صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک درباره خانه‌تکانی | عطر بهار، بوی عید

  • کد خبر: ۳۱۹۱۴۵
  • ۱۵ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۵:۴۳
خانه‌تکانی عید که شروع می‌شود، همه‌ی خانواده‌ها مشغول کار می‌شوند و هر کسی یک‌جوری کمک می‌کند. سارا و امید هم می‌خواستند در خانه‌تکانی عید کمک کنند.

لیلا خیامی - خانه‌تکانی عید که شروع می‌شود، همه‌ی خانواده‌ها مشغول کار می‌شوند و هر کسی یک‌جوری کمک می‌کند. سارا و امید هم می‌خواستند در خانه‌تکانی عید کمک کنند.

مامان خانه‌تکانی عید را شروع کرده بود. بابا هم که آن روز تعطیل بود، مجبور شده بود دستیارش باشد. بشوربساب و کمد و مبل‌ها را جا‌به‌جا می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم دستش به جایی می‌خورد و مامان از ترس اینکه چیزی نشکند، می‌گفت: «ای‌وای!»

امید و سارا تازه از خواب بیدار شده بودند. همین که از اتاقشان بیرون آمدند، همه‌جا را به‌هم‌ریخته دیدند. امید با تعجب گفت: «چه خبر شده است؟!»

همین موقع بود که بابا از پشت کمد سرک کشید و داد زد: «نه بچه‌ها، نگران نباشید! فقط خانه‌تکانی مامان شروع شده است.» بچه‌ها با خوش‌حالی داد زدند: «جانمی، خانه‌تکانی!» بعد هم خواستند به مامان و بابا کمک کنند.

مامان فکری کرد و گفت: «بهترین کار برای شما این است که اتاق‌هایتان را تمیز کنید. کار‌های بزرگ‌تر را به من و بابا بسپارید. البته بیشترش را به بابا.» بابا آه بلندی کشید و به ساعت نگاه کرد.

بچه‌ها لبخند‌زنان دویدند تا صبحانه‌شان را بخورند و کارشان را شروع کنند. بعد از صبحانه، بچه‌ها به‌سرعت مشغول کار شدند؛ کشوی چیزمیز‌های ریزه‌میزه را تمیز کردند، کتاب‌هایشان را مرتب کردند،

بعد هم زیر تخت و میز سرک کشیدند تا کوهی از خرت‌وپرت‌هایی را که آنجا جمع شده بود، بیرون بکشند. امید چرخ ماشین باری‌اش، دو لنگه جوراب گم‌شده‌اش و ۶ تکه‌ پازل را که مدت‌ها پیش ناپدید شده بودند، پیدا کرد.

سارا هم موفق شد عروسکش، چندتا گل‌سر، دفترچه‌ی خاطرات و خودکار چهاررنگ امید را که خیلی وقت پیش امانت گرفته و گمش کرده بود، پیدا کند. بچه‌ها با خوش‌حالی چیز‌هایی را که پیدا کرده بودند، برداشتند و بردند تا به مامان و بابا نشان دهند.

انگار توانسته بودند گنج بزرگی را از معدنی زیر زمین بیرون بکشند. مامان با دیدن چیز‌های پیداشده لبخندی زد و گفت: «آفرین، معلوم است کارتان را خوب انجام داده‌اید.» بابا بین چیزمیز‌ها نگاهی انداخت و گفت: «ببینم لنگه‌جوراب آبی من بینشان نیست؟»

امید گفت: «نه باباجان، فکر کنم باید زیر قفسه‌ی کتاب‌هایت دنبالش بگردی، چون از زیر تخت من و کمد سارا شلوغ‌پلوغ‌تر است.» همه زدند زیر خنده و مامان چپ‌چپ به قفسه‌ی کتاب‌های بابا نگاه کرد.

بابا برای اینکه حواس مامان را پرت کند، خندید و گفت: «وای چقدر خسته شدیم. الان یک چای‌دارچین و بیسکویت خیلی می‌چسبد.» همه با این نظر موافق بودند.

خیلی زود قفسه‌ی شلوغ‌پلوغ بابا فراموش شد و همه دور هم نشستند و چای‌دارچین و بیسکویت خوردند. به‌به، چی بهتر از این، آن‌هم بعد از یک خانه‌تکانی درست‌وحسابی!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.