صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

درباره «پروین ژف» مادر ۳ شهید دفاع مقدس | مادر ستاره‌ها

  • کد خبر: ۳۷۷۱۳۶
  • ۱۳ آذر ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۷
درباره «پروین ژف» مادر ۳ شهید دفاع مقدس، هم زمان با روز تکریم همسران و مادران شهدا​.

مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ حوالی ظهر است. هرازگاهی فقط صدای رد شدن چند موتور و بچه‌هایی که از مدرسه برمی گردند شنیده می‌شود. پروین توی خانه است، همان خانه‌ای که سال هاست قاب سه عکس جوان با چفیه، دیوارش را پر کرده. هنوز دو چای نیمه خورده روی سفره است. همسرش تازه از مسجد برگشته است. زنگ که می‌خورد، دلش انگار از قبل می‌داند پشت در، خبری غیرعادی است. او بسیجی‌ها را می‌شناسد، همان‌ها که قبلا هم پشت در خانه آمده‌اند. او نگاه مردد و تسبیحی که بین انگشت هایشان می‌چرخد را خیلی خوب می‌شناسد.

صدای سلام علیکمشان در راهرو می‌پیچد و خانه ناگهان سنگین می‌شود. هنوز حرف اول را نزده‌اند که پروین، چشم می‌دوزد به چهره یکی شان و زیر لب می‌پرسد «عباسم؟». عباس، آخرین پسر رزمنده اش است. همان که بعد از شهادت محمدرضا و مجتبی، همه خانه به او بند شده بود. خودش گفته بود: «روح من جبهه است، بدنم اینجاست». دیگر از گریه‌های مادر فرار می‌کرد. دیر وقت به خانه می‌آمد که زیادی به او دل نبندند. انگار عباس هم در کربلا ۵ رفته است.

پروین روی پله کوتاه هال می‌نشیند، انگار زانو‌ها بی هوا خالی شده باشند. این سومین بار است که همین خانه، همین دیوارها، شاهد شنیدن خبر شهادت یک پسرند. اولین بار، محمدرضا بود، پسری که شناسنامه اش را بزرگ‌تر کرده بود تا به جبهه برود و در والفجر۴ روی قله‌های پنجوین عراق خمپاره خورد و نصف بدنش را جا گذاشت و تا سال‌ها خبری از پیکرش نبود.

دفعه دوم مجتبی بود، نوجوان شانزده ساله‌ای که می‌گفت: «اسلحه محمد روی زمین مانده، من باید بردارمش.» او هم شناسنامه اش را دست کاری کرد تا سنش را بالا ببرد و اعزام شود. در دوکوهه، سوار بر ماشین رزمنده‌ها بود که خودرو در آب افتاد و او و چند نفر دیگر غرق شدند.

 حالا نوبت عباس است. مرد آرام می‌گوید: «مادرجان، عباس هم رفت پهلوی برادرهایش...» و توی سر پروین پر می‌شود از صدای قدم هایشان که یک روز روی همین موزائیک‌ها پا گذاشتند، خنده‌های نیمه شبشان، دعوا‌های کودکانه شان. پروین نگاه می‌کند به قاب سه تایی روی دیوار.

«برای خدا بروید»

خانواده حسین جانی، چهار پسر دارد و سه دختر. پدر کارگر ساده است و مادر در تمام سال‌های جنگ، پشت جبهه کمک رسانی می‌کند. محمدرضا، هنوز دیپلم نگرفته است که شب‌ها اعلامیه و کتاب‌های انقلابی را یواشکی به خانه می‌آورد، عکس امام را از زیر لباسش بیرون می‌کشد و برای خواهر‌ها و برادر‌ها از آزادی حرف می‌زند. در جبهه مربی عقیدتی است، اما طاقت ندارد عقب بماند. لباسش را درمی آورد. داخل ساک می‌گذارد و به اسم یک بسیجی خودش را به خط مقدم می‌رساند.

مجتبی، پسر وسطی، بیشتر شبیه شعله است، کم سن وسال، تند و سرسری، اما در عین حال عمیق. وقتی محمدرضا شهید می‌شود و خبر مفقودالاثری اش می‌رسد، مجتبی می‌گوید می‌خواهد که جای خالی برادر را در جبهه پر کند، مادر می‌ترسد. سعی می‌کند او را منصرف کند. می‌بردش پیش امام جماعت مسجد، پای منبر پیرمرد‌های محل، شاید دل سردش کنند، اما مجتبی بی خیال نمی‌شود. عباس، کوچک‌تر از آن دو، شاگرد دبیرستان سپاه است و او هم یک روز، باروبنه اش را جمع می‌کند و راهی جبهه می‌شود. 

در این خانه، علی هم هست، کوچک‌ترین پسر که بعد‌ها می‌گوید «سه برادر شهیدم استاد من بودند». سه دختر هم هستند که بین قاب عکس‌ها و لباس‌های اتو شده و دفتر‌های خاطرات، بزرگ می‌شوند. روابطشان ساده و صمیمی است. پروین قلب خانه است. گاهی خودش جلو اعزام را می‌گیرد، به دبیرستان می‌رود که برای پسرش «مرخصی جبهه» صادر نکنند، پیش امام جماعت می‌رود که از نظر شرعی دل بچه را نرم کنند، اما همیشه خودش است که در گوششان می‌گوید: «اگر می‌روید، برای خدا بروید.»

زخم نمک خورده

محمدرضا برای سال‌ها مفقودالاثر بود. وقتی پروین برای شناسایی پیکرش به معراج شهدا رفت، چند قدمی که از ماشین تا تابوت طی کرد، انگار سیصد کیلو سنگین شده بود. تابوت را که باز کردند، تنها لباس محمدرضا بود و چند تکه کوچک استخوان و قرآنی با جلد قهوه‌ای. «پروین ژف» لحظه‌هایی را زیست که از سرگذراندن آن‌ها کار هرکسی نبود. وقتی در سال۱۳۶۵، خمپاره‌ای سر عباس را از تن جدا کرد، باز چیزی درون پروین فروریخت.

بعد از شهادت دو پسر اول، وابستگی به عباس آن قدر زیاد شد که خودش تلاش می‌کرد فاصله بگیرد. دیر به خانه می‌آمد، کمتر مرخصی می‌گرفت و حتی از تماس تلفنی هم پرهیز می‌کرد که مبادا دل بستگی شان بیشتر شود. رفتن عباس همه چیز را تلخ‌تر کرد. پروین و همسرش بعد از جنگ با چهار فرزند دیگرشان زندگی را ادامه دادند و زندگی پروین فقط به داغ و ماتم محدود نماند. او در مصاحبه‌های مختلف، هم از اشک هایش گفت، هم از اعتقادی که نگذاشت زیر بار این مصیبت‌ها لطمه ببیند. تشبیه معروفش از دل مادر، مثل زخم نمک زده است. 

می‌گوید که آتش دل مادر شهید خاموش شدنی نیست و در عین حال، از موضع اعتقادی اش هم هیچ گاه کوتاه نمی‌آید. پروین می‌گوید که بچه‌ها آن قدر جلوتر از او راه رفته‌اند که دیگر فرصت نکرده است چیزی به آن‌ها یاد بدهد. امروز نام او را در کنار دیگر «ام البنین»‌های دفاع مقدس می‌گذارند، زنانی که چند فرزندشان را در راه جنگ از دست دادند و با وجود آتش دائمی دل، نماد صبر و استقامت شدند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.