صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

درباره اولین پزشکی که در قاسم‌آباد مطب زد و پنجمین شهید مدافع سلامت مشهد

  • کد خبر: ۳۹۵۴۸
  • ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۷:۰۱
درباره دکتر حمید عقیلی اولین پزشکی که در قاسم‌آباد مطب زد و پنجمین شهید مدافع سلامت مشهد لقب گرفت
الهام ظریفیان | شهرآرانیوز؛ ۲۳ سال می‌گذرد از وقتی که دکتر حمید عقیلی پنجمین شهید مدافع سلامت مشهد به قاسم‌آباد آمد تا دنبال جایی برای دایر کردن مطبش بگردد. ۲۳ سال برای خودش یک عمر است. دو سالی می‌شد که درسش را تمام کرده بود. خانه خودش در مرکز شهر بود، در چهارراه خواجه ربیع، ولی نمی‌خواست مطبش همان اطراف باشد. شاید تجربه روز‌های جبهه و جنگ بود که او را می‌کشاند به جا‌های پرت و به دور از امکاناتی که بی‌شک گزینه اول هیچ دکتر دیگری نبود.
 
«قاسم‌آباد» حالا آباد شده است. آن سال‌ها به هر طرفش که نگاه می‌کردی به جز چند خانه آجری یک طبقه این طرف و آن طرف و حجم ترسناکی از بیابان که مانند هیولای گرسنه‌ای به این خانه‌ها چشم دوخته بودند، چیز دیگری نمی‌دیدی. خدا می‌داند هر بار که صدای گریه کودکی از یکی از این خانه‌ها بلند می‌شد و قطع نمی‌شد، چه هولی و ولایی به دل ساکنان این خانه‌ها می‌افتاد. «نکند از دختر همسایه آبله مرغان گرفته باشد؟ اگر سرخک باشد چی؟ خدا کند از دندانش باشد...».
 
دکترِ جوان لابد به این چیز‌ها فکر می‌کرده که از دل شهر بلند شده رفته یک آپارتمان کوچک ۵۰ متری در بیابانی که بعد‌ها به آن گفتند بولوار حسابی شمالی کرایه کرده تا اولین تابلوی طبابتش را بر دیوار آن میخ کند. همه می‌گویند او اولین پزشکی بود که در قاسم‌آباد مطب زد. اولین بودن همیشه فرصت خوبی به آدم می‌دهد. می‌توانست در این منطقه جدید شهری برای خودش اسم و رسمی پیدا کند و کم کم مریض‌هایش زیاد شوند. همین طور هم شد، اما انگار معروف شدن همیشه هم برای آدم آرامش به همراه ندارد. از یک جایی به بعد دیگر باید بازی کنی، آن هم بازی که قاعده‌اش پول در آوردن به هر قیمتی است. در این بازی طبابت می‌شود تجارت، می‌شود رقابت و او اینجای بازی را دوست نداشت. اصلا مدلش این‌طوری نبود. مدل او مدل «جهادی» بود. شیوه‌ای که می‌گوید «هر جا کاری روی زمین مانده، بردار و انجامش بده.» حالا چه در جبهه جنگ و روبه‌روی گلوله توپ و تانک دشمن باشد، چه در طبقه دوم یک ساختمان نمای سنگی درست روبه‌روی مسجد امام محمد باقر (ع) در بیغوله‌ای به نام «قاسم‌آباد».
 
قدیمی‌های قاسم‌آباد آن را خوب به خاطر دارند. خیلی‌ها دکتر را از ویزیت کرد‌ن‌هایش بعد از نماز جماعت در سرسرای مسجد به یاد دارند. خیلی‌های دیگر فقط یادشان است یک دکتری آن روبه‌رو مطب داشت که دستش خیلی خوب بود و یک نسخه‌اش دو نسخه نمی‌شد.
 
 

هر چیزی جز شهادت برایش کم بود

حجت شکریان و خانواده‌اش ۲۳ سال است ساکن قاسم‌آباد هستند. وقتی به این منطقه آمدند زن و شوهر جوانی بودند که یک بچه شیرخواره داشتند. بچه اول بارشان بود. آن‌ها هم بی‌تجربه بودند و دور از خانواده‌هایشان: «دخترم نوزاد بود و مدام تب می‌کرد. آن روز تبش خیلی بالا بود. اولین روز‌هایی بود که آقای دکتر مطبش را زده بود.
 
