به گزارش شهرآرانیوز، حسنآقا پسر اول خانواده بود؛ سوگلی حاجخانم و گل سرسبد خانه. جوانی که بهجای آسایش دنیایی، جهاد را انتخاب کرد و در سالهای پایانی جنگ تحمیلی در جبهه شلمچه به شهادت رسید. مدتی پیش، همراه جمعی از همکاران شهرآرا به دیدار مادر این شهید بزرگوار رفتیم؛ بیبی معصومه منظمالساداتی، مادر شهید حسن رمضانی، فرمانده گردان حضرت رسول (ص).
او هنوز هم عکسهای پسرش را بالای سر تخت میگذارد و لوحهای افتخاری را که به نام حسنآقا دریافت کرده، با افتخار نگه میدارد. بیبی معصومه مادر پنج پسر است و یکی از آنها در بیستوسهسالگی به شهادت رسیده است. با اینکه خانواده اصالتاً مشهدیاند، اما سالهایی را در اصفهان زندگی کردهاند؛ شهری که حسنآقا از همانجا به جبهه اعزام شد.
بیبی معصومه درباره تصمیمش برای محل دفن پسرش چنین میگوید:«وقتی شهید شد، پرسیدند کجا دفنش کنیم. گفتم همینجا، در شهری که از آن اعزام شده. تا وقتی اصفهان بودیم، همیشه سر مزارش میرفتم. بعد از برگشت به مشهد هم هرچند ماه یکبار دیدارش میرفتم. حالا که پاهایم ناتوان شده، این دیدارها کمتر شده است. خیلی دلتنگش میشوم، تا اینکه یکبار خواب دیدم همه شهدا همینجا هستند؛ دو چهره نورانی دیدم که گفتند نگران نباش، همهشان نزدیکاند.»
بیبی معصومه از روزهای جبهه رفتن حسنآقا زیاد خاطره دارد:«عضو فعال بسیج و سپاه بود. تازه عقد کرده بود که شهید شد. خودش راضی به ازدواج نبود. میگفت جنگ است و باید بروم. چهار سال جبهه رفت. هر بار که برمیگشت زخمی بود. مخالفت نمیکردم؛ فقط میگفتم درسش را هم بخواند. وقتی امام (ره) گفتند جهاد واجب است، دیگر چیزی نگفتم.»
با چشمانی خیس ادامه میدهد:«یک روز آمد کنارم نشست و دست و پایم را بوسید. گفت: مامان این برگه را امضا کن، میخواهم بروم جبهه. هجدهساله بود. امضا کردم و فقط گفتم آن دنیا دستم را بگیرد. چیزی نگفت، فقط گریه کرد.»
شبهای عملیات برای او همیشه سختترین شبها بود:«رادیو همیشه روشن بود. از حملهها باخبر میشدم. شبِ شهادتش، دلشوره داشتم. ناراحت خوابیدم و پدرم را در خواب دیدم که گفت فقط بگو یا حسین (ع). صبح که شد، آمدند گفتند حسنآقا زخمی شده. گفتم میدانم شهید شده، پنهان نکنید. همانجا رو به خدا گفتم فقط صبر بده.»
بعد از تشییع و خاکسپاری، داغ او آرام نمیگرفت تا اینکه شبی خواب پسرش را دید:«گفت: مادر چرا اینقدر من را صدا میزنی؟ جایی بودیم که حوض آبی داشت و دوستانش هم بودند. گفت: جای ما خوب است. اذیت میشوم وقتی صدایم میزنی. دستش را دراز کرد، یک میوه از درخت چید و به من داد. ظاهرش عادی بود، اما طعمی داشت که هیچوقت فراموش نمیکنم. از خواب که بیدار شدم، آرام بودم. دلم همانجا آرام شد.»