به گزارش شهرآرانیوز، وقتی اولینبار به خانه مهینخانم رفتم، هنوز نمیدانستم از زنی که چهار عزیزش را تقدیم جنگ کرده، باید منتظر چه نوع گفتوگویی باشم. اما همان لحظه ورود، با عطری که در اتاقهای روشن خانهاش پیچیده بود و تعارفهای گرم مادرانهاش، فهمیدم با زنی روبهرو هستم که رنج را زیسته، اما اجازه نداده حجم اندوه، لبخندش را کمرنگ کند.
در روز عکاسی، حتی پیش از شروع گفتوگو، دلش پیش مادر شهید دیگری بود و مدام میگفت: «حتماً بروید سراغش. دلش پر است، تنها هم هست.» همین رفتار کافی بود تا بفهمم زندگی مهینخانم، فقط روایت داغها نیست؛ روایت مردمی است که هنوز حال دیگران را فراموش نکردهاند.
وقتی در جادههای خالیِ محل بازسازی عملیات کربلای۵ قدم میزدیم، به تانکهای فرسوده اشاره کرد و با صدایی محکم گفت: «خدا لعنت کند آنها را که از روی جوانهای مردم رد شدند.» اما همین زن، در همان لحظه، از جوانهای امروز هم با عشق یاد میکرد. از اینکه هنوز کسانی هستند که حرمت مادران شهدا را نگاه میدارند.
مهینخانم حتی راضی نشد مراسم تشییع برای فرزند مفقودالاثر خود برگزار کند؛ میگفت: «نمیخواستم مردم دوباره به زحمت بیفتند.» حالا هم آرام، بیهیاهو، در کنار خادمی حرم امامرضا(ع) زندگی میکند.
در اتاق قدم میزدیم و من پشتسرهم درباره عکسها سؤال میپرسیدم؛ از سه برادر شهید، از مادر صبورشان که ۱۰۲ سال عمر باعزت داشت، از پسر مفقودالاثر و از برادر جانباز.
وقتی پرسیدم چطور ممکن است انسان تا این اندازه دل بکند، مکثی کرد و گفت: «دل کندن؟ ما چیزی به اسم دل کندن نداشتیم. دوست داشتن سر جای خودش، وظیفه سر جای خودش. آن روزها مگر میشد نگاه کرد و هیچ کاری نکرد؟»
اولین شهید خانواده، ابوالفضل بود؛ همرزمیِ شهید چمران. پس از او عباس، فرمانده تخریب در جنگ، و بعد حسن، برادری که بهتازگی داماد شده بود. هر سه برای مادری بزرگ شدند که خودش الگویی از ایمان و صبر بود.
مهینخانم از آن روزها میگوید:«برادرها وصیت کرده بودند در شهادتشان عزاداری نکنیم؛ میگفتند زندگی باید جریان داشته باشد. یک روز مسجد بودیم، یک روز خرید عقد.»
مادر خانواده، خدیجه طلعت، نهتنها اجازه نداد فرزندانش در خانه بمانند، که خودش بعدها تفنگ آنها را در میدان «جنگ نرم» برداشت؛ سخنرانی میکرد، از اسلام دفاع میکرد و هرگز اشک ضعف نشان نداد.
مهینخانم روزی را به یاد میآورد که خانوادهشان برای همیشه در ذهن مردم ماند:«صبح پیکر برادرم عباس را از بیمارستان تحویل گرفتیم، عصر همان روز برادر دیگرمان را در راهآهن بدرقه کردیم. بعضیها میگفتند چطور دلتان آمد؟ اما تفنگ برادرم نباید زمین میافتاد.»
دو پسر او، اسماعیل و نادر، همزمان در جبهه بودند؛ نادر مفقودالاثر شد و حسن، برادرش، در همان عملیات شهید شد. اسماعیل هم با جراحات جنگ سالها درد کشید.
نادر هرگز بازنگشت. اما مادر، بر خلاف بسیاری، دلدل نکرد.
«میدانستم برنمیگردد. نمیخواستم با قبر خالی انس بگیرم. همان زمان مسئولان میگفتند مراسم بگیر، اما دلم نمیخواست مردم دوباره اذیت شوند.»
مادر خانواده، خدیجه طلعت، پس از شهادت فرزندانش، سخنران شد؛ زن مؤمنی که هنوز در خاطره مهینخانم «کوهی از صبر» است. اواخر عمر، گاهی به خیال دیدار پسرانش، میگفت: «در را باز کنید، عباس پشت در است.»
ادامه میدهد:«قسم به خون شهدا، مسئولان مراقب رفتارشان باشند. ببینند روی صندلی چه کسانی نشستهاند. اگر میتوانند کاری برای مردم بکنند و نمیکنند، فردای قیامت باید جواب بدهند.»
در روزهای گفتوگو، بارها تکرار کرد: «اول مادر خوبی باشید.»
مهینخانم مثل بسیاری از مادران شهید، بخش زیادی از رنجهایش را نگفته و نمیگوید. نسلی که کمکم در حال رفتن است و با آنها گنجی از خاطرات و ایمان از دست میرود.
به قول خودش: «ما هم جگرگوشه داشتیم. اما امنیت مردم برایمان مهمتر بود.»