صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گفت‌وگو با علیرضا محمودی ایرانمهر به مناسبت انتشار کتاب «اسم تمام مرد‌های تهران علیرضاست»

  • کد خبر: ۳۷۷۹۷
  • ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۰:۳۹
نویسنده مجموعه‌های «ابر صورتی» و «بارون ساز» و رمان «فریدون پسر فرانک» این بار در یک داستان بلند کوشیده است با وفاداری به برخی مؤلفه‌های قبلی آثارش مانند فضا‌های فراواقعی و نوعی جزئی نگری خاص، روایتی ارائه کند که امضای ویژه او را بر خود دارد.
وحید حسینی ایرانی | شهرآرانیوز - «زندگی دوباره و شگفت‌انگیز پریسا از غروب جمعه غمگینی شروع شد که فهمید می‌تونه علیرضا رو تکثیر کنه، مثل یه عکس یا تابلو نقاشی اصل که از اینترنت دانلود کنی و اون‌قدر از روش تکثیر کنی که بتونی تمام دیوار‌های خونه رو باهاش بپوشونی، مثل یه جور کاغذدیواری منحصر به‌فرد.»؛ پریسا، زن جوان شهرستانی که ساکن پایتخت است، به یاد توانایی ویژه‌ای در خود می‌افتد که با آن می‌تواند آدم‌ها را تکثیر کند، قدرتی که زندگی او را تحت تأثیر قرار می‌دهد... تازه‌ترین کتاب علیرضا محمودی ایرانمهر، داستان نویس مشهدی، چنین موضوعی دارد. نویسنده مجموعه‌های «ابر صورتی» و «بارون ساز» و رمان «فریدون پسر فرانک» این بار در یک داستان بلند کوشیده است با وفاداری به برخی مؤلفه‌های قبلی آثارش مانند فضا‌های فراواقعی و نوعی جزئی نگری خاص، روایتی ارائه کند که امضای ویژه او را بر خود دارد. به مناسبت انتشار «اسم تمام مرد‌های تهران علیرضاست» با ایرانمهر گفت وگویی کرده ایم که برآیندش را در ادامه می‌توانید بخوانید.


فکر اولیه «اسم تمام مرد‌های تهران علیرضاست» چگونه شکل گرفت؟

ایده این داستانْ گسترش ایده قدیمی تری است که در چند داستان دیگر هم از آن استفاده کرده بودم و به نوعی فلسفه و نگاه کلی من به زندگی یا بازتاب زندگی در داستان است، یعنی آدم‌هایی که زندگی شان، نگاهشان و رفتارشان بر یکدیگر تأثیر می‌گذارد، آدم‌هایی که روابط پیچیده اجتماعی و عاطفی شان زندگی آن‌ها را می‌سازد و این ساختن به گونه‌ای است که گویی ما به وسیله یکدیگر دوباره بازتولید می‌شویم. این نگاه به نوعی در چند داستان دیگر من نیز وجود دارد و اینجا تلاش کرده ام ایده را به شکل یک داستان بلند گسترش دهم، ایده‌ای که شاید اگر به زندگی خود و جهان اطرافمان نگاه کنیم، بتوانیم آن را به شکل‌ها و رنگ‌های گوناگون ردیابی کنیم و ببینیم.


نام کتاب یادآور عنوان یک رمان ایرانی دیگر است. آیا در این نام گذاری نوعی بینامتنیت مدنظرتان بوده است؟

استفاده از موقعیت‌های بینامتنی همیشه مورد علاقه من بوده است و بر این گمان هستم که این کار می‌تواند باعث غنای اثر شود. می‌تواند پیوستگی عمیق تری با تاریخ ادبیات ایجاد کند و عمق و استحکام بیشتری به اثر ببخشد. من این کار را در شکل‌های مختلف، با اشاره‌های گوناگون، با آثار مختلف انجام می‌دهم. مثلا در متن داستان یا در این رمان اخیر حتی در نام داستان هم چنین ویژگی‌ای به کار رفته است. فکر می‌کنم این می‌تواند ما را با تاریخ غنی ادبیات فارسی نیز بیشتر پیوند دهد، همان کاری که در گذشته به شکل استقبال یا تلمیح یا عنوان‌های دیگر در اشعار و خلاقیت‌های ادبی رخ می‌داد. نمونه بسیار آشکار آن اشاره‌های فراوانی است که در شعر حافظ به شعر سعدی، خواجوی کرمانی و دیگران وجود دارد. اما وقتی به ادبیات معاصر نگاه می‌کنیم، شکلی از خودخواهی و خودکامگی در روایت، نگاه و شیوه برخورد ما با آثار خود و دیگران وجود دارد که این البته باعث فقیر شدن آثار می‌شود در حالی که ارتباط بیشتر و به خصوص ارتباط‌های بینامتنی می‌تواند کار ما را غنی‌تر کند. اما درمورد نام این داستان به صورت مشخص، به گمانم نامی بهتر از این نمی‌توانستم برایش انتخاب کنم، نامی که شروع داستان است، در ارتباط مستقیم با محتوا و درون مایه آن است و بخشی از ساختار این قصه و رمان به شمار می‌رود -البته اگر این اثر را بتوان رمان نامید، چون به گمان من چیزی میان داستان بلند و رمان است.


