صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایت مریم کارگر عزیزی «مادر، همسر، خواهر و فرزند شهید» و مادر نمونه کشور

  • کد خبر: ۲۹۶۰۳۰
  • ۰۱ آبان ۱۴۰۳ - ۲۰:۵۱
  • ۱
زنی که هنوز روضه نذری ایام دهه فاطمیه را برای همسر و پسر مفقودالاثرش که حالا سال‌ها بود در گوشه بهشت رضا (ع) آرمیده بودند می‎خواند، زنی که عنوان مادر و خواهر و همسر شهیدش باعث شد مدام به این فکر کنم مگر می‌شود یک آدم تا این اندازه دست از دلش بکشد و بی‌توقع از زندگی، هرچه دارد ببخشد.

به گزارش شهرآرانیوز، بعضی آدم‌ها یک جوری در زندگی‌ات می‌مانند که دلت بی‌امان دستور می‌دهد بودنشان را پیش همه آدم‌هایی که می‌شناسی تکرار کنی! طوری هم از آنها حرف می‌زنی که گویی همیشه برایت تازه‌اند و کهنگی هرگز در کلامت معنایی ندارد. بانو مریم کارگر عزیزی فارغ از همه مدال‌های بی‌نشانی که از مادرانگی بر سینه داشت، برایم این‌گونه بود، از همان وقتی که در سال ۹۵ یک ملاقات بهانه‌ای شد تا هرگز فراموشش نکنم.

زنی که هنوز روضه نذری ایام دهه فاطمیه را برای همسر و پسر مفقودالاثرش که حالا سال‌ها بود در گوشه بهشت رضا (ع) آرمیده بودند می‎خواند، زنی که عنوان مادر و خواهر و همسر شهیدش باعث شد مدام به این فکر کنم مگر می‌شود یک آدم تا این اندازه دست از دلش بکشد و بی‌توقع از زندگی، هرچه دارد ببخشد. سال‌ها دل‌تنگی‌هایش را کجا خاک کرده که هیچ‌وقت صدایش درنیامده‌است.

واجبی بود که نمی‌شد ترک کرد

عادت کرده‌ام بی‌دعوت هم تماس بگیرم و برایش مهمان بفرستم. در خانه بانو مریم کارگر عزیزی از همان سالی که اولین مرتبه رزق زندگی‌ام شد و دیدار‌های گهگاهش چیزی جز تکرار نقطه خوش زندگی بود. یک داشته برای خودم که نمی‌توانستم ترکش کنم!

نمی‌دانم دیگران هم مانند من وقتی در خانه شهید را باز می‌کنند همین حس آشنایی را دارند یا نه، زیرا جنس حرف زدن با مادران شهدا برعکس تصور برخی‌ها -سرسوزنی- غم‌انگیز نیست. آنها هیچ وقت در حرف‌هایشان نمی‌خواهند تو را به یاد دینی که در برابر سکوت و تحملشان داشتی بیندازند. آنها فقط دوست دارند که فراموش نکنی برای آرامش امروزت چه بهایی داده‌اند. در این چند سال هم چند مرتبه به همراه مسئولان رده‌بالای شهر که وظیفه خدمتگزاری‌شان بیش از بقیه بوده است به سراغش رفتیم. حرف‌هایش اگر چه در این سال‌ها کمتر و کمتر شد، فکر کردیم دیدن مادر نمونه کشور امری واجب است هرچند او هیچ‌وقت از کسی چیزی نخواسته است.

نهار با پسر و همسرم بودم!

ساعت حدود ۸ شب است. مهمان‌ها که همگی از مسئولان شهر هستند رفته‌اند، اما دل کندن از مریم‌خانم سخت است. بهانه‌ای پیدا می‌کنم تا بنشینم و دل دهم به نگاهش. مدتی است که به قول خودش دیگر پایی برای راه رفتن ندارد. ناخوش‌احوال است. یک گوشه تخت نشسته و سخت تکان می‌خورد. بانو کارگر عزیزی دیگر مانند سال‌های قبل دل و دماغ گفتن خاطرات را هم ندارد خاصه که تازگی‌ها یکی دیگر از برادرهایش را هم از دست داده است، برادری که سال‌ها جانباز بود، اما هیچ‌گاه از زخم‌هایی که بر تن داشت حرفی نزد.