خانمم گفت: کجا برویم؟ چکار کنیم؟ گفتم بیا برویم روبه‌روی مسجد یک دکتری تازه آمده مطب زده است. رفتیم، ولی دکتر توی مطب نبود. مطب ساده‌ای بود که منشی هم نداشت. یکی دو دقیقه که نشستیم دکتر آمد. مرد جوانی بود حدود سی ساله. آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود و دست‌هایش خیس بود. مشخص بود که وضو گرفته است.
 
گفت: بفرمایید! اصرار کردم که: آقای دکتر اول نمازتان را بخوانید... گفت: هنوز اذان نگفته‌اند... شما بفرمایید. بچه توی بغل خانمم بود. هر دومان مضطرب و نگران بودیم. نگاهی به بچه انداخت و گفت: چی شده؟ گفتم: تبش قطع نمی‌شود. گفت: نگران نباشید، ان‌شاءا... خوب می‌شود. بچه را معاینه کرد و دارو نوشت. همان بود دیگر. خوب شد. قبلش سه چهار تا دکتر برده بودیم، ولی همانجا تبش آمد پایین. از آن به بعد هر بیست روزی، یک ماهی می‌رفتیم پیشش. دخترم اگزمای پوستی هم داشت. هربار می‌رفتیم دکتر هنوز دارو ننوشته بود، حال دخترم خوب می‌شد.
 
سه چهار سالی می‌بردیمش همان مطب روبه‌روی مسجد تا اینکه یک روز دکتر به من گفت: دیگر این بچه را نیار اینجا... حالش خوب شده و احتیاج به دکتر ندارد. بعد از آن او مطبش را جمع کرد و از اینجا رفت. چند سال بعد که او را در درمانگاه ولیعصر (عج) پیدا کردیم و دوباره رفتیم پیشش، گفت: چرا باز آمدی؟ گفتم که این بچه دیگر احتیاج به دکتر ندارد! گفتم: دکتر آمده‌ام احوالتان را بپرسم! ... واقعا دکتر این‌طوری حالا کم پیدا می‌شود. شهادت برایش خیلی کم بود.»
 
 

در جبهه طبابت

حمید عقیلی در سال ۱۳۴۳ در مشهد به دنیا آمد. خانه پدری‌اش در محله سناباد و میدان صاحب‌الزمان (عج) بود و او عاشق کوچه پس کوچه‌هایی بود که سال‌های قدکشیدنش را در آن‌ها سپری کرده بود. انقلاب که شد فقط چهارده‌سالش بود. پر بود از شور و شوق انقلاب و فرصتی برای پرسش‌های فلسفی معمول نوجوان‌ها نداشت. هویت نسل او با انقلاب و بعدتر با دفاع از انقلاب گره خورده بود. وقتی به جبهه رفت شانزده ساله بود. اعزامش نمی‌کردند؛ اما آ‌ن‌قدر رفت و آمد و خواهش کرد تا بالاخره راضی شدند که او دیگر مرد شده است. مردِ کوچک بعد‌ها شد یک پاسدار تمام عیار و مربی تربیت آموزش نظامی و اسلحه شناسی و در کردستان هم‌رکاب با شهید محمود کاوه با ضدانقلاب می‌جنگید. در همان سال‌های جنگ بود که ازدواج کرد. یک پایش جبهه بود و یک پایش اینجا پیش «فائزه» اش. دوستان هم‌رزمش یکی یکی پرمی‌کشیدند و از شهادت فقط حسرتش برای او می‌ماند. در میانه این حسرت‌ها دلخوشی‌اش دفتر و کتاب‌هایش بود. هوای «آقای دکتر» شدن در سر داشت. قولش را به پدر فائزه هم داده بود. در کنکور سال ۶۶ در رشته پزشکی در دانشگاه علوم پزشکی مشهد قبول شد و سپاه او را بورسیه کرد. از آن به بعد چسبید به درس تا سال‌ها بعد شهادتی را که در جبهه جنگ به آن دست پیدا نکرده بود در جبهه طبابت شرمنده خودش کند.
 
