«ماندهام دست هایم در کدام سرزمین دفن میشود». از عمری که این جمله را شنیدهام، یک دهه، بیشتر یا کمتر میگذرد. این عبارت از زبان شاعر افغانستانی هنوز در گوش هایم زنگ میزند. خاطرم هست در محفلی از شاعران افغانستانی بودم؛ گلشهر، میان آنهایی که از زخمهای نامرئی خود به شعر و ادبیات پناه برده بودند؛ آنهایی که باور دارند هنر زاییده رنجها و دردهاست و حرف هایشان اندک اندک به جریان موسیقی و شعر و... راه یافته بود.
گلشهر در شهر ما مأمن مهاجران افغانستانی است؛ آنهایی که دل تنگی برای زادگاهشان، دست از سرشان برنمی داشت و دلشان اینجا قرار نمیگرفت و میخواستند برگردند به شهرهای مختلفی که به آنها «ولایت» میگفتند؛ ولایت قندهار و بلخ، هرات و بامیان و.... نسلی که در آرزوی صلح پیر شدند؛ مهاجرانی که طالبان را به چشم خود دیده بودند؛ در شهر، بالای ساختمانها و حتی به قول خودشان، داخل حویلی (حیاط) خود. آدمهای بزرگشان هم از حضور آنها وحشت میکردند، چه رسد به کوچک ترها. نمیتوانستند بیشتر از این، ماندن در وطن را تاب بیاورند. خانه وزندگی و داروندارشان را به حراج گذاشتند و تصمیم گرفتند از معرکه دور شوند و از وطن مهاجرت کنند.
راه و کار سادهای نبود. یکی عزیزش را در مرز گم کرده بود و دیگری را دریا در آغوش گرفته و برنگردانده بود و از آن یکی فقط استخوانی مانده بود در دل بیابان، زیر باد و باران که نمیدانستند کجای آن خاک باد میخورد.
اما هیچ یک جرئت برگشت به سرزمینشان را نداشتند. جنگ نامردانه بر آنها تحمیل شده بود؛ آرزو داشتند صبحشان را با طلوع آفتاب در مزرعههای کوهستانی خود شروع کنند، هوای کاشتن گندم در سرزمینی را داشتند که بوی مادر داشت، هوای قدم زدن در کوچه پس کوچههای قندهار و.... این زخم به همه چیز و همه جای زندگی شان سرایت کرده بود. با خیلی هایشان هم کلام شدم.
همسایههایی که ذوق ادبی داشتند، سخنوران خوبی بودند و خوب حرف میزدند و آنهایی که واژگان را خوب میدانستند و دامنه لغاتشان وسیع و گسترده بود و مهارت چیدن و کنار هم نشاندنِ آنها را داشتند تا معنایی رسا بیافرینند. مهاجرانی که کاربلد بودند؛ یک پا هنرمند. زخمها و رنج هایشان، دستمایه یک اثر هنری میشد. فرقی نداشت در قالب تصویر و عکس باشد یا نقاشی و خوشنویسی و کتابت و نوشتن.
رنج آوارگی در آثارشان، شکلهای مختلفی داشت: در کورههای آجرپزی، شکل نان داشت. پشت دارهای قالی، رنجی بود که رج به رج بافته میشد و تمام نمیشد و به وقت کارگری، شکلی دیگر مییافت و همه برای نان بود.
میان آنها دسته دیگری هم بودند: نوزادانی که در خاک ما به دنیا آمده بودند و کودکی و نوجوانی شان در کوچه پس کوچههای این خاک سپری شده بود. وقت جوانی شان، عاشق شدن و ازدواج کردن و بعد هم فرزنددار شدنشان. به مهربانیهای همسایه خو گرفته بودند، این خاک را خاک خودشان میدانستند و میدانند و به آن دل بسته هستند؛ آنهایی که این سرزمین را دوست دارند و به هرچه نگاه میکنند، عشق و خاطره با خود دارد و این یادگاریها برایشان تمام ناشدنی است. ماندهاند بین سرزمین خودشان و ایران، کدام را وطن بنامند؛ هر دو نام برایشان شیرین و مقدس و عزیز است.
آنهایی که وقت دل کندن برایشان سخت است و میگویند: «ما با زخمهای افغانستانی بودنمان زندگی کردهایم و میکنیم؛ در خواب و بیداری، در آسودگی و در رنج، و حالا با ما مداراتر باشید!».
ما در حد توان کم نگذاشتهایم. در شهرمان و در کوچه پس کوچههای آن، در لابه لای روزمرگی هایمان، از وقتی چشم باز کردهایم، همیشه پای یک مهاجر درمیان بوده است: هم کلاسی در یک مدرسه، یک دانشگاه، یک صف نانوایی، یک اتوبوس، یک پارک، یک انجمن، حتی یک رسانه. همیشه دوش به دوش و شانه به شانه هم بودهایم، بی آنکه تفاوتی بینمان باشد. نگاه همه ما رو به آینده بود. اما حالا شرایط میطلبد که برای داشتن آیندهای بهتر، سنجیدهتر و قانونیتر عمل کنیم و امیدواریم به اینکه دل هیچ همسایهای را نشکنیم و ما را حلال کنند.