دل‌دل می‌کنم چیزی بپرسم که می‌گوید: «داغ این برادر آخری مدتی من را از پا انداخت. این سال‌ها این برادر برایم همدم بود.» می‌دانم اگر بخواهم از تلخی نبود برادری که تازه فوت کرده است حرفی بزنم، حالش را بدتر می‌کنم. برای همین، می‌خندم. شاید هم زورکی تلاش می‌کنم لبخندم را پررنگ‌تر کنم تا صورتش بازتر شود.

کتاب دیوان فال حافظ کنار دستش است. جانماز و قرآن و مفاتیح را کنار سرش گذاشته. فال حافظ را باز می‌کند در کنار نماز و دعا هرروز دیوان حافظ هم می‌خواند. نیت می‌کند. دست می‌برد و تفأل می‌زند. معنی فال را که با سکوت و صبر آمیخته است برایم می‌خواند و هردو می‌خندیم، من با صدای بلند و او آرام‌تر. دوست ندارم با صحبت از روز‌های سخت آزرده‌خاطرش کنم. برای همین، بی‌هوا سر صحبت را باز می‌کنم.

می‌خواهم بدانم آخرین مرتبه‌ای که پسر و همسرش را دیده چه زمان بوده است که پاسخش غافل‌گیرم می‌کند: «ظهر امروز که خوابیدم، ناهار با پسر و شوهرم بودم. هردو ناهار آمده بودند. داشتیم با هم آبگوشت می‌خوردیم.» چشمانش می‌خندد. آن قدر با آنها زندگی کرده است که خواب هم برایش تازگی نفس کشیدن دارد. نمی‌توانم کلمه رؤیا را به زبان بیاورم؛ بنابراین به‌سرعت پیش خودم تفسیر می‌کنم که دلش برای آنها تنگ شده است که ادامه می‌دهد: «خوشحالم. چند وقتی بود که خوابشان را ندیده بودم، آن هم هردو با هم، اما الان آنها را کنار هم دیدم.»

مادرم می‌گفت: کاش من لیاقت مادر شهید بودن را داشتم

زمان هرگز حرف‌های بانو کارگر عزیزی را برایم کهنه نکرده و باعث نشده است از یادم برود که ۵ شهید را با دستانش به خاک سپرده است. جنگ که شروع می‌شود، پدرش کشاورزی را رها می‌کند و دست ۳ برادرش، ابراهیم، حسین و مهدی، را می‌گیرد و به جبهه می‌رود. مادرش هرگز بی‌تابی نمی‌کند. یک روز مادر در مراسم تشییع پیکر شهدا در حرم مطهر امام‌رضا (ع) رو به گنبد می‌گوید: «چرا من لیاقت مادر شهید شدن ندارم؟» خیلی طول نمی‌کشد و دعایش مستجاب می‌شود و مهدی، برادر شانزده‌ساله‌اش، در منطقه مهران به شهادت می‌رسد. همان وقت هم پدر مجروح می‌شود. پدر در بیمارستان بستری بوده، اما از شهادت مهدی فقط همسایه‌ها خبر داشتند.

آنها چیزی به خانواده نمی‌گویند، زیرا پیکر مهدی را به درخواست پدر در سردخانه بیمارستان امام‌رضا (ع) نگه داشته بودند تا خودش روی پا شود و زخم‌ها اجازه ایستادن به او دهند، اما این‌بار با ۲ چشم بسته به خانه برمی‌گردد. بانو مریم کارگر عزیزی دیواربه‌دیوار خانه پدری زندگی می‌کرد که یک روز او را می‌خواهند. دست برقضا آن روز‌ها صحبت برگزاری مجلس دامادی برادر دیگرش، ابراهیم، هم بوده است. فکر کرده بود خبری برای دامادی شده و باید رخت عروسی فراهم کند، اما حرف صدای پدر حامل خبر دیگری بود و این‌طور شد که مهدی اولین برادر شهیدی بود که دیدارش به قیامت پیوست.

شریک شهادت

دومین شهید خانواده، همسرش محمدعلی بود. هیچ خبر نداشت که مدتی در بیمارستان سوانح شهید کامیاب (امدادی) دوره امدادگری را گذرانده. مریم‌خانم آن زمان ۷ فرزند قد و نیم‌قد داشت. عکس شوهرش سال‌هاست درست روبه‌روی چشمانش است که می‌گوید: یک شب آمد و گفت: حلالم کن و رضایت بده به جبهه بروم. حسابی جا خوردم، اما در همان حال گفتم: قسم بخور اگر شهید شدی، در ثواب شهادتت شریک باشم. او هم قبول کرد. رفت و دیگر برنگشت.»

