صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

پاییز از پشت پنجره‌های غبارگرفته

  • کد خبر: ۳۷۵۱۵۵
  • ۰۵ آذر ۱۴۰۴ - ۰۱:۵۵
فکر می‌کنم به تیتر خبرگزاری.‌ ای کاش همین روز‌ها با همان تیتر درشت نارنجی نوشته باشد «مشهد در انتظار موج تازه‌ای از باران‌های پاییزی» و بعد زیرش هشدار داده باشند که احتمال وقوع سیلاب و آب‌گرفتگی معابر وجود دارد.

دستمال گردگیری را برمی‌دارم و می‌افتم به جان پنجره‌ها. خیال می‌کردم خیلی بیشتر از اینها کثیف باشند. نبودند. اصلا مشکل از گیرنده نیست. آن بیرون، هوا زیادی غبار دارد. از پشت شیشه، چشمم می‌افتد به درخت گلابی حیاط همسایه. برگ‌هایش جوری خاک گرفته که آدم نمی‌داند کدام زرد است، کدام نارنجی. خسته از گردگیری، می‌نشینم روی کاناپه.

دستمال نیمه‌خاکی را می‌اندازم کناری. دست می‌برم سمت گوشی تا گشتی بزنم میان اخبار. یکی از خبرگزاری‌های مشهد با تیتر درشت نارنجی آورده است: «هوای مشهد پاییزی می‌شود». توی دومین ماه پاییزی هستیم و هنوز بغض آسمان نشکسته. از توی اتاق دخترم، عین ساعت شماته‌دار، هر چند دقیقه یک بار، صدای سرفه‌های خشک در فضا می‌پیچد. سرمانخورده. ویروس نیست. مال آلودگی هواست. بلند می‌شوم دستمال گردگیری را بشویم، سر راه دستگاه بخور سرد را روشن می‌کنم. 

بخار خنک از بالای دستگاه می‌جوشد و جورِ باران نیامده را می‌کشد. حالا باید می‌شد درز پنجره را باز گذاشت تا از رطوب خیابان خیس باران خورده، کمی هم به خانه بریزد. باید از پنجره که به بیرون نگاه می‌کردی، زرد و نارنجی‌های درخت گلابی همسایه، عین چرم طبیعی برق می‌زد. باید آسفالت توی کوچه بعد باران، سیاه‌تر می‌شد و صبح‌ها وقتی دخترک را می‌بردم پیش‌دبستانی، هی می‌گفتم پا توی چاله آب نبرد.

بی‌اختیار سُر می‌خورم توی هفت هشت سالگی‌ام.تفریح مسیر مدرسه بود. پا می‌گذاشتیم توی چاله‌های کوچک آبی که توی دست‌انداز‌های راه، از باران شب گذشته پر شده بود. آب می‌جهید اطراف. پاچه‌های شلوارمان را لک می‌انداخت و ما عین‌خیالمان نبود. یک دست کلاه و شال‌گردن مادربافت می‌انداختیم روی سروگردنمان و راه می‌افتادیم سمت مدرسه. آنهایی که مریض می‌شدند و غیبت می‌کردند، اغلب همان‌هایی بودند که کلاه و شال‌گردنشان را از میانه راه درمی آوردند. 

کسی این‌همه با ویروس‌ها دست‌به‌یقه نبود. ماسک چه می‌دانستیم چیست. حالا نیمی از پاییز رفته و هنوز کلاه و شال‌گردن دخترک از ته کمد بیرون نیامده. دستگاه بخور، هوای خانه را سنگین کرده. دلم می‌خواست دست‌کم خانه‌ام ته یکی از کوچه‌های شن‌آلود شهری ساحلی در گیلان بود. 

صبح‌به‌صبح دخترک را با چکمه‌های قرمز براق، می‌فرستادم سمت مدرسه و بعضی روزها، چتر رنگین‌کمانی‌اش را می‌گذاشتم کنار در تا با خودش ببرد. دلم می‌خواست صبح‌ها از صدای چکه‌های باران روی شیروانی خانه بیدار می‌شدم. اما حالا اینجاییم. در احاطه بی‌رحمانه خشک‌سالی و غبار و آلودگی. از شهرنشینی، هیچ خاطره شادابی در ذهن پنج‌سالگی دخترم سراغ ندارم. توی تقویم تحصیلی این نسل، روز‌های قرمزِ تعطیلی به علت آلودگی هوا، خیلی بیشتر از تعطیلات کودکی ماست که از شدت بارندگی‌ها خانه‌نشین می‌شدیم. 

می‌روم سراغ یخچال. چند دانه لبوی خام افتاده توی جامیوه‌ای. یک هفته‌ای می‌شود گرفته‌ایم تا یک شبی بپزیم. هوا، اما آن هوایی نیست که از راه برسی، چتر نیمه‌خیست را بگذاری کنار بخاری، بیایی بنشینی سروقت لبو‌های داغ و تازه. دست می‌برم سمت در یخچال. یک شیشه شربت آویشن بر می‌دارم برای سرفه‌های مزمن دخترک. می‌گذارم دم دست و بعد می‌روم آن یک تکه دستمال گردگیری‌ام را می‌شویم. 

فکر می‌کنم به تیتر خبرگزاری.‌ ای کاش همین روز‌ها با همان تیتر درشت نارنجی نوشته باشد «مشهد در انتظار موج تازه‌ای از باران‌های پاییزی» و بعد زیرش هشدار داده باشند که احتمال وقوع سیلاب و آب‌گرفتگی معابر وجود دارد. آن روز، حتما دستگاه بخور سرد را خاموش می‌کنم. آن چند دانه لبو را می‌اندازم توی قابلمه. لای پنجره را باز می‌گذارم و دیگر دلم نمی‌خواهد این خانه ته بن‌بست را با یک خانه شیروانی توی یکی از کوچه‌های شن‌آلود گیلان عوض کنم.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.