صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گذشته هرگز نمرده است

  • کد خبر: ۳۶۰۹۴۸
  • ۰۲ مهر ۱۴۰۴ - ۱۶:۴۴
اگر این حرف فاکنر که «گذشته هرگز نمرده است، گذشته حتی هنوز نگذشته است.» درست باشد، پس ترس من از بیدار شدن اول صبح و رفتن به مدرسه بیهوده نیست.

اگر این حرف فاکنر که «گذشته هرگز نمرده است، گذشته حتی هنوز نگذشته است.» درست باشد، پس ترس من از بیدار شدن اول صبح و رفتن به مدرسه بیهوده نیست. ترسی نامفهوم که نمی‌دانم منشأش کجاست. آن سال‌ها شاگرد ناخلفی نبودم و سعی می‌کردم که همیشه همان وسط‌ها بلولم، نه آن‌قدر ته‌ته که در دسته رفوزه‌ها و تجدیدی‌ها قرار بگیرم، نه آن‌قدر جلو که پیش چشم معلم باشم و مورد خطاب او. حالا که فکر می‌کنم به‌خاطر ندارم که چندبار کتک خورده‌ام و دقیقش این است که کتک مفصلی نخوردم، نهایت یک سیلی و یک اخراج از کلاس جامعه‌شناسی برای یک زنگ.

شاگردی نبودم که بود و نبودم برای مدرسه مهم باشد، توی کلاس دستم را بالا نمی‌بردم، سؤال نمی‌پرسیدم و گاهی فقط درس‌های فارسی را روخوانی می‌کردم. شاگرد دردسرسازی نبودم، البته چندباری توی دست‌شویی مدرسه ترقه انداختم و یک‌بار هم کپسولِ آموکسی‌‎سیلین را یواشکی انداختم توی بخاری کلاس. شاگرد افتخارآفرینی هم نبودم. حتی در مسابقات ناحیه هم مدرسه را نمایندگی نکردم، یک‌بار به عنوان دروازه‌بان کلاس قهرمان مدرسه شدیم و یک‌بار هم دروازه‌بان مدرسه در مسابقات بودم که با اشتباهم تیم حذف شد.

یک‌بار هم اول دبستان که شاگرد اول شدم، جیپی آبی‌رنگ هدیه گرفتم که بعد‌ها فهمیدم کارِ مدرسه نبوده است. حالا حتی هیچ‌کدام از دوستان دوره دبستانم را به‌خاطر ندارم، حتی دوستان دوران راهنمایی را. سال‌هاست نمی‌دانم دفتر خاطرات آن سال‌ها کجاست که یکی از هم‌کلاسی‌ها برایم آرزوی عابدزاده شدن کرده بود. 

حتی همین خاطره را فراموش کرده بودم و همین چندوقت پیش که رمان کوتاه سخت‌پوست ساناز اسدی را می‌خواندم آنجا از زبان شخصیت نوجوان نوشته بود که من را یاد دفتر خاطرات و عابدزاده انداخت، نوشته بود: «پدرم یکهو پرسید تو بزرگ بشی می‌خوای چی‌کاره بشی؟ صدایم را بلند کردم و گفتم می‌خواهم عابدزاده بشم. می‌خواستم عابدزاده باشم. می‌خواستم همان‌جوری آدامس بخورم و بخندم. می‌خواستم شیرجه بزنم و توی هوا توپ‌ها را بگیرم.»

من حتی یادم نیست که وقتی دانش‌آموز بودم دقیقا به اینکه قرار است چه‌کاره باشم فکر کرده باشم، نیم‌نگاهی به عابدزاده شدن داشتم که خیلی زود از آن دست کشیدم، بعدش الگوی مشخصی نداشتم (حتما در ناخودآگاه می‌خواستم شبیه پدرم باشم.) و در بیشتر کلاس‌ها منتظر بودم که زنگ بخورد. گزینه هیچی شدن چندان گزینه محبوبی نبود.

میان کتاب‌های غیردرسی می‌پلکیدم، ضمیمه‌های ادبی روزنامه‌ها را می‌خواندم و کم‌کم بود که کرمِ نوشتن جایی خانه خودش را پیدا کرد و، اما باز هم نمی‌توانستم بگویم می‌خواهم شاعر یا نویسنده شوم، چنین شغلی با این عنوان وجود نداشت و خبرنگاری هم گزینه‌ای نبود که محبوبیت داشته باشد.

 آن سال‌ها هم تبِ تند رشته حقوق بالا بود و همه می‌خواستند وکیل یا قاضی شوند، اما هیچ‌کدام از اینها سلیقه من نبود و آن زمان به اقتضای زمان انتخاب‌ها محدود بود، هرچند که شاید این روز‌ها هم چندان انتخابِ متنوعی درکار نباشد و همه دانش‌آموزان به یک شکل مطلقی محکوم باشند و حتی نخبگان هم مجبورند تن به چهارگزینه بدهند و خبری از توجه به خلاقیت و چیز‌هایی شبیه به این نباشد.

الان هم که به گذشته فکر می‌کنم بیشتر خودم را نوجوانی سرگردان می‌بینم که هیچ کجا ساحل امنی نداشت و بیشتر از واقعیت در خیال زنده بود و حالا هم دوران مدرسه تمام شده و این خوش‌شانسی من است که مجبور نیستم صبح بیدار شوم و با تعدادی کله کچل ناشتا گلویم را پاره کنم و توی یک خط بایستم، می‌خواهم یکی از همان زنگ‌های ورزشی وقتی چند پنالتی را گرفته‌ام و چند نفری من را با واکی بایاشی مقایسه کرده‌اند، زنگ مدرسه به‌صدا دربیاید من بدون هیچ کیف و کوله‌ای بیرون بزنم و زیر لب بخوانم: «بر حاشیه‌ی کتاب، چون نقطه‌ی شک / بیکار نه‌ایم اگر چه در کار نه‌ایم» و همه‌چیز طوری پیش برود که بود و نبودم مهم نباشد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.