صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان نوجوان | دنیای قشنگ کتاب‌ها

  • کد خبر: ۲۹۲۹۱۸
  • ۲۷ آبان ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۸
سینا آن‌قدر در خواندن کتاب غرق شده بود که اصلاً سروصدای بچه‌ها را نمی‌شنید. یک‌دفعه امید دوید و یک مشت برگ خشک برداشت و پاشید توی صورت رضا.

مرجان زارع - کتاب‌ها همیشه کلی چیز تازه و جالب به ما یاد می‌دهند . سینا هم کلی چیز از کتاب‌ها یاد گرفته بود.
بچه‌ها توی کوچه می‌دویدند، برگ‌های خشک روی زمین را به هوا می‌پاشیدند و بازی می‌کردند.

می‌دویدند و گاهی مشت‌مشت برگ روی سر و صورت هم می‌ریختند. همه مشغول بازی بودند غیر از سینا که روی پله‌ی جلوی خانه‌شان نشسته و مانند همیشه کتابی در دست مشغول خواندن بود.

او آن‌قدر در خواندن کتاب غرق شده بود که اصلاً سروصدای بچه‌ها را نمی‌شنید. یک‌دفعه امید دوید و یک مشت برگ خشک برداشت و پاشید توی صورت رضا. برگ‌ها پر از گردوخاک بودند.

کلی خاک رفت توی چشم‌های رضا و جیغ‌ودادش را بلند کرد. بچه‌ها ترسیدند. علی داد زد: «وای، دیدی چه کار کردی؟! الانه که کور بشه!» احسان که همیشه از همه دل‌نازک‌تر بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: «حتماً خیلی درد داره.»

امید هم که ترسیده بود، نشست کنار رضا و شروع کرد فوت‌کردن توی صورت او تا گردوخاک‌ها را پاک کند و پشت‌سرهم می‌گفت: «هیچی نشده، تمام شد، پاکشون کردم.»

سروصدا و جیغ‌وداد بچه‌ها آن‌قدر بلند شد که بالاخره سینا صدایشان را شنید و با تعجب نگاهشان کرد. وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده است، کتابش را روی پله گذاشت و دوید توی حیاط خانه‌شان.

چند دقیقه بعد با یک کاسه آب برگشت و داد زد: «برید کنار، باید صورتش رو بشوره تا گردوخاک از چشمش بیرون بیاد، وگرنه ممکنه چشمش عفونت کنه.»

رضا تا این را شنید، بلند‌تر گریه کرد و داد زد: «من نمی‌خوام چشمم عفونت کنه. حتماً خیلی زشت می‌شم.» سینا لبخند‌زنان کاسه‌ی آب را دست رضا داد تا صورتش را بشوید و گفت: «نگران نباش. صورتت روبشور. اگر بهتر نشدی، باید بری دکتر.»

رضا کاسه‌ی آب را گرفت و شلپ‌شلپ‌کنان صورت و چشمش را چندبار شست. بعد لبخندزنان سرش را بلند کرد و گفت: «خوب شد. چه عالی!» امید با تعجب به سینا نگاه کرد و پرسید: «این رو از کجا می‌دونستی؟»

سینا لبخندی زد و گفت: «توی کتاب مواظب چشم‌هاتون باشید خوندم.» احسان که حالا دیگر دست از گریه‌کردن برداشته بود، پرسید: «تو که این چیزها روبلدی، می‌دونی چرا دست‌وپامون خواب می‌ره؟»

امید با خنده گفت: «خب، چون خوابشون می‌آد.» همه زدند زیر خنده. سینا لبخندی زد و گفت: «وقتی مدتی دست یا پامون روبی‌حرکت نگه می‌داریم، به عصب‌های دست‌وپا فشار وارد می‌شه. اگه دست‌وپاتون روتکون بدید، زود این خواب‌رفتگی از بین می‌ره.»

بچه‌ها همه لبخند‌زنان گفتند: «چه جالب!» رضا که دیگر درد چشمش خوب شده بود، پرسید: «واقعاً این چیزها رو از کتاب یاد گرفتی؟» سینا سرش را تکان داد و گفت: «بله. من کلی کتاب دارم.»

بعد هم دوید و رفت داخل خانه‌شان و با یک بغل کتاب برگشت. کتاب‌ها را روی پله چید و یکی‌یکی به بچه‌ها نشان داد. کتاب اول مربوط به جاهای تاریخی و مهم دنیا بود. کتاب دوم درباره‌ی ستاره‌ها بود و کتاب سوم درباره‌ی دانشمندان و کشف‌هایشان.

بچه‌ها دور سینا نشستند و مشغول خواندن کتاب‌ها شدند. می‌خواندند و با هم به دنیاهای مختلف سفر می‌کردند و چیزهای جالب یاد می‌گرفتند. به دنیای قشنگ هزاران سال پیش در تاریخ می‌رفتند و جاهای مختلف را از نزدیک می‌دیدند.

به اعماق غارهای قدیمی می‌رفتند و به انسان‌های نخستین لبخند می‌زدند. بچه‌ها خوش‌حال بودند و از دنیای قشنگ کتاب‌ها لذت می‌بردند. واقعاً چی بهتر از این؟

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.