چرا داستان با نثر محاوره‌ای و شکستن واژه‌ها روایت می‌شود در حالی که این عدول از لفظ قلم (نثر معیار) برای مدتی طولانی و فراتر از محدوده دیالوگ ها، ممکن است خواننده را پس بزند؟

به کار بردن زبان شکسته یا محاوره و گفتگو برای نگارش این رمان به این دلیل بود که ساختار این داستان به شدت به صمیمیت نیاز داشت. نیازمند این بود که فضای کلیْ حالت گفتگو و محاوره داشته باشد و اگر کار به زبان معمول، کتابی و رسمی نوشته می‌شد، بخشی از این ساختار به گمانم مخدوش می‌شد و اجازه شکل گیری معنا و مفهوم و فرم داستان را نمی‌داد؛ بنابراین باید از سطح بالایی از صمیمیت و احساس خودمانی بودن استفاده می‌کردم که به جز زبان شکسته و محاوره راه دیگری برای آن وجود ندارد.


شخصیت اصلی داستان گاه وردی به زبان می‌آورد که اتفاقات مهمی رقم می‌زند. در انتخاب این ورد عجیب (جلجتا، سانتوس ریسانتوس!) رویکردی تأویل خواهانه داشته اید؟ مثلا اینکه با واژه «جلجتا» مخاطب حرفه‌ای را به «کتاب مقدس» ارجاع دهید.

مسلما آن ورد دارای معنایی است، اما آن معنا به شکلی نیست که نفهمیدن آن مانع فهمیدن داستان شود. همان طور که اشاره کردید، آن نام به جلجتا نظر دارد که محل به صلیب کشیدن مسیح [طبق عهد جدید]است و البته ۲ عبارت لاتین هم به کار رفته که از یک مرثیه گرفته شده است. همه این‌ها در کنار یکدیگر می‌تواند معنای کلی این جمله یا دلالت ضمنی آن را در داستان بسازد، اما این مسلما برای کسی است که خیلی جدی‌تر و در لایه‌های عمیق تری متن را می‌خواند و واکاوی می‌کند، در حالی که تمام تلاش من این بوده است که خواننده با سطح متوسطی از سواد و نگاه بسیار ابتدایی به ادبیات بتواند از این متن لذت ببرد و با آن ارتباط برقرار کند و معانی اصلی و بنیادین آن بر ذهن و نگاه او تأثیر بگذارد.


پریسا بعد از آن اتفاق شگفت انگیز کودکی اش دیگر به فکر ورد عجیب نمی‌افتد تا زمانی که با علیرضای اصلِ اول ازدواج می‌کند. اینجا این پرسش برای مخاطب پیش می‌آید که او چرا در همه این سال‌ها از آن توانایی محیرالعقول صرف نظر کرده است.

این توانایی به نوعی به خاطرات کودکی او برمی گردد و بعد از مرگ مادرش، آن اتفاق و توانایی در غمی عظیم مدفون و به فراموشی سپرده می‌شود. اساسا ساختار این قصه و اشاره‌هایی که در آن وجود دارد به نوعی تلاش می‌کنند این مفهوم [یعنی توانایی]را به بخش پنهانی از ذهن و زندگی شخصیت اصلی یعنی همان پریسا سوق دهند. اما دقیقا به همین دلیل است که در لحظه سخت و سرنوشت سازی از زندگی ناگهان بروز پیدا می‌کند. یعنی چیزی که زمانی فراموش و مدفون شده و البته تا حد زیادی ترسناک است ناگهان با یک جرقه دوباره آغاز می‌شود و به زندگی پریسا برمی گردد. این جرقه حاصل شرایط دشوار و بسیار تحمل ناپذیری است که او خود را در آن گرفتار می‌بیند و البته در طول داستان می‌بینیم که با همین بازگشت به گذشته به نوعی زندگی او زیر و رو می‌شود و مجموعه‌ای از اتفاق‌ها رخ می‌دهد که خواننده با آن روبه رو می‌شود.


