مرجان زارع - همهی بچههای کلاس از اینکه به بازدید موزهی دفاع مقدس آمده بودند خوشحال بودند.
آقامعلم گفت: «میدانید که الان هفتهی دفاع مقدس است؛ یعنی سالروز آغاز جنگ هشتسالهای که ما در برابر دشمن ایستادیم و یک وجب از خاکمان را هم به صدام ندادیم.»
بعد هم سفارش کرد حواسمان باشد زبالهای چیزی توی موزه دفاع مقدس نیندازیم و به چیزی دست نزنیم. بچهها لبخندزنان همینطور که وارد حیاط موزهی دفاع مقدس میشدند، گفتند: «چشم آقامعلم.»
سینا، وحید و احسان دست هم را گرفته بودند و جلوتر از همه میرفتند. سینا گفت: «جانمی! خیلی وقت است دوست داشتم بیایم موزهی جنگ را ببینم. شنیدم تانک هم دارد.»
احسان ذوق کرد و با شادی بالا و پایین پرید. همین موقع بود که آن را دیدند؛ تانکی بزرگ را که درست وسط حیاط موزه گذاشته شده بود. بچهها باعجله سمتش دویدند.
احسان لبخند زد و گفت: «اوه، چه بزرگ و قدیمی است!» وحید همانطور که با گوشیاش از تانک عکس میگرفت، گفت: «حتما یکعالمه در جنگ بوده و با آن به سمت دشمن شلیک شده است.»
سینا آهی کشید و گفت: «کاش ما هم آنموقع همراهش بودیم.» هنوز حرف سینا تمام نشده بود که تانک بزرگ شروع کرد به حرکت. شروع کرد به چرخیدن دور خودش. چرخید و گردوخاک بهپا کرد.
بچهها با هیجان جیغ کشیدند. تا چشم به هم زدند، دیدند از موزه خبری نیست؛ دور و برشان خاک است و سنگرهای کوچک و صدای خمپاره و منور و گلوله.
احسان داد زد: «وای، یک جبههی واقعی!» وحید از بین گردوخاک دوروبر را نگاه کرد و گفت: «انگار در محاصرهی دشمنیم!» همین موقع خمپارهای در همان نزدیکی به زمین خورد و صدایی وحشتناک بلند شد.
احسان داد زد: «زود همه بروید داخل تانک.» خودش هم دوید توی اتاقک تانک. بچهها باعجله سوار شدند. تانک بوی خاک میداد. تاریک بود. وحید گفت: «حالا چهکار کنیم؟!» سینا لبخند زد و گفت: «میجنگیم!»
احسان و وحید به همدیگر نگاه کردند. احسان گفت: «ما که اصلا بلد نیستیم این ماشین گنده را تکان بدهیم.» سینا دوروبر را نگاه کرد و چند تا اهرم و دکمه را زد و گفت: «الان یاد میگیریم.»
یکدفعه تانک شروع کرد به چرخیدن دور خودش. بعد عقبکی رفت. بعد سرعت گرفت و جلو رفت، آنقدر سریع که سربازان دشمن که آن بیرون بودند، حسابی دستپاچه شدند و مانند مورچه دویدند و فرار کردند.
احسان که از برجک تانک بیرون را نگاه میکرد، جیغ کشید: «ایول! حالا برو به چپ، آنطرف هم هستند.» سینا باز اهرمها و دکمهها را زد و تانک دوباره چرخید و مستقیم رفت سمت سنگر دشمن.
وحید سریع پرید کنار احسان و از برجک تانک بیرون را نگاه کرد. سربازان دشمن از ترس از سنگرشان بیرون دویدند و شروع کردند به فرار.
بعضیها بدون کفش، بعضیها هم دستهایشان را به علامت تسلیم روی سرشان گذاشته بودند، بعضیها هم پرچم سفید از سنگرشان تکان میدادند.
بچهها با خوشحالی جیغ میزدند که صدای آقامعلم را شنیدند: «زود باشید بچهها. باید برویم برای دیدن قسمتهای دیگر موزه که روایتگر جنگ میخواهد برایتان از آن زمان بگوید.»
یکدفعه تانک دوباره چرخید و گردوخاک بهپا کرد. از بس خاک شد، بچهها چشمهایشان را بستند و شروع کردند به سرفهکردن، اما تا چشم باز کردند، دیدند توی موزه کنار تانک ایستادهاند.
احسان داد زد: «دشمن کجا رفت، سنگر چی شد؟!» وحید سرش را خاراند و گفت: «عجب!» سینا لبخند زد و دست وحید و احسان را گرفت و گفت: «زود باشید بچهها، از بقیه عقب نمانیم.»
وحید گفت از راوی میخواهم دربارهی تانکها هم حرف بزند. بچهها سهنفری دویدند تا به بقیه برسند. میدویدند و باهیجان میگفتند: «چه باحال بود! چه عجیب بود! ایول، عجب تانکی، دمش گرم!»