مرجان زارع - همیشه وقتی کسی به کمک احتیاج دارد، خوب است بهموقع به کمکش برویم. بچههای کلاس چهارم ج هم همین کار را کردند.
بچهها گوشهی حیاط مدرسه نشسته بودند که یکدفعه علی آمد و گفت: «وای بابای مدرسه را ببینید! شنیدم یه اتفاقی افتاده و دارد میرود دکتر!» بچهها همه برگشتند و به بابای مدرسه نگاه کردند.
بابای مدرسه با یک دستش، دست دیگرش را گرفته بود و داشت از در مدرسه بیرون میرفت. رضا گفت: «تقصیر ماست. از بس مدرسه را کثیف کردیم، بابای مدرسه را مریض کردیم. حتماً دارد میرود دکتر.»
مجید سرش را پایین انداخت و گفت: «تقصیر من است. من دیروز یادم رفت پاکت خوراکیام را توی سطل زباله بیندازم. پاکت خوراکیام زیر میز افتاده بود. حتماً بابای مدرسه خم شده آن را بردارد، الان دستش درد گرفته.»
محمدرضا گفت: «نه تقصیر من است. دیروز توپم را شوت کردم سمت درختهای گوشهی حیاط و کلی برگ از درختها ریخت پایین. حتماً بابای مدرسه همه را جارو زده و خسته شده.»
جواد لبخندی زد و گفت: «چه فرقی دارد تقصیر کی بوده، بهتر است الان یک کاری بکنیم تا او زیاد خسته نشود و حالش زود خوب شود. بچهها وقت کمککردن رسیده.»
بچهها همه موافق بودند، برای همین بقیهی بچههای کلاس چهارم ج را جمع کردند و ماجرا را به آنها گفتند. بعد هم دویدند تا زنگ تفریح تمام نشده است، به بابای مدرسه کمک کنند.
یکی جارو را برداشت و رفت سراغ جمعکردن برگهای خشک گوشهی حیاط، یکی دوید تا پوست خوراکیهایی را که توی حیاط افتاده بود، جمع کند، یکی هم رفت در سطل زباله را ببندد.
بچهها مشغول کار بودند و آقای مدیر داشت از پشت پنجرهی دفتر آنها را میدید. آن روز بابای مدرسه تا ظهر برنگشت. بچهها هم هر زنگ تفریح به کارشان ادامه دادند.
آقای مدیر لبخندزنان از پشت پنجره آنها را نگاه میکرد. روز بعد اول صبح، آقای مدیر آمد سر صف تا خبر مهمی را به بچهها بدهد. او میکروفون را برداشت و گفت: «سلام بچهها. امروز خبر مهمی برایتان دارم.
قرار است از دانشآموزان خوب مدرسه، سر صف قدردانی کنیم؛ دانشآموزانی که حواسشان به همه هست، حتی به بابای مدرسه.» بعد هم ماجرای زمینخوردن و مویهکردن دست بابای مدرسه و رفتنش به دکتر و کمک بچههای کلاس چهارم ج را برای همه تعریف کرد.
علی با هیجان داد زد: «آقا خیلی ممنون. شما از کجا اینها را میدانید؟» آقای مدیر گفت: «از آنجا که تمام زنگهای تفریح پشت پنجرهی دفترم بودم و شما را میدیدم.» مجید دستش را بلند کرد و پرسید: «حال بابای مدرسه چطور است؟»
آقای مدیر لبخندی زد و گفت: «خوب است؛ مشکل مهمی نیست. دوسه هفته استراحت کند، خوب میشود.» محمدرضا لبخندزنان گفت: «پس تا وقتی بهتر شود، ما همه با هم کمک میکنیم و مدرسه را تمیز میکنیم تا او بتواند خوب استراحت کند.»
بچههای کلاسهای دیگر هم یکییکی گفتند برای کمک حاضرند. آقای مدیر با مهربانی به بچهها نگاه کرد و گفت: «شما دانشآموزانی نمونه هستید. همیشه برای کمک حاضرید.
درست مانند اعضای بسیج که هر وقت به کمکشان احتیاج باشد، جایی سیل آمده یا زلزله شده باشد و اینجور چیزها، سر میرسند و به همه کمک میکنند.»
آقای مدیر این را گفت و شروع کرد به دستزدن به افتخار بچهها و تشویقکردن آنها. همهی بچههای مدرسه هم دست زدند و خودشان و بچههای کلاس چهارم ج را تشویق کردند. بچههای کلاس چهارم ج خیلی خوشحال بودند.