در «اسم تمام مردها...» موقعیت‌های ظریفی خلق شده که مانند آن شاید بیشتر در آثار نویسندگان زن دیده شود، مثل همین نگاه ریزبین به خوراکی ها. برای نمونه، در صحنه‌ای از داستان، پریسا برای خودش جشنی کوچک با درست کردن سالاد کاهو و لبو می‌گیرد. از سویی، شخصیت اصلی نیز زن است و کمابیش در سرتاسر داستان، جهان از دریچه ذهن او روایت می‌شود. آیا این اثر را برای مخاطبانی مشخص یعنی مخاطبان زن نوشته اید؟

بی تردید داستان را با نگاه به مخاطبی خاص ننوشته ام و البته نکته بسیار مهم این است که شخصیت پریسا در عین لایه‌های کاملا زنانه‌ای که در او آشکار است، بسیاری لایه‌های پنهان مردانه هم دارد. به عبارت دیگر، شخصیت داستان بیش از آنکه زن باشد، انسان است، اما به دنیایی که در این داستان خلق شده، از منظر نگاه پریسا نگریسته می‌شود. به نوعی، شاید تلاش می‌شود از منظری زنانه به جهان نگاه شود و این باعث می‌شود حتی مرد‌هایی که در داستان حضور دارند، از جمله مجموعه علیرضاها، دارای لایه‌های متفاوت تری باشند طوری که حتی می‌توانیم لایه‌های زنانه را در وجود شخصیت‌های مرد نیز ببینیم و البته این‌ها هیچ یک مربوط به خواننده خاص نمی‌شود. برای من دیدن و نشان دادن لایه‌های مختلف وجود انسان اهمیت فوق العاده‌ای دارد و زن به عنوان سوژه، به عنوان موضوعی برای شناختن، همیشه مورد علاقه و واکاوی من در داستان هایم بوده است، اما این به معنای تعلق داشتن داستان به گروه خاصی از خوانندگان نیست.


«زندگی گاهی مثل یه شهربازیِ چراغونی...»، «.. شبیه یه نمایش هیجان انگیز تلویزیونیه...»، «.. مثل خرسی زخمی و آدم خوار...»، «.. شبیه سوییت هتل در سفر...»، «.. شبیه چشم‌های بزرگ آدم فضایی ها...» و .... علت بسامد بالای تشبیه در کتاب شما چیست؟

بسامد بالای تشبیه در زبان و نوع روایت من یک ویژگی است. این البته فقط منحصر به این داستان نیست، اما اینجا سعی کرده ام به شکل گسترده تری از آن استفاده کنم. به گمان من ویژگی مدنظر می‌تواند ضمن به وجود آوردن نوعی از ریتم در زبان، کمک کند که داستان گسترش عرضی بیشتری بیابد. با این توصیف‌ها و ارتباط‌های تودرتویی که از طریق تشبیه‌ها صورت می‌گیرد، دامنه ارجاع متن به موضوعات مختلف گسترش پیدا می‌کند و می‌تواند عمق خاصی را به لحظه‌های متن ببخشد و همه این‌ها در کنار هم اتفاق خواهد افتاد.


راوی شما که از میان آدم‌ها بیشتر متمرکز بر پریساست، سوم شخص قضاوتگری است و مدام تحلیل‌های انسان شناسانه ارائه می‌کند. این قضاوتگری شاید شبیه آثار کلاسیک هم نباشد، چنان که به شیوه فراداستان‌ها حضور گذرایی از نویسنده در متن در اواخر داستان می‌بینیم. آیا مخاطب شما با نوعی فراداستان یا داستان پسانوگرا روبه روست؟

به گمانم به هم زدن ساختار‌های متصلب روایی از ویژگی‌های روایت در نیمه دوم سده بیستم است که قالب‌های از پیش تعیین شده را کاملا می‌شکند و روایت بسیار متنوع‌تر و پیچیده‌تر و رنگارنگ‌تر می‌شود و می‌بینیم که در سوم شخص رگه‌های آشکاری از اول شخص حضور دارد. من هم سعی کردم از این ظرفیت فوق العاده زبان و روایت در داستانم استفاده کنم، همان کاری که منسوب به نویسندگانی است که برخی آن‌ها را پست مدرن می‌نامند مثل کورت ونه گات جونیور و بسیاری دیگر که از گونه‌های بسیار متنوع، پیچاپیچ و تودرتوی روایت استفاده می‌کنند. در نوشته‌های آن‌ها در طول روایت از نظر دستوری با یک گونه خاص روبه رو هستید، مثلا با اول شخص یا سوم شخص، اما ماهیت روایت کاملا و لحظه به لحظه در حال تغییر است و شما در دل سوم شخص انواع اول شخص را می‌توانید ببینید و هر ثانیه و هر لحظه از داستان به شکل تازه‌ای خود را ارائه می‌کند و انواع قضاوت‌های تودرتو شکل می‌گیرد و به این ترتیب با حجم رنگارنگی از روایت و نگاه‌های متکثر و متنوع روبه رو می‌شوید.


