لیلا خیامی - پهلوانها همیشه دوستداشتنیاند. همه دوست دارند پهلوان باشند. سینا هم از اینکه فهمیده بود بابابزرگش یک پهلوان است، خوشحال بود. سینا دلش میخواست مانند بابابزرگ باشد.
سینا نشسته بود داخل اتاق و داشت عکسهای قدیمی آلبوم بابا را نگاه میکرد که چشمش افتاد به عکسی خیلی قدیمی. در عکس، بابابزرگ یک دستهگل دور گردنش داشت.
سینا با عجله عکس را برداشت و رفت پیش بابا و پرسید: «میدانی بابابزرگ برای چی دستهگل دور گردنش دارد؟» بابا به عکس نگاهی انداخت و لبخندزنان گفت: «یادش بهخیر! آن زمانها من همسن تو بودم. بابابزرگ در مسابقات زورخانه قهرمان شده بود.
این دستهگل را هم برای همین به او دادند.» سینا دوباره به عکس نگاه کرد و آهی کشید و گفت: «عجب جای قشنگی است! پس زورخانهزورخانه که میگویند اینجاست. کاش من هم میتوانستم آنجا را ببینم!»
بابا همانطور که موهای نامرتبش را جلو آینه شانه میزد، گفت: «میتوانی ببینی. اگر دوست داری یک سر با هم میرویم آنجا.» سینا با تعجب پرسید: «مگر هنوز هم زورخانه وجود دارد؟»
بابا لبخندی زد و گفت: «معلوم است که وجود دارد. ورزش زورخانهای، ورزش باستانی ماست.» سینا شانه بالا انداخت و پرسید: «پس چرا شما مانند بابابزرگ نرفتید زورخانه؟»
بابا به موهایش در آینه نگاهی انداخت و پس از چند ثانیه جواب داد: «نمی دانم. آنقدر سرگرم کار شدم که فرصت نکردم. جوان که بودم، گاهی با بابابزرگ خدابیامرزت میرفتم زورخانه.»
سینا فکری کرد و گفت: «البته هیچوقت برای شروع دیر نیست.» بابا دستی روی موهای پرپشت سینا کشید و گفت: «ای وروجک!» سپس همانطور که با عجله، کتش را از روی جالباسی برمیداشت، گفت: «اگر آماده باشی، میتوانیم همین الان برویم.»
سینا با هیجان فریاد زد: «جانمی!» بعد دوید و عکس را سر جایش گذاشت. با عجله آماده شد و دنبال بابا به راه افتاد. زورخانه خیلی از خانه دور بود. تقریباً آنطرف شهر بود.
وقتی رسیدند، سینا با دیدن ساختمان قدیمی و قشنگ زورخانه لبخندی زد و بابابزرگ را درحال بیرونآمدن از آنجا تصور کرد. چند نفر دم در بابا را شناختند و مشغول احوالپرسی با او شدند.
بعد هم آنها را به داخل زورخانه دعوت کردند. سینا تصویرهای قشنگ روی دیوارها را نگاه کرد و گفت: «دقیقاً مانند عکسش است. چه باحال!» بعد هم متوجه چندتا پهلوان شد که وسط میدان زورخانه مشغول تمرین بودند.
یک نفر هم شعر قشنگی میخواند و هی زنگولهی بزرگ بالای سرش را به صدا درمیآورد. سینا یک لحظه خودش و بابا را وسط میدان تصور کرد.
بعد هم فکرش را به بابا گفت. بابا هم انگار به همین فکر میکرد. لبخندی زد و همانطور که همراه سینا سمت اتاقک نامنویسی میرفت، گفت: «میتوانیم از همین امروز شروع کنیم. آمادهای پهلوان؟»
سینا سرش را بالا گرفت و مانند آقایی که شعر میخواند، با صدای بلند گفت: «بله پهلوان!»