قورت دادن آخرین لقمه ساندویچ گلی بود و گلی که هنوز داشت گریه می‌کرد. خانم معلم تا چشمش به گلی افتاد، با تعجب گفت: «چی شده گلی‌جان؟ چرا گریه می‌کنی؟!»

گلی چیزی نگفت. یکی از بچه‌ها از ته کلاس داد زد: «تقصیر میناست. همیشه کار اوست. همیشه خوراکی بچه‌ها را به‌زور می‌گیره و می‌خوره. امروز هم خوراکی گلی را خورد.»

خانم معلم با ناراحتی به مینا نگاهی انداخت و پرسید: «این حقیقت داره؟» مینا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. خانم معلم سرش را تکانی داد و به گلی گفت: «به‌جای گریه کردن بهتره با شجاعت از حقت دفاع کنی.»

بعد رو کرد به همه‌ی بچه‌ها و گفت: «شما دانش‌آموزان دانایی هستین. باید شجاع باشین. خودتون می‌تونین از حقتون دفاع کنین، شجاعت یعنی بیهوده نترسیدن و زیر بار زور نرفتن. وقتی که شجاع باشیم ،کسی نمی‌تونه به ما ظلم کنه.

حالا می‌خوام براتون یه قصه واقعی تعریف کنم. سال‌ها پیش در کشور ما، شاهی زورگو بودکه می‌گفت: فقط باید به حرف او گوش کنند و همه ثروت کشور را برای خودش می‌خواست.

هر کسی را هم که با او مخالفت می‌کرد، از سر راهش برمی‌داشت و نابود می‌کرد، تا اینکه سرانجام مردم با هم متحد شدند و پیر و جوون با شجاعت جلوی ظلم شاه ایستادن و اون رو از کشور بیرون کردن.

شما هم خوبه مثل دانش‌آموزانی که سال‌ها پیش روز ۱۳ آبان سال ۵۷ برای دفاع از حقشان ساکت ننشستن و در کنار مردم، دربرابر زورگویی  شاه ایستادند، شجاع باشین و از حقتون دفاع کنین.»

بچه‌ها به مینا نگاه کردند. مینا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. گلی که حالا دیگر گریه‌اش بند آمده بود، اشک‌هایش را پاک کرد و با صدای بلند گفت: «چشم خانم معلم. دیگه اجازه نمی‌دم کسی به من زور بگه. کسی حق نداره به‌زور خوراکی من رو بگیره.»

بقیه‌ی بچه‌ها هم با او موافق بودند و سرهایشان را تکان دادند. خانم معلم به مینا نگاهی کرد و گفت: «خب، پس فکر کنم دیگر از این جور مشکل‌ها توی کلاس نداشته باشید. خودتان از پس کار بر‌میاین.»

معلم درسش را داد و تکلیف‌ها را دید. زنگ تفریح بعد، وقتی بچه‌ها مشغول خوردن خوراکی بودند، باز مینا با ساندویچی در دست از راه رسید.

گلی تا او را دید، خوراکی‌اش را محکم در دستش گرفت و داد زد: «برو پی کارت! خودت که خوراکی داری! کسی خوراکیش رو به تو نمی‌ده.» بقیه‌ی بچه‌ها هم خوراکی‌شان را محکم توی دستشان گرفتند و داد زدند: «برو! اذیت نکن!»

مینا تا عصبانیت بچه‌ها را دید، لبخندی زد و عقب عقب رفت. بعد هم دوید و کنار هم‌میزی خودش ایستاد. بچه‌ها فریاد کشیدند و خوشحالی کردند.

بعد هم نشستند و با خیال راحت خوراکی‌شان را خوردند، زیرا هنوز یک‌عالمه از وقت زنگ تفریح باقی مانده بود و دیگر کسی نتوانسته بود زورگویی کند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۱۴:۳۶ - ۱۴۰۳/۰۸/۱۳
چه سایت خوشگلی