به گزارش شهرآرانیوز؛ «دنیا کوچک و گرد است»؛ این جمله کاربردهای زیادی دارد و به منظورهای مختلفی استفاده میشود. اما تعبیر من از این عبارت شاید کمی متفاوتتر باشد. به اعتقاد من، دنیا آنقدر کوچک و گرد است که از هر طرف آن بروی، بازهم به زندگی میرسی.
فرقی نمیکند در یکی از اتاقهای برجبلند شهر باشد که مجللتر است و امکانات بیشتری دارد یا در اتاقکی با دیوارهای چرکمرده و غبارگرفته در وسط و پایین شهرمان، بین آدمهایی که روزگار تا اندازهای به کامشان است و هر روز از همان جایی که دلشان میخواهد، خورشید به زندگیشان نور میتاباند، یا آنهایی که با رنج زاده شدهاند و روزگار یادشان داده است اگر با آن مقابله کنند، موفق خواهند بود، زندگی همیشه بوده و هست و ادامه دارد، حتی اگر دردهای تحملناپذیری باشد که یک آدم ساده و معمولی هیچوقت طاقت به دوش کشیدنش را نداشته باشد.
زندگی هیچوقت در هیچ زمانی متوقف نشده است و نمیشود. جایی که زندگی باشد، امید هست. شبیه همین مجموعهای که به قول مسئولانش، محل زندگی دخترهاست؛ مجموعهای شناختهشده و معروف در مرکز شهر که به نام یکی از آنها «همدم» نام گرفته و محل زندگی چهارصد دختر معلول است؛ هرچند که آدمهای این مجموعه خصلتهای اخلاقی و ذاتی شبیه به هم دارند: مهربان، صادق و قابلاعتماد.
مجموعه توانبخشی «فتحالمبین» نظم هندسی قشنگی به ساختمانهای اطراف خود در مرکز شهر داده است و محل رفتوآمد خیلی از خیران و آدمخوبهای شهرمان شده است. ویژگیها و امتیازهای زیادی دارد که افراد را برای کمککردن راغب میکند؛ یک مجموعه دولتی زیرنظر سازمان بهزیستی که با کمکهای مردمی میچرخد و سال گذشته، نشان ملی نیکوکاری را دربین ۹۸ مؤسسه خیریه و نیکوکاری سطح کشور از آن خود کرده است.
بهانه دیدار رسانه با اهالی یک مجموعه، معمولا یک مناسبت خاص است. اما دیدار با اهالی این خانه، نه مناسبت لازم دارد و نه وقت و زمان. هر وقت حس کردید توان و قدرتش را دارید که میتوانید حال دلی را خوب کنید، وقتش است، بسما....
ساختمان وسیع و گستردهای است با بخشهای متنوع و مختلف. محمد رحیمی، کارشناس روابطعمومی مؤسسه، در جریان بازدید همراهیمان میکند و هرجا لازم بداند، توضیح کوتاهی میدهد؛ مثلا اینکه افراد تحت پوشش در مجموعه برحسب توانمندی و ضریبهوشی تقسیمبندی شدهاند. بخشی آموزشپذیرند و گروهی تربیتپذیر.
او پشتبندش ادامه میدهد: دختران ما غالبا بیسرپرست هستند، اما بینشان کسانی هستند که خانواده دارند و ما پیگیر دیدارشان با خانوادهها هستیم.
همراه او و عکاس روزنامه، داخل بخش مراقبتهای ویژه میشویم. چشم به اطراف میچرخانم. نگاهم روی نام خوشنویسیشده «سرای مهر» ثابت میماند. سرای مهر چند اتاق کنار هم را شامل میشود با ردیفهایی از تختهایی حصارکشیده و نسبتا بلند برای مراقبت از بچهها و به قول خودشان، دخترها.
دخترهای همدم با پدر و مادر و برادر و خواهر غریبهاند. تمام اینها واژههای مبهم و غریبه است برایشان. علاوهبر آن، مزه گس بالاوپایینشدنهای الاکلنگ کنار خانواده، جیغهای تابسواری خفهشده میان سینهشان و... برایشان دور و بیمعنی است. آنها هیچوقت رنگ خانه و خانواده را ندیدهاند، اما اینجا کنار هم زندگی میکنند و این خانواده بزرگ، کلی حال خوب دارد.