گاه در کتاب عبارت‌ها یا مواردی دیده می‌شود که حتی اگر کار را غیرواقع گرا بدانیم، باز چندان منطق آن ارائه نمی‌شود. مثلا پریسا که زنی معمولی و به قول خودش احمق است، در مواجهه با علیرضای چاق، از نسخه معمولی خودش چندشش می‌شود. این تحول از کجا به دست می‌آید؟ در حالی که او در این سال‌ها حتی تجربه زیستن با مردی به روشن فکری شوهر اولش را نداشته و اصلا علیرضای اصل دوم به او زندگی‌ای لوکس و مرفه می‌بخشد و پریسا از این قضیه خوشحال هم هست.

فکر می‌کنم این اصلا عجیب نیست که از ساده‌ترین آدم‌ها عجیب‌ترین حرف‌ها را بشنویم. انسان موجود پیچیده‌ای است و حتی در ساده و پیش پاافتاده‌ترین حالت‌ها هم وقتی به آدم‌ها دقیق می‌شویم یا به آن‌ها اجازه می‌دهیم حرف‌های نگفته خود را بزنند، با جمله‌هایی روبه رو می‌شویم که شگفت انگیزترین شکل خود را می‌نمایانند. پریسا نیز از این قاعده مستثنا نیست. او در بسیاری از موارد آدم بسیار ساده‌ای است. خیلی جا‌ها بسیار پیش پاافتاده و حتی حقیرانه رفتار می‌کند، اما این نباید باعث شود که فهم او، نگاه او و پیچیدگی دنیای درون او را انکار کنیم. او نیز مثل هر انسان دیگری می‌تواند دنیای نگفته‌ای داشته باشد که در لحظه‌های خاصی از داستان بروز پیدا می‌کند و اتفاقا تلاش من این بوده که او را شخصیتی پیچیده یا روشن فکر یا با افکار خیلی پخته و ریشه دار نشان ندهم. او درگیر ساده‌ترین مسائل زندگی است، اما عجیب‌ترین فلسفه‌ها از دل همین لحظه‌های ساده زندگی زاده می‌شوند.


داستان پایان جذابی دارد، پایانی که شاید اگر نمی‌بود یا به شکلی دیگر بود، با مجموعه رویداد‌هایی مواجه بودیم که سرانجام و انسجام بخشیدن به آن دور از دسترس می‌نمود. برای این پایان و اساسا کلیت داستان پی رنگی از پیش تعیین شده داشتید یا حین نگارش به آن رسیدید؟

من بیش از پی رنگ، نگاه منسجمی به موضوع کلی و درون مایه داستان داشتم. پی رنگ‌ها و پایان بندی‌های متعددی در ذهنم بودند که به تناسب گسترش داستان، می‌دانستم یکی از آن‌ها را انتخاب خواهم کرد. اما چیزی که برایم مهم‌تر بود پیوستگی اندیشه و فلسفه‌ای بود که در این کار وجود داشت. مثل بقیه داستان‌های من که مجموعه نشانه ها، روابط و خطوط داستان باید در راستای همان تفکر کلی قرار می‌گرفتند، تفکری که البته به شکل یک فلسفه متعین، یک ایدئولوژی یا پیامی مشخص نیست بلکه کاملا از جنس داستان است یعنی همان تجلی (epiphany) و آگاهی‌ای که در دل تمام داستان‌های خوب جهان وجود دارد. هیچ داستانی را در تاریخ ادبیات نمی‌توان یافت که دارای یک نقطه تجلی نباشد و این نقطه‌ای است که مرا به سوی پایان بندی داستان و اساسا به سوی شکل دادن به ساختار داستان هدایت می‌کند، مثل یک ستاره قطبی که در تمام فضای داستان می‌درخشد و در تمام لحظه‌های نگارش، خلق و شکل گیری داستان من مستقیما به سمت این ستاره قطبی در حال حرکت هستم.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.