صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | بچه‌های محله امید

  • کد خبر: ۳۰۸۰۵۴
  • ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۵:۳۴
وقتی دهه نودی‌ها پای کار حل یک مشکل بزرگ آمدند. سعید پرسید: «بابایت کی از مسافرت بر‌می‌گردد؟» امید با تعجب نگاهش کرد و گفت: «بابای من که مسافرت نرفته!»

لیلا خیامی - سعید پرسید: «بابایت کی از مسافرت بر‌می‌گردد؟» امید با تعجب نگاهش کرد و گفت: «بابای من که مسافرت نرفته!» سعید گفت: «چند روز می‌شود که مغازه‌اش تعطیل است!»

امید آهی کشید و گفت: «حالا اگر مغازه‌اش باز باشد، چه فایده‌ای دارد، مشتری که ندارد!» سعید با تعجب پرسید: «پس بابایت چه کار می‌کند؟ نکند مریض شده؟»

امید لبخندی زد و گفت: «نه، مریض نشده، اما دارد دنبال کار می‌گردد. می‌گوید مجبور است مغازه‌اش را تعطیل کند.» سعید کمی فکر کرد، بعد هم بدون اینکه به امید حرفی بزند، بلند شد و دوید سمت خانه‌شان.

به خانه که رسید، تلفن را برداشت و به همه‌ی دوستانش تلفن زد و ماجرا را گفت. بچه‌ها هم قرار گذاشتند عصر همه به خانه‌ی سعید بیایند. عصر که شد، اتاق سعید حسابی شلوغ شد.

احسان گفت: «بهتر است خودمان برویم و هی کفش بخریم تا کفش‌های مغازه‌ی بابای امید فروخته شود.» علی لبخندی زد و گفت: «اول مهر کفش خریدیم. وقتی کفش داریم که نمی‌شود دوباره کفش بخریم.»

رضا فکری کرد و گفت: «پس باید برایش تبلیغات کنیم.» سعید همان‌طور که مو‌های پرپشتش را صاف‌وصوف می‌کرد، پرسید: «چطوری؟» رضا گفت: «فکرش را کردم. می‌توانیم روی برگه‌هایی کوچک، تبلیغاتمان را بنویسیم و در کوچه به مردم بدهیم.

تازه می‌توانیم چند تا تابلوی بزرگ هم درست کنیم و سر چهار‌راه‌ها ببریم.» علی آهی کشید و گفت: «خب تابلو مجوز می‌خواهد. ما مجوز نداریم.»

رضا لبخند‌زنان گفت: «اگر خودمان تابلو باشیم که عیب ندارد. می‌توانیم تابلو‌ها را به گردنمان آویزان کنیم و سر چهار‌راه پشت چراغ قرمز بایستیم.»

بچه‌ها همه از این نقشه خوششان آمده بود، برای همین خیلی زود زنگ زدند به امید تا او هم بیاید و در نوشتن متن تبلیغات کمکشان کند. بچه‌ها تا شب مشغول بودند.

روی کاغذ‌ها با خط خوش این را نوشتند: «کفش ایرانی بخرید تا پایتان خوش‌حال باشد؛ هم ارزان است، هم با‌دوام.» زیرش هم آدرس مغازه‌ی بابای امید را نوشتند.

روز بعد وقتی بچه‌ها از مدرسه برگشتند، مأموریت مهمشان شروع شده بود. چند نفر مسئول پخش تبلیغات بین مردم شدند و چند نفر هم مقواهای بزرگ را به گردنشان انداختند و سر چهار‌راه‌ها رفتند.

خیلی از راننده‌ها با دیدن تبلیغات ساده و جالب بچه‌ها خوششان می‌آمد و آدرس مغازه را یادداشت می‌کردند. خیلی‌ها هم همان‌جا می‌پیچیدند داخل کوچه تا مستقیم بروند به مغازه‌ی بابای امید.

بابای امید هم، با خوش‌حالی به مشتری‌ها می‌رسید. خیلی زود کلی مشتری برای مغازه پیدا شد؛ آن‌قدر که داخل مغازه‌ی کوچک بابای امید جای سوزن‌انداختن نبود.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.