صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

آ مثل آلودگی

  • کد خبر: ۳۷۶۶۱۷
  • ۱۱ آذر ۱۴۰۴ - ۱۳:۴۹
دل‌تنگی دخترم را کلافه کرده. برای چندمین بار می‌پرسد: «پس کی دوباره برمی‌گردم پیش‌دبستانی؟» می‌گویم: «هروقت بارون بباره.» و او باز هم دعا می‌کند باران ببارد.

نشسته‌ایم در محاصره عروسک‌ها و لگو‌ها و کاسه بشقاب‌های پلاستیکی رنگی و من همین‌طور که دارم به پسر هفت‌ماهه‌ام شیر می‌دهم، چشمم به صفحه گوشی است تا تکلیف بعدی مربی دخترم را بخوانم. باید نشانه‌هایی که تا اینجا یاد گرفته‌اند زیر یک مشت عدس یا برنج پنهان کنیم تا بعد بچه‌ها یکی‌یکی کاغذ‌ها را بیرون بکشند و برای هر نشانه یک مثال بیاورند.

از حوصله من و پسرک و عروسک‌ها خارج است، اما دخترم با هیجان عجیبی تکالیف را دنبال می‌کند و دل‌تنگی برای هم‌کلاسی‌هایش را با مرور عکس‌های پروفایل پیام‌رسان شاد، برطرف می‌کند.

با یک دست پسرم را بغل می‌گیرم و با دست دیگر توی کابینت‌ها دنبال شیشه عدس می‌گردم. کلافه‌ام. بچه به نق‌نق افتاده. حوالی غروب است. از این تاریک روشنای آخر روز دل‌گیرم. از این پاییزی که عوض خاک باران خورده، بوی سرب می‌دهد بیزارم.

عدس‌ها را می‌ریزم توی یک کاسه بزرگ و فکر می‌کنم برای شام عدسی بپزم. بعد یادم می‌آید چند دانه لبو توی جامیوه‌ای افتاده که می‌خواستم هوا پاییزی‌تر شود تا درست کنم. نشد. نه پاییزی شد. نه باران زد. نه سرمای استخوان‌سوزی به جان شهر افتاد که بشود لبو پخت، نشست کنار بخاری و شوفاژ. کاسه عدس را می‌گذارم جلوی دخترم.

 نشانه‌ها را می‌نویسم روی کاغذ و مراقبم پسرک به یک اشاره چنگ نیندازد توی کاسه. حرف «آ»، «ب»، «اَ»، «س» و «د». کاغذ‌ها را می‌گذارم وسط کاسه عدس‌ها و غصه‌ام می‌گیرد برای تمرینات جشن سه‌ماهه اول سالشان که تازه داشتند شعر بلندی را کامل می‌کردند.

دلم برای چاشت گذاشتن و پوشاندن روپوش پیش‌دبستانی تنگ شد. برای پر کردن قمقمه و صاف کردن دامن و تمیز کردن کفش‌هایش تنگ شد. برای خداحافظی‌های خواب‌آلود اول صبح و سلام‌های پرانرژی سرظهر. برای برنامه‌های صبحگاهی تلویزیون و جمع کردن سفره صبحانه.

مدت‌هاست رادیو را باز نکرده‌ام، اما احساس می‌کنم حتی آن گوینده پرانرژی همیشگی هم که ابتدای روز با سلام هموطن و صبح‌به‌خیر ایرانی سعی داشت شنونده را برای شروع یک روز شاداب آماده کند، رمقی در صدا ندارد. دلم می‌خواهد یک دست بزرگ از وسط آسمان پایین بیاید با یک دستمال نم‌دار ابریشمی، غبار را از تن شهر بگیرد. دخترم می‌گوید شروع کنیم.

کاغذ اول را برمی‌دارد و رو به دوربین گوشی می‌گیرد: «حرف آ. آ مثل. آ مثل آب» می‌گوید آب و در دلم رخت می‌شویند. به روی خودم نمی‌آورم، اما امان از همین یک کلمه کوتاه دوحرفی. نیم بیشتر اضطراب‌هایم برای اوست. برای وحشت از خشک شدن سد‌ها و ته کشیدن آب چاه‌ها و قنات‌ها. برای دلهره جیره‌بندی. اصلا از تصور بچه‌داری در خانه‌ای که آب نیست، گریه‌ام می‌گیرد. 

آدم بچه‌دار مدام دستش به آب است. دخترک، اما فارغ از دنیا ادامه می‌دهد: «آ مثل آسمان، آبی، آدم» و من به ذهنم می‌رسد: «آلودگی، آب، آنتی‌اکسیدان، آموکسی‌سیلین، آزیترومایسین...»، اما می‌گویم: «آفرین» و او می‌رود سراغ کاغذ بعدی. فیلم که تمام می‌شود، بندوبساطمان را جمع می‌کنیم می‌رویم بیرون اتاق.

دل‌تنگی دخترم را کلافه کرده. برای چندمین بار می‌پرسد: «پس کی دوباره برمی‌گردم پیش‌دبستانی؟» می‌گویم: «هروقت بارون بباره.» و او باز هم دعا می‌کند باران ببارد. او و تمام بچه‌هایی که سهمشان از پاییز، سرفه‌های خشک مزمن شده و کلاس‌های درسی که به ابعاد یک صفحه کوچک چند اینچی فشرده می‌شود.

یک جایی لابه‌لای خبر‌ها خوانده‌ام یک سامانه بارشی در هفته آینده به ایران نزدیک می‌شود. کاش می‌شد برای دل همین بچه‌ها هم که شده، خودش را از مرز‌ها بکشاند اینجا. کمی بماند. کمی ببارد. من لبو‌های توی جامیوه‌ای را نگه می‌دارم تا برسد بالای سر ما.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.