 

به خواست خدا دستش سبک بود

آقای شکریان کارگر چاپخانه روزنامه قدس بود. از طریق همین روزنامه توانسته بود توفیق خدمت در حرم امام رضا (ع) به دست بیاورد و پسر شهید عقیلی (محسن) را هم در یکی از شیفت‌های خدمت حرم پیدا کرد. محسن می‌گوید: «دیدم آقایی آمده می‌گوید من سال‌هاست که پدرتان را می‌شناسم. او دکتر دختر من بود، زمانی که در قاسم‌آباد مطب داشت. خدا بیامرزدش...». دختر آقای شکریان حالا بیست و دو سالش شده، در اوج جوانی و شادابی، پذیرای من شده و به من شربت بهارنارنج تعارف می‌کند: «هیچ چیز یادم نیست، آن موقع نوزاد بودم؛ ولی از تعریف‌هایی که پدر و مادرم می‌کنند خیلی دوست داشتم دکتر را می‌دیدم و ازش تشکر می‌کردم. عکسش را ندارید به من نشان بدهید؟!»

همسر آقای شکریان می‌گوید: «۲۰ سال پیش آن‌قدر قاسم‌آباد بزرگ نبود. از چهارراه ما (امامیه) به آن طرف همه تاریک بود. اینجا تنها مطبی بود که باز شده بود. بچه من موقع دندان در آوردن خیلی اذیت می‌شد. تبی می‌کرد که پایین نمی‌آمد و من خیلی دستپاچه می‌شدم. هر بار می‌رفتم پیش دکتر آن‌قدر به من آرامش می‌داد که آرام می‌شدم. با اضطراب می‌رفتم با آرامش برمی‌گشتم. مثل یک مشاور بدون هیچ چشمداشتی راهنمایی می‌کرد. حتی یک بار گفت: اگر کاری از دستم برمی‌آید برایتان انجام بدهم؟ بعد که دکتر از اینجا رفت و ما گمش کردیم، خیلی درمانده می‌شدم. چقدر گشتم تا دکتر را پیدا کردم و چقدر خوش‌حال شدم!»

آقای شکریان حرف او را پی می‌گیرد و می‌گوید: «پول برایش مهم نبود. اگر ویزیت هم نمی‌دادیم کسی نبود که بگوید چرا ویزیت ندادید. دو دکتر در مشهد داشتیم که این‌طوری بودند. یکی آقای دکتر فرزین بود که در خیابان خلج مطب داشت و صندوقی گذاشته بود که هر کسی دوست داشت داخل آن پول می‌انداخت و هرکسی هم نداشت نمی‌انداخت، یکی هم دکتر عقیلی، با اینکه دکتر جوانی بود این رفتار خداپسندانه را داشت. خیلی دیده بودیم که از بیمار‌ها ویزیت نمی‌گرفت. به خود ما هم اگر می‌گفتیم شاید نمی‌گرفت. البته پیش آمده بود که می‌گفت اگر حالش خوب نشد دوباره بیا نمی‌خواهد ویزیت بدهی. تا آنجا که من یادم است دکتر پولکی نبود. بالاخره ما یک بار دو بار که پیشش نرفتیم، سه چهار سال بود که می‌رفتیم.» او ادامه می‌دهد: «خیلی با ایمان بود برای همین هم پاداشش شهادت بود. هر موقع می‌رفتیم با وضو بود. از نیم ساعت قبل اذان آماده نماز بود. یک دفعه یادم است خانمی آمده بود و می‌خواست تزریق انجام دهد، آقای دکتر برایش نزد. می‌گفت من برای خانم‌ها آمپول نمی‌زنم.»

همسرش حرف را ادامه می‌دهد: «آن زمان بهداشت به نوزادانی که نیاز داشتند شیر خشک می‌داد؛ ولی باید نامه می‌بردیم، ما نامه نداشتیم. رفتیم پیش دکتر گفتیم بچه ما نیاز دارد؛ ولی بودجه نداریم که آزاد بخریم. دکتر حرفمان را باور کرد. تازه آمده بودیم اینجا ماهی ۲۵ یا ۳۰ هزار تومان حقوق شوهرم بود ماهی ۱۶ هزار تومان قسط می‌دادیم. به حرفمان اعتماد کرد. برایمان نامه نوشت که می‌رفتیم از مرکز بهداشت شیر خشک می‌گرفتیم. داروی زیادی نمی‌داد. آن‌قدر دستش سبک بود که همین که پایمان می‌رسید به مطب با همان داروی معمولی دخترم خوب می‌شد. همان دفعه‌ای هم که بعد از سال‌ها رفتیم درمانگاه، ولی عصر (عج) در بولوار وکیل آباد گفتم: آقای دکتر فقط برای دستتان آمده‌ام. هیچی نگفت فقط از خدا تشکر کرد. گفت: خواست خدا بوده است.»
 
