صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | سفری با کشتی کتابی

  • کد خبر: ۳۷۶۶۵۷
  • ۱۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۷:۲۵
کتاب‌ها خیلی جالب‌اند ما را به دنیای قشنگی می‌برند. کتاب کتابخانه‌ی مدرسه‌ی مینا ‌هم همین‌طوری بود....

مرجان زارع - کتاب‌ها خیلی جالب‌اند ما را به دنیای قشنگی می‌برند. کتاب کتابخانه‌ی مدرسه‌ی مینا ‌هم همین‌طوری بود....

مینا کتاب «سفرهای دریایی» را که از کتابخانه امانت گرفته بود، برداشت و گفت: «بیایید با هم کتاب بخوانیم.» میلاد و محسن و مهدی، سه تا پسرخاله‌ها و دختردایی نرگس با‌عجله آمدند و کنار مینا نشستند. مینا کتاب را باز کرد.

همین که کتاب باز شد، اتفاق عجیبی افتاد. از نقاشی صفحه‌ی اول کتاب، نوک یک قایق بیرون زد و کلی آب پاشید بیرون. بچه‌ها عقب رفتند. مینا آهی کشید و گفت: «وای، فرش اتاقم خیس آب شد!»

میلاد که حسابی هیجان زده شده بود، داد زد: «قایق را ببینید!» مهدی آهسته به قایق نزدیک شد و گفت: «واقعی است!» نرگس باهیجان داد زد: «پس چرا سوارش نمی‌شویم؟» بچه‌ها نگاهی به هم انداختند و دویدند سمت قایق.

به قایق که رسیدند، قایق حسابی بزرگ شد. آن‌قدر که همه می‌توانستند داخلش بنشینند. بچه‌ها کم‌کم از ساحل اتاق دور شدند. مینا که داشت پرنده‌های دریایی بالای سرش را نگاه می‌کرد، گفت: «باورم نمی‌شود این‌ها واقعی باشند!»

میلاد و مهدی گفتند: «خیلی واقعی‌اند و زیبا.» هنوز حرفشان تمام نشده بودند که از زیر آب صدای عجیبی آمد. نرگس جیغ کشید. محسن داد زد: «انگار یک چیزی زیر آب است.» همین موقع قایق لرزید و آب موج برداشت و از بین موج‌ها کله‌ی هیولای دریایی بیرون آمد.

گردنش خیلی بلند بود. دو تا شاخ قرمز روی سرش داشت و بدنش پر از پولک‌های آبی بود. بچه‌ها تا او را دیدند، جیغ‌ و‌ داد‌کنان سعی کردند پارو بزنند و دور شوند. هیولا دم بلندش را دور قایق پیچید.

قایق دیگر تکان نخورد. محسن گفت: «الان خورده می‌شویم!» نرگس زد زیر گریه و مینا که زل زده بود به هیولا گفت: «باید با او حرف بزنیم.» میلاد باعجله داد زد: «آهای گنده‌ی زشت، با ما چه کار داری؟»

هیولا غرشی کرد و گفت: «شما مزاحم خوابم شدید. گرسنه‌ام. شما هم خوش‌مزه به نظر می‌آیید.» نرگس بلند‌تر گریه کرد. مهدی که انگار فکری به ذهنش رسیده بود، گفت: «ما بدمزه‌ایم و بوی بدی می‌دهیم. اگر باور نداری سرت را جلو بیاور و بو کن.»

هیولا با‌عجله سرش را جلو آورد. همین موقع مهدی به میلاد و محسن اشاره کرد. تا هیولا سرش را جلو آورد، سه تایی با پارو کوبیدند توی سرش. هیولا فریادی زد و بیهوش شد و رفت زیر آب و دمش از دور قایق باز شد.

مینا لبخندی زد و گفت: «آفرین! تا به هوش نیامده باید فرار کنیم.» بچه‌ها سریع نشستند و به سمت ساحل پارو زدند. چند تا دلفین هم که سروکله‌شان پیدا شده بود، آمدند کمک و قایق را هل دادند چون نرگس داشت تکه‌های کیک توی دستش را برایشان در آب می‌انداخت.

قایق سریع جلو رفت تا رسید به خشکی و محکم با خشکی برخورد کرد. آن‌قدر محکم که بچه‌ها پرت شدند بیرون. وقتی چشم‌هایشان را باز کردند، دیدند دوباره توی اتاق هستند.

به کتاب نگاه کردند. قایق در نقاشی کتاب، کنار ساحل ایستاده بود. مهدی داد زد: «عجب کتابی! کتابخانه‌ی مدرسه‌‌تان باز هم از این کتاب‌ها دارد؟» مینا لبخندی زد و گفت: «معلوم است. هفته‌ی بعد کتاب سفر به فضا را امانت می‌گیرم.»

میلاد با‌ هیجان بالا و پایین پرید و گفت: «جانمی! من عاشق فضانوردی‌ام.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.