صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | زورگوها زیاد نمی‌مانند

  • کد خبر: ۳۶۹۸۷۶
  • ۱۲ آبان ۱۴۰۴ - ۱۵:۵۲
گاهی یکی پیدا می‌شود و قلدربازی درمی‌آورد و به ما زور می‌گوید. این‌جور وقت‌ها نباید بترسیم. باید شجاع باشیم و اجازه ندهیم اذیتمان کند.

لیلا خیامی - گاهی یکی پیدا می‌شود و قلدربازی در می‌آورد و به ما زور می‌گوید. این‌جور وقت‌ها نباید بترسیم. باید شجاع باشیم و اجازه ندهیم اذیتمان کند. 

باز وسط کوچه ایستاده بود. تا امید رسید سر کوچه، داد زد: «اگر جرئت داری رد شو. گفتم که، حق نداری از این کوچه رد بشی.»

امید نگاهی به هیکل گنده‌ی پویا کرد و عقب رفت. مجبور شد باز راهش را دور کند و سه تا کوچه را دور بزند تا برسد به خانه. به خانه که رسید، بابا لب باغچه نشسته بود.

به ساعتش نگاهی انداخت، پرسید: «پسرم، چیزی شده که چند روز است دیر می‌رسی خانه؟» امید آب دهانش را قورت داد و گفت: «بله، تقصیر پویاست. همان پسر گنده‌ی کلاس.» بابا با نگرانی پرسید: «چرا، مگر چه کار کرده؟»

امید آهی کشید و گفت: «قلدر‌بازی در می‌آورد. نمی‌گذارد از کوچه‌‌شان رد شوم. من هم مجبور می‌شوم سه تا کوچه را دور بزنم تا برسم خانه.» بابا سرش را پایین انداخت و آهسته پرسید: «تو چرا حرفش را گوش می‌کنی؟ اگر بترسی بیشتر اذیتت می‌کند.»

امید که نزدیک بود گریه‌اش بگیرد، دماغش را بالا کشید و گفت: «اگر شما ظهرها بیایید دنبالم جرئت نمی‌کند قلدربازی در بیاورد.» بابا درحالی که بلند می‌شد برود وضو بگیرد، لبخندی زد و گفت: «بهتره اول خودت مشکلت را حل کنی.»

امید همان‌جا نشست. در حالی که وضو گرفتن بابا را نگاه می‌کرد، به این فکر کرد که چه‌کاری می‌تواند بکند. روز بعد هنگام برگشتن از مدرسه امید تنها نبود. دوستانش حسین و سعید هم همراهش بودند.

وقتی رسیدند سر کوچه باز پویا آن‌جا بود. ایستاده بود و دست‌هایش را به کمرش زده بود. امید اولش ترسید و یک لحظه ایستاد، اما بعد یاد حرف پدرش افتاد و با خودش گفت: «نباید بفهمد ترسیده‌ام.»

برای همین لبخندی زد و دست حسین و سعید را گرفت و گفت: «من رد می‌شوم. بیا برویم.» دو تایی راه افتادند توی کوچه. پویا که دید امید، حسین و سعید دارند جلو می‌آیند، اخمی کرد و داد زد: «مگر نگفته بودم از این‌جا رد نشو امید؟»

امید اصلا محلش نگذاشت. انگار اصلا صدای پویا را نشنیده بود. پویا باز داد زد و خواست قلدربازی در بیاورد، اما باز امید، حسین و سعید محلش نگذاشتند. پویا که از کار آن‌ها تعجب کرده بود، آهسته یک قدم عقب رفت.

بعد یک قدم دیگر و باز هم یک قدم دیگر. رفت و کنار کوچه ایستاد. کمی دورتر بابای امید و دوستش آن‌ها را نگاه می‌کردند. بچه‌ها بی‌خیال از کنارش رد شدند. پویا خواست داد بزند، اما ترسید کسی به او توجهی نکند.

خواست بدود و امید را بزند، اما ترسید کتک بخورد. آن‌ها سه نفر بودند و او یک نفر. این‌جوری شد که سرش را انداخت پایین و دست از قلدربازی برداشت.

وقتی امید رسید خانه مامان به ساعت نگاه کرد و پرسید: «زود رسیدی، نکند مشکلت را حل کردی؟» امید سری تکان داد و گفت: «بله، فکر نکنم دیگر مشکلی باشد. همان کاری را که بابا گفت انجام دادم. امروز شجاع بودم. خیلی شجاع.» 

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.