 

خانه‌ای که فروختش

خانواده عقیلی از ۳ سال پیش ساکن قاسم‌آباد شده‌اند، البته آن‌ها خیلی پیشتر از این‌ها قرار بود ساکن این منطقه شوند. زمانی که سپاه برای کارکنانش تعاونی مسکن تشکیل داد و دکتر هم خواستار یکی از آن‌ها شد و کم کم پولش را داد. فائزه سیدنقوی، همسر دکتر، تعریف می‌کند: «از طرف سپاه خانه‌ای برای ما ساختند که کم کم پولش را از ما گرفتند. ۷۵ متر بود. تمام که شد من را برد که ببینم. گفتم این خانه خیلی کوچک است. آن وقت ۳ بچه داشتیم. گفت: «حداقل مال خودمان است.» داشت یکی یکی تجهیزاتش را نصب می‌کرد. مثل شیرآلات و کابینت که سازنده این‌ها را به عهده خودمان گذاشته بود. بعد از مدتی گفت: «خانه را فروختم.» گفتم: «چرا؟» گفت: یک بنده خدایی آمده بود اینجا دنبال خانه می‌گشت، نابینا بود. با خودم گفتم اگر این بنده خدا گیر هرکس دیگری بیفتد احتمال دارد سرش کلاه بگذارند. من خانه خودم را بهش دادم. خانه در شاهد بود. الان آن خانه اگر بود خیلی قیمتش بالا رفته بود.»

خانه فعلی‌شان، یعنی همان خانه‌ای که روز‌های با هم بودنشان را در آن گذراندند و دکتر آخرین وصیت‌هایش را مقابل دوربین پسر مستندسازش گفت و از همه حلالیت گرفت، اجاره‌ای است. همسرش، اما هیچ وقت شکایتی نداشت. برای او همین که دکتر هر روز بیاید سرجای همیشگی‌اش پشت اپن آشپزخانه روی فرش بنشیند و به پشتی تکیه بدهد و بگوید: «فائزه بیا بنشین کنارم، دلم برایت تنگ شده» کافی بود. «من به نبودن‌هایش عادت داشتم. دو هفته بعد از عقدمان رفت جبهه و ۴۵ روز ماند. یک ماه می‌آمد باز دوباره ۴۵ روز می‌رفت. از اول که به خواستگاری‌ام آمد گفت من الان مربی هستم، ولی می‌خواهم پزشک شوم. من خودم پاسدار بودن و معلم بودنش را دوست داشتم. زمانی که مدرکش را گرفت می‌خواست مطب بزند قاسم‌آباد تازه شکل گرفته بود و امکانات درمانی زیادی نداشت. گفت اگر هر جای دیگر بزنم پزشک زیاد است. با اینکه از خانه خودمان دور بود، ولی رفت آنجا. بیشتر روز‌ها یکی دو تا از پسر‌ها را هم با خودش می‌برد.»
 
 

نخواست رقابت ناسالم کند

محسن حرف مادرش را پی می‌گیرد و می‌گوید: «بابا ساعت دو ناهارش را می‌خورد و ساعت ۳ از چهارراه خواجه ربیع پیاده می‌آمد تا میدان شهدا سوار خط ۱۸ می‌شد و می‌آمد تا شهرک لشکر. یک ساعت بعدش شیفت ما بود که می‌رفتیم. تا ساعت ۸ شب آنجا بودیم. هرکسی در خانه بیشتر بازیگوشی می‌کرد به آنجا تبعید می‌شد. مشق هایمان را در مطب می‌نوشتیم. پدرم هیچ وقت منشی نداشت. مطب طبقه دوم یک آپارتمان ۵۰ متری بود که یک اتاق برای پزشک داشت، یک فضای انتظار و یک آشپزخانه که ما در آشپزخانه مشق‌هایمان را می‌نوشتیم.»

