به گزارش شهرآرانیوز، مامان آرام میآمد و دستش را میگذاشت روی شانه ام که با پتو پوشیده بود و میگفت: «پاشو دخترم، وقت مدرسه رفتنه!» طبق قراری نانوشته، من هر روز صبح ۵ دقیقه دیگر وقت میخواستم تا بخوابم؛ و مامان مینشست کنارم تا آن ۵ دقیقه تمام شود و بیدار شوم! زود از جا پا میشدم، فشنگی میرفتم دست و رویم را میشستم و لباسهای اتو شده را میپوشیدم. هیچ وقت اتو کردن لباس وجمع کردن دفتر کتابم را نمیگذاشتم برای صبح. مامان توی این فاصله یکی دو تا لقمه صبحانه آماده کرده بود که توی سرویس بخورم. یک ربع من تمام بود... بدو میرفتم دم در و سوار سرویس میشدم.
قانون خانه این بود که شبها زود میخوابیم. کل این ۱۲ سالی که ما بچه محصل بودیم، همین شکلی بود. اصلا سبک زندگی مان همین بود. سبک زندگی که انگار توی لباسشویی مامان قاطی رخت چرکها شسته شده و تن بچه هایمان نرفته و حالا از آن خبری نیست.
نوههای مامان نشسته اند دور ظرفهای بستنی سنتی و قاشقهای استیلشان را پر میکنند و دهانشان میگذارند. پسر و دختر برادرم هم نشسته اند و مامانشان منتظر است این ظرفهای بستنی خالی شود تا دفتر کتابشان را بیاورد و بگذارد جلویشان. مدرسه است ومشق هایش! جمعههای این نسل اینطوری سر میشود. با یک مامان مهربان و حامی که همیشه بالای سر بچه هاست تا مشقشان را بنویسند و تمام کنند.
ظرف بستنی که خالی میشود خواهر وبرادر میآیند و سر دفتر وکتابشان مینشینند. یک صفحه مینویسند، یک صفحه بازیگوشی میکنند. یک خط مینویسند، یک خط حرص میدهند. مامانشان حتما مثل من دارد به بچگی خودمان فکر میکند. به روزهایی که ما مشقمان را خودمان مینوشتیم. مامان و بابا و هیچ کس نمیتوانست و نمیخواست کمکمان کند. اگر مشق نصفه را میبردیم مدرسه و معلم دعوایمان میکرد هم پای خودمان بود. تازه جمعه هم خانواده مان میرفتند مهمانی و کاری هم نداشتند که ما مشقمان را نگه داشته ایم ساعتهای آخر. خدایی ما هم نگه نمیداشتیم، چون یاد گرفته بودیم از مهمانی آمدن همانا مشق ننوشتن و خوابیدن از زور خستگی همانا... بعد چه کسی حال اخم و تخم معلم را داشت؟!
توی مدرسه کلاس چهارمیها بیشتر از همه انرژی میگرفت از من. آن قدر پرجنب و جوش و پرسوال بودند که تا آخر زنگ هی داشتم حرف میزدم. ولی همینها زنگ اول نصفشان خواب بودند. اصلا چشمهایشان خودش داستانی بود. بعضی هایشان حتی نمیرسیدند دست و رویشان را بشویند و بیایند مدرسه. مقنعه کج و صورت آب نخورده لویشان میداد که دیشب دیر خوابیده اند. بهشان حق میدادم. اگر این بچهها هم مثل نوههای مامان من، شبهای ماه مبارک و تابستان عادت کرده بودند تا نصفه شب فیلم ببینند و خوش بگذرانند، چطوری با آمدن بوی ماه مهر میخواستند تغییر کنند؟! همان مامانهای مهربان و حامی که در طول سال تحصیلی از بغل بچههایشان تکان نمیخوردند و دفتر مشق بچه را عین غذایی میدیدند که باید خوب جا بیفتد. تابستانها، مثل مامان کوالایی میشدند که بچه کوالا را به خوب خوابیدن و خوب خوردن و ... تشویق میکند.
ماجرا این بود که مامانها هم در طول سال انگار محصل بودند و تابستانها خستگی این ۹ ماه را میتکاندند. حق هم داشتند، مشق نوشتن و تکلیف دادن و مساله ریاضی حل کردن توی سنین بزرگسالی نباید کار چندان جالبی باشد. آن هم وقتی قورمه سبزی روی گاز است و آن یکی بچه از فضای ملکوتی دستشویی هی صدا میزند: «مامان بیا!»
حالا ولی یک اتفاق پیچیده این وسط میافتد. مامانها و گاهی با حمایت باباها، در طول تابستان به بچهها سخت نمیگیرند و نه بهتر بگویم، برگ طلایی آزادی مطلق را رو میکنند و حالا این بچهها مهرماه که میشود تا بیایند روی روال بیفتند جان آدم را به لب میرسانند. دیگر مثل من اول صبح ۵ دقیقه وقت نمیخواهند، خیلی یواش مراحل جان به لب رساندن را طی میکنند و اگر خیلی هم مامان حرص و جوش بخورد، یاد پولی میافتد که به سرویس داده اند و باز میافتد به گشتن وسایل ریخت و پاشیده فرزند و سر هم کردن کیف و برنامه درسی اش. بالاخره حالا این فرزند دلبند راهی مدرسه میشود. معلمها که فکر نمیکنم از ساعت اول کلاس چیزی دشت کنند و بتوانند چیزی یاد این همه کوالای بامزه بدهند که هی چشم خوابالودشان را میمالند. کلاس اولی و دومی هم باشند که هیچ، اصلا روضه اش را باز نمیکنم. خودم سر کلاس اولیها، چندتار مویم سفید شد تا بالاخره زنگ خورد.