خیلی از مربیها و مددکاران با صبر آمدهاند و اینجا همه زندگیشان را گذاشتهاند و حتما حس خوب و خوشایندی برایشان دارد که رضایت دادهاند اینجا بمانند، کنار آنهایی که از دنیا و روزگارش هیچ نمیدانند جز اینکه به هر عابر و رهگذری که از راه رسید، لبخند بزنند و به او اعتماد کنند.
اسم دخترها در هر بخش بر سردر اتاق نوشته شده است با ذکر نوع معلولیتشان. غالبا مشکل ذهنی دارند و البته بر حسب شدت و ضعف آن تقسیمبندی شدهاند و تحت مراقبت قرار دارند.
به غریبه و ناآشنا هم زود اعتماد میکنند و برایش دست تکان میدهند و لبخند میزنند. بهظاهر ساکت هستند. در آن سکوت محض و بیپایان، حتما حرفها و قصههایی دارند که تابهحال برای کسی تعریف نکردهاند؛ زبان تعریف کردن ندارند. تجربه نشان داده است آنهایی که هم زبان حرف زدن ندارند و هم تنهایی عمیقتری دارند، هنرمندترند.
اینجا هم کانون هنر و هنرمندی است؛ وقتی آدمهایش با عشق و علاقه پای رنگهای فیروزهای و سرخ و آبی دار قالی مینشینند و رجبهرج میبافند و نام «همدم» با دستهایشان، هنرمندانه بر صدر قالیچه مینشیند یا براساس همان تخیلات و چیزهایی که شنیدهاند، گبه را سر میگیرند و میبافند و میبافند و...
رحیمی این نکته را هرچند دقیقه یکبار تکرار میکند: «اینجا مجموعه توانبخشی است؛ یعنی بر اساس استعداد و ذوقی که دخترها دارند، برایشان کار تعریف میشود و آنها درآمد دارند و از دسترنج کارشان سود میبرند و این موضوع نقطه قوت کارشان است».
بین همه بخشها و مجموعههای مختلفی که در این مؤسسه است، به نظر کارگاهها تماشاییترین بخش مجموعه هستند و لذت دیدنشان هم بیشتر است. گلیمبافی و گبهبافی و بیشتر از همه، بخش قلمزنی روی مس که صدایش از یکی از ساختمانها به گوش میرسد و هنرمندان خاص خود را دارد. برای ما که نابلد و ناوارد هستیم، پیدا کردن مسیر سخت است، اما رحیمی مسیر را چشمبسته میرود؛ کلاس سوزندوزی و گلسازی و قلاببافی و.... مؤسسه دخترها مدرسه هم دارد.
سیدهزهرا تنهایی، مشاور و روانشناس است و کلاس شلوغی دارد و به بچهها بر حسب بهره هوشی که دارند، آموزش میدهد. دخترها به زهراخانم، «مامان» میگویند. یکی برای تراشیدن مدادرنگیاش از مامانزهرا کمک میخواهد و دیگری نقاشیاش را نشان او میدهد، یکی هم عروسکی که کار بافتنش را تمام کرده است، با ذوق میدهد به مامان زهرا و میخواهد که برایش کف بزند: «چقدر خوب و عالی!»
این تکیهکلام مشاور و روانشناس بخش است و همه مادریارهایی که تعدادشان به ۱۶۰ نفر میرسد و علقه عاطفی و دلبستگی بین آنها و دخترهای تحت پوشش مجموعه برقرار است؛ والا کارشان پیش نمیرود.
خانم مشاور یا همان مامانزهرا حرف قشنگی میزند: «کلید همه مشکلها و درمان درد همه بیماریها، محبت کردن است. با مهر و مهربانی، ضعیفترین آدمها هم از پس همهچیز برمیآیند».
اگرحوصله کنیم و وقت داشته باشیم، هم فضا و مکان برای دیدن هست و هم آدم برای قصه و روایت گفتن. حتما به همین خاطر است که خیلی از هنرمندها و هنرپیشهها، بازیگران و افراد صاحبنام کشوری که پایشان به مشهد باز شده است، وقتی را هم برای دیدار و ملاقات با دخترهای همدم گذاشتهاند.
