مرجان زارع - شاید همهی شما انشایی دربارهی اینکه در آینده دوست دارید چهکاره شوید، نوشته باشید. دخترهای کلاس خانمزمانی هم میخواستند همین انشا را بنویسند، اما...
خانمزمانی چرخی در کلاس زد و به صورتهای خندان بچهها نگاه کرد و گفت: «دلم میخواهد بهترین انشای عمرتان را برای روز دختر بنویسید. این فقط یک انشای معمولی نیست. یکجورهایی باید مانند نمایشنامه اجرایش کنید.»
ریحانه پرسید: «یعنی هر شغلی انتخاب میکنیم، باید لباسش را بپوشیم؟» خانمزمانی کمی فکر کرد و همانطور که با نوک خودکار در دستش بازی میکرد، جواب داد: «اوم! بله! میتواند اینجوری باشد.» زهرا پرسید: «اما اگر لباسش را نداشتیم، چه کار کنیم؟»
خانمزمانی لبخندی زد و گفت: «میتوانید خودتان درستش کنید. مثلاً میتوانید برای خودتان کلاه مقوایی بسازید و اینجور کارها.» سمیه از آخر کلاس داد زد: «من میدانم میخواهم در آینده چه شغلی را انتخاب کنم. لباس مخصوصش را هم دارم.»
بقیهی بچهها هم شروع کردند به حرفزدن و نظردادن دربارهی اینکه چطوری میخواهند انشایشان را بنویسند و لباس مخصوص شغلی را که انتخاب میکنند، بپوشند. هنوز همه سرگرم حرفزدن و نظردادن بودند که زنگ خورد.
ریحانه کیفش را برداشت و همانطور که دنبال خانمزمانی از کلاس بیرون میرفت، گفت: «خانممعلم، فردا زنگ انشا به همهی ما خوش میگذرد.» خانمزمانی لبخندی زد و سرش را تکان داد و گفت: «من هم همین فکر را میکنم.»
روز بعد سمیه اولین نفری بود که به کلاس آمد. یک روپوش سفید مثل پزشکها پوشیده بود و یک گوشی معاینه مانند گردنبند به گردنش انداخته بود. گوشی واقعی نبود، مال اسباببازیهای خواهر کوچولویش بود، اما بالاخره گوشی بود.
ریحانه با خودش متر خیاطی و قیچی آورده بود و قرچقرچ، قیچی را باز و بسته میکرد. عاطفه یک پیشبند آشپزی و کلاه آشپزی با خودش آورده بود. یک ملاقه هم دستش بود.
زهرا، عینک بدون شیشهای به چشمش زده بود و در دستش کتاب و دفتر و خودکار بود. میگفت شغلی که انتخاب کرده، معلمی است. سودابه پرستار شده بود و اعظم مهندس. همه لباس و وسایلی با خودشان آورده بودند و خوشحال بودند.
خانممعلم که آمد سر کلاس، با دیدن بچهها حسابی هیجانزده شد و گفت: «وای! فکر نمیکردم این همه شغل جالب را انتخاب کنید!»
بعد هم با عجله نشست پشت میزش و منتظر شد دخترها یکییکی بیایند و انشایشان را دربارهی شغلی که دوست دارند در آینده داشته باشند، بخوانند.
بچهها یکییکی پای تخته میرفتند و همانطور که انشایشان را میخواندند، اطلاعاتی دربارهی شغل مدنظرشان داده و لباس و وسایلشان را به بقیه نشان میدادند.
زنگ انشا خیلی عالی بود. آخر زنگ خانممعلم چندنفر چندنفر با بچهها عکس یادگاری گرفت. عکسی از دخترهای خندان که در آن دکترها، آشپزها، مامانها، مهندسها، پرستارها، خیاطها و خانممعلمهای آینده بودند.