ولی معلم هم بالاخره راههای خودش را دارد و تکالیفی هست که بهتر است فرزندان ما بیاورند خانه و با ما بنویسند تا یادشان بیاید که نباید شبها تا دیر وقت بیدار بمانند و معلم دلسوز را سرکلاس، حرص بدهند تا چیزی یاد بگیرند.
حالا مشق نوشتن خودش، هفت خان رستم است. خان اول این است بچه اصلا بیاید بنشیند سر دفتر کتابش و قبول کند که از بازی و تلویزیون و گوشی وتبلت و... دل بکند. خان دوم تازه مرور درس است. مامانهای امروزه، خودشان هم باید یک دوره بروند مدرسه تا این اصول آموزشی تازه را از برشوند. من که یک بار کتاب برادرزاده هایم را دیدم و با یک لبخند ژکوند بستم و پس دادم. بعد طوری به مامانشان نگاه کردم انگار دارم به یک کوه آتشفشانی نگاه میکنم که منتظرم هر لحظه از سال تحصیلی فوران کند و بقایای این همه مساله و چالش بچه مدرسهای داشتن را بیرون بریزد!
خان سوم، این است که آن تکلیف بالاخره تمام شود. این که «کار را که کرد آن که تمام کرد» اصلا توی گوش بچه امروزی نمیرود. از نظر بچه ما فرقی نمیکند برگه را سر کلاس نصفه یا تمام شده ببرد. این مامان است که باید جوابگو باشد نه خودش. حتی معلمها هم میدانند که از پس این فرزندان دلبند دهههای اخیر برنمی آیند و برنمی آییم!
اگر برای مامانم بگویم که چقدر چالش تازه آفریده شده این سالها، خنده اش میگیرد. باور نمیکند بچه مدرسهای داشتن اینهمه دردسر دارد. توی دوره ما بچه مدرسهای داشتن یعنی بچه آن قدری استقلال پیدا کرده که هر کاری را بتواند با مسئولیت خودش انجام بدهد. آن هفت خانی که فقط سه تایش را گفتم اصلا برای ما وجود نداشت. ما یا مشق مینوشتیم یا نمینوشتیم! مامانمان هم یا مثل مامان من بود که شبهای امتحان برایم یک بشقاب میوه میآورد و نمیگذاشت خواهرم مزاحم من شود یا مثل مامان دوستم بود که نهایتش میگفت: «اگه ۱۹ هم شدی عیب نداره.»
مامانم نمیداند که حالا بچهها مثل من نیستند که لقمه شان را زنگ تفریح بخورند، اگر صبحانه نخورند که نود و نه درصدشان هم نمیخورند و مامانها را به مرز پشیمانی از بزرگ کردن بچه میرسانند، به جای لقمه و تنقلات سالم، یک مشت هله و هوله میخورند که تا نصف کلاس هم کفاف مغزشان را نمیدهد.
با این همه، همیشه فکر میکنم سالهای مدرسه مامانم را خیلی اذیت کرده ام. مثل همه بچه ها. آن صبحانهای که نمیخوردم و میبردم توی سرویس، اگر توی خانه میخوردم حتما راحتتر مامانم مرا راهی میکرد. حالا که خودم مادرم، میفهمم که چقدر فکر و ذکرش پیش من میمانده تا برگردم ولی هیچ وقت چیزی نمیگفت، با لبخندی که همه صورتش را پر میکرد میایستاد دم در به استقبالم و وقتی مینشستم سر سفره غذایی که بویش کل خانه را برمیداشت، یک جوری نگاهم میکرد انگار یک سال است دخترش را ندیده. انگار نه انگار هر روز نگرانش میکردم. همین شاید باعث میشد خودم مسئولیت کارم را بردارم. از همان وقتها تا همیشه..
دلم میخواهد از همین جا دست مامانهای امروزی را بفشارم و بگویم چالشهای بی عددی که دارند، خیلی برای کوه آتشفشان شدن جان میدهد. اما تا وقتی خودمان شبها دیر میخوابیم و بچه هایمان هم آینه ما هستند، کوه آتشفشان هنوز هم یک ماجرای واقعی است... تا وقتی دفتر مشق بچه مان را خودمان با هزار جور حرص و جوش خوردن مینویسیم یا حواسمان هست که ننوشته نرود، معلوم است که خودش دیگر مسئولیت کارش را برنمیدارد.
راستش تا وقتی ما مامانها حواسمان به همه چیز هست و با باباها دست به یکی میکنیم تا بچه مان کاملترین عملکرد کلاس را ارائه بدهد، چالشهای بی شماری هستند که تازه هنوز روی مبارکشان را نشان نداده اند و توی راهند...
دلم میخواهد یک روز که دوباره از سرتجربه برگشتم سرکلاس چهارمیهای پرجنب و جوش، همان ساعت اول بمب انرژی باشند. با صورتهای ترگل ورگل و روی شادابی که هر معلمی دوست دارد اول صبح ببیند و وقتی حرفی میزنم، روی هوا بقاپند و بفهمند. با اینکه مثل یک آرزو به نظر میرسد، اما آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟!
منبع: ایرنا