برخی دخترها بالای سرشان، آلبومی از این دیدارها دارند؛ مثل زینب که خاطراتش را قاب گرفته است و هر تازهواردی که از راه میرسد، باحوصله، دقت و وسواس نشانش میدهد و ذوق میکند و اصرار دارد با همان زبان خود حالیمان کند که این اتفاق مربوط به چه روز و چه ماجرایی است؛ مثلا زیارت کربلا که سال گذشته برایش مهیا و جفتوجور شد، کلی جریان دارد که لحظههای خاطرهانگیز سفرش را قاب گرفته و به دیوار چسبانده است. به زینب نمیآید بیشتر از پانزدهشانزده سال داشته باشد، اما میگویند سیوشش، هفت سالی دارد.
عجیب است. این ویژگی بین آنها مشترک است و غالبا همینطور هستند. بچهها خیلی کمتر از سنوسالشان نشان میدهند. البته مؤسسه یک بخش هم ویژه آنهایی دارد که سنوسال بیشتری دارند. رحیمی میگوید: آنهایی که در این مجموعه نگهداری میشوند، بین سیزده تا شصتودوسهساله هستند و تقریبا سرنوشت شبیه به هم دارند، از کودکی اینجایند، برخیها بیسرپرست هستند و بعضیها هم بدسرپرست.
زهراخانم شصتودوسهساله است و شبیه بچهها ذوق میزند وقتی عروسک بافتنی را که چند روز برای کامل شدنش وقت گذاشته است، مقابلمان میگیرد و خواهش میکند آن را بخریم. او حتی قیمت هم میدهد. آموزشپذیری آنها سختتر است، اما فوتوفن کار را که یاد بگیرند و دستشان بیاید، کار برایشان راحت میشود.
فریبا هم همینطور است؛ سوزندوزی کار میکند و کارهایش فروش زیادی دارند. توی سالن و فضاهای اطراف چشم میچرخانم سمت قفسههایی که به قد من میرسند و شاید هم بلندتر باشند؛ قفسههایی که دورتادورش را شیشه کشیدهاند و در آن دستنوشتهها و هدیههایی است از همان آدمحسابیهای دنیای ورزش و هنر که به این مؤسسه هدیه شده است و به تکتک ما آدمها یادآوری میکند: گاهی لازم نیست کاری بکنیم و قدمی برداریم یا حرفی بزنیم؛ همین که حضور داشته باشیم و تشویق کنیم و قوت قلبی باشیم، کافی است. به قول خانم روانشناس مؤسسه، ضعیفترین آدمها هم از پس همه چیز دنیا برمیآیند و بیهیچ نیازی، پلههای جهان را بالا میروند و میتوانیم به افتخارشان کف بزنیم.
قصه آدمها و پنجرهها هیچوقت تمام نمیشود، قصه دختران همدم هم همینطور است، حتی اگر هزاربار به تحریر و تصویر بیاید و هربار هم به قلم یک گزارشگر.
به گمان ما، دختران اینجا طفلکیهای دنیا هستند که گاه آدمها از سر دلسوزی و ترحم به آنها کمک میکنند. اما به قول دکتر زهرا حجت، مدیر مجموعه، اهالی «همدم» توانمندیهای شگفتانگیزی دارند که خیلی میشود به آن امید بست و مؤسسه آنها به خاطر همین توانمندیها برنده نشان ملی نیکوکاری شده است.
حجت در توضیح کوتاهی میگوید: از بین ۹۸ خیریه در کشور، ۲۴ مؤسسه نشان ملی نیکوکاری را از آن خود کردهاند و همدم در شرق کشور پیشتاز این ماجراست.
او تأکید میکند: این امتیاز به خاطر توانمندی و هنرمندی بچههاست که مایه افتخارند.
او عمری بیستوچندساله را پابهپای این خانواده بوده است و به قول خودش بازهم میماند و میگوید: «به وجود تکتک این بچهها افتخار میکنم و میبالم.».
حجت قدردانی میکند از همه خیران و نیکوکارانی که پای کار بودهاند، حتی اگر به این اندازه قناعت کرده باشند که چند شاخه گل یخ از باغچه حیاطشان بچینند و بگذارند توی یک شیشه مربا و هدیه بیاورند و بگذارند پشت یکی از شیشههای اتاقی که زینب در آن خوابیده است، یا فاطمه دارد نقاشی میکشد، یا فریبا دارد به قصه مادربزرگ گوش میدهد و میداند تا آخر دنیا این آدمها و این رفتوآمدها و این مهربانیها ادامه دارد و تمام نمیشود.
راست میگوید؛ خیلی از روایتنویسهای شهرمان، کنار اینها مشق قصهنویسی کردهاند، اما این قصه هنوز هم ادامه دارد...