این جمله را پیشتر هم از او شنیده بودم، اما هربار به اینجا می‌رسد، دوباره دلم می‌لرزد. زمستان‌‎های سرد و تابستان‌های گرم اوایل دهه ۶۰ را تصور می‌کنم. زنی که یک بچه در بغل دارد، مستأجر است و دیگر بچه‌هایش دورش را گرفته‌اند، چه‌گونه به این رفتن رضایت داده است؟ چه‌طور دلش را وقت خداحافظی از دیدن همسرش کنده است؟ همین‌ها را می‌پرسم که می‌گوید: «صبر حضرت زینب (س) باعث شد که من هم توان مقاومت داشته باشم، اما ما کجا و ایشان کجا؟ ما که سیلی نخوردیم. ما که اسارت نکشیدیم.»

شهید محمدعلی غفاری، دوست همسر مریم‌خانم، اسفندماه سال ۶٢ در عملیات خیبر در جزیره مجنون مفقودالاثر شد و سال ٧٨ استخوان‌هایش و یک پلاک به کشور بازگشت. او قبل از رفتن به جبهه، در حالی که ۷ فرزندش را می‌بوسید، به همسرش گفته بود: من یک بار به شهادت می‌رسم و تو هرروز شهید خواهی شد. از تو می‌خواهم هیچ‌وقت از کسی چیزی نخواهی.

روز‌هایی که بی‌تو گذشت

بزرگ کردن ۷ فرزند قد و نیم‌قد در حالی که پدرش هم دیگر چشمی برای دیدن ندارد سخت است. همسرش قبل از رفتن گفته است پسرش قربانعلی هم برایش نمی‌ماند، اما مریم‌خانم این جمله را فراموش می‌کند. آن سال‌ها که فرزندانش را بزرگ می‌کند، با همان حقوق ناچیزی که از آستان قدس به شوهرش می‌دادند، زندگی‌اش را با آبرومندی جمع و جور می‌کند تا اینکه اواخر جنگ، یک روز پسرش قربانعلی رضایت‌نامه‌ای را جلوش می‌گذارد و ازش می‌خواهد امضا کند. به دلش می‌افتد که او هم برود دیگر برنمی‌گردد. اطرافیان می‌گویند اگر امضا کند، دیگر پشتش خالی می‌شود و هرچه باشد پسر خانواده است.

در نبود پدر، بزرگش کرده عصای دستش در روز‌های جوانی و پیری باشد، اما حالا همین که قد کشیده است می‌خواهد به جبهه برود. مریم‌خانم دل‌دل می‌کند. هنوز نتوانسته است خودش را راضی به رفتن او کند تا اینکه یک شب تلویزیون را که روشن می‌کند، تصویر امام خمینی (ره) را می‌بیند در حالی که می‌گوید «جوان‌ها جبهه را پر کنند» و تصمیمش قطعی می‌شود: «دلم نخواست حرف اماممان زمین بماند. پس با رغبت آن برگه را امضا کردم. پسرم نیز با همان مجوز، بار‌ها و بار‌ها جبهه رفت تا اینکه سال ۶۶ در عملیات نصر در منطقه مریوان مفقود‌الاثر شد.» 

مادری که به خواستگاری برای پسر شهیدش رفت

عکس قربانعلی روی دیوار سمت راست خانه است. هر وقت سر می‌چرخاند، با چشمانش قربان‌صدقه‌اش می‌رود. آن وقت‌ها که جگرگوشه‌اش هم می‌رود و دیگر خبری از او نمی‌شود، دلش نمی‌خواهد شهادتش را قبول کند. برای همین، برایش خواستگاری می‌رود، اما مردم کوچه و خیابان می‌دانستند که مادر از مفقودالاثری پسر بی‌خبر است و عجیب‌تر اینکه یک خانواده برای دل مادر رضایت می‌دهند هر وقت پسرش بازگشت حتما دخترشان را به عروسی او درآورند! آن زمان هیچ‌کس جرئت ندارد دل مادر را بشکند و این وظیفه سخت به عهده خود قربانعلی می‌افتد وقتی یک شب به خواب مریم‌خانم می‌آید: «آن زمان هرروز خانه را تمیز می‌کردم.

قند می‌شکستم. گردگیری می‌کردم و به همه می‌گفتم قرار است قربانعلی بیاید. هر صبح از خانواده اسیران پرس‌وجو می‌کردم ببینم کسی نشانی از او ندارد. مربا درست می‌کردم. تدارک مهمان می‌دیدم و فکر می‌کردم یکباره خبرش می‌آید تا اینکه شبی خواب دیدم به من گفت: مادر، چرا برایم می‌روی خواستگاری؟ ببین چه جای خوبی هستم! صورتم را که برگرداندم، دیدم در باغ بهشتی نشسته است. با محبت نگاهم کرد و گفت: اگر طاقت داشته باشی، من بر‌می‌گردم. چیزی نمی‌گذرد که استخوان‌های نیم‌سوخته‌اش برایم در یک پارچه برمی گردد.»

از این جای قصه، دیگر قدرت نگاه کردن به چهره بانو کارگر عزیزی را ندارم. بلند می‌شوم و خودم را سرگرم جمع کردن بشقاب‌های میوه مهمان‌های رفته می‌کنم که دوباره شروع می‌کند به تعارف کردن به اینکه تو خودت مهمانی، اما همه ذهنم پیش لحظه‌ای است که خبر شهادت پسر را بعد از آن همه خواستگاری رفتن شنیده است که می‌گوید: «مدت‌ها نمی‌دانستم علی مفقودالاثر است تا اینکه یکی از برادرانم شهید شد. هنگام تشییع در بهشت‌رضا شنیدم که زنان اطرافم یواشکی گفتند: پسرش هم مفقود‌الاثر شده است. نمی‌دانید چه حالی پیدا کردم. یکباره همان‌جا پشتم خم شد. نشستم و دیگر نمی‌توانستم برخیزم، اما سعی کردم همه اینها را تحمل کنم.»


آرزویم دیدار رهبر معظم انقلاب است

بانو مریم کارگر عزیزی پس از جنگ باز هم ناچار می‌شود دوری پدر را تحمل کند، مردی که سال‌ها درگیر جراحات خمپاره بود در آخر هم به شهادت رسید. این‌گونه شد که عنوان «مادر، همسر، خواهر و فرزند شهید» را بدون اینکه در شناسنامه هیچ خیابانی ثبت شود بر دوش کشید، زنی که الگوی مادرانگی، صبر، متانت و عفت است، کسی که تا سال‌ها لب به شکوه باز نکرد و از کسی کمکی نخواست، زنی که مقام صبر هم در برابر چشمانش سر خم کرد، حتی وقتی پیکر همسر شهیدش قبل از تفحص از او اجازه گرفت بازگردد و در خواب دید که شوهرش می‌گفت: اجازه بده تا بازگردم و صبر کن.

حالا سال‌هاست در یک گوشه شهر، بانو مریم کارگر عزیزی بدون هیچ توقعی زندگی می‌کند. سادگی خانه‌اش به همان دهه ۶۰ می‌ماند. نه رنگ و روی خانه تغییر کرده، نه وسایل خانه عوض شده است. قوری گل‌دار روی همان سماوری است که روزی برای ۵ شهیدش قل‌قل می‌کرد. از همه خاطراتش چند عکس باقی مانده که آنها هم در آلبوم کم و زیاد شده‌اند. مسئولانی را که گهگاه برای عرض احترام می‌آیند و می‌روند به خاطر نمی‌آورد، اما یک چیز آرزوی این سال‌هایش بوده است و آن هم این است: «همیشه دوست داشتم رهبر معظم انقلاب را ببینم، اما تا امروز این توفیق حاصل نشده است.»

بی‌گمان، بانو مریم کارگر عزیزی نمی‌داند که قرار است این خواسته او در گزارش ما نوشته شود، اما ما باز هم تلاش می‌کنیم تنها آرزوی زنی را که اسوه صبر و مادر نمونه کشور بوده است به گوش دیگران برسانیم.

یک روز دیگر از بودن در کنار این مادر عزیز می‌گذرد. می‌دانم این روز‌ها آن توان جسمی سابق را ندارد. می‌دانم برای دیدنش باید مدتی صبر کنم تا حالش بهتر شود، اما شاید خیلی‌ها در این شهر باشند که مشتاق دیدارش باشند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۱۸:۰۶ - ۱۴۰۳/۰۹/۲۸
چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم،مدیون شهداییم