احسان فرزند اول دکتر عقیلی است که نامش را از نام همرزم شهید پدرش به یادگار دارد. او می‌گوید: «آن زمان در قاسم‌آباد شاید به اندازه انگشت‌های یک دست مطب نبود. اصلا چیزی به نام حسابی شمالی وجود نداشت. از چهارراه فلاحی به این طرف دیگر هیچی نبود، همه‌اش بیابان بود. برای همین مطب بابا خیلی شلوغ می‌شد و هیچ وقت خالی نبود که حداقل ما بتوانیم برویم توی اتاق و کمی با پدرم حرف بزنیم. همه‌اش در اتاق انتظار بودیم. کم کم دکتر‌های دیگر آمدند و در اطراف مطب زدند، ولی همه‌شان آن سوگندنامه‌ای که اول خورده بودند رعایت نمی‌کردند. مثل بابا نبودند که سفت و محکم روی آن بمانند. توی دفترچه دیگران دارو می‌نوشتند یا گواهی پزشکی جعلی به مراجعان می‌دادند. وقتی وضعیت این طوری شد بابا دید اگر بخواهد رقابت کند باید کار‌هایی کند که ممکن بود لقمه‌ای که به خانه می‌آورد شبهه‌ناک شود.
اگر او می‌خواست با آن‌ها رقابت کند باید همین کار‌ها را انجام می‌داد. چون می‌شنید از مریض‌ها که چرا شما مثل آقای دکتر فلانی نیستید و این‌قدر سخت‌گیری می‌کنید. وقتی دید این‌طوری است مطب را بعد از ۵ سال و با آن همه مریضی که داشت جمع کرد و دیگر هیچ وقت مطب نزد و در درمانگاه‌های مختلف کار می‌کرد. مدتی در درمانگاهی در شاندیز بود، مدتی در درمانگاه اصحاب الحسین (ع) در قاسم‌آباد و مدتی هم مسئول درمانگاه ولیعصر (عج) بود. بعد از بازنشستگی با همکارانش در یک درمانگاه پوست و مو همکاری می‌کرد و بیشتر وقتش را به تدریس می‌گذراند. در مرکز بهداری شمال شرق نیروی زمینی سپاه و بعضی دانشگاه‌ها، دروس آشنایی با دفاع مقدس بهداری و بهداری رزمی تدریس می‌کرد.»
 
 

پول نگیر خودم می‌آیم حساب می‌کنم

محسن در ادامه حرف‌های برادرش می‌گوید: «ما، چون زیاد مطب می‌رفتیم، چهره‌های تکراری زیاد می‌دیدیم. خیلی از ساکنان آن منطقه اعتقاد داشتند که دست پدرم سبک است. بعضی‌ها که زیاد مراجعه کرده بودند دیگر با پدرم رفیق شده بودند. سال‌ها بعد از اینکه مطب را از آن منطقه جمع کردند همسایه‌های آن منطقه با پدرم تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: دکتر تو رو هرکی می‌پرستی یک مطب دیگر بزن که هر کسی مراجعه می‌کند ما آدرس بدهیم که برو فلان جا. مدام از ما می‌آیند می‌پرسند. چند سال بعد که در درمانگاه اصحاب الحسین (ع) در چهارراه مخابرات کار می‌کرد، اهالی قبلی فهمیده بودند که فلانی دوباره به قاسم‌آباد برگشته، مراجعاتشان را دوباره شروع کرده بود. تا وقتی مطب بود پاتوقش برای نماز، مسجد امام محمد باقر (ع) بود که روبه‌روی مطب قرار داشت. به یاد دارم نماز که تمام می‌شد می‌ریختند دور بابا. هر پزشک دیگری بود می‌گفت مطب آن طرف خیابان است بیایید آنجا، ولی او می‌نشست و کار چند نفر را راه می‌انداخت. این خودش یک پیام برای بابا بود که شاید به این معنی باشد که کسی که مطب آن طرف خیابان را نمی‌آید و اینجا توی مسجد مراجعه می‌کند مشکل مالی دارد. حقی برای همسایه‌ها، اقوام و اهالی مسجد قائل بود.»

همسر دکتر عقیلی توضیح می‌دهد: «گاهی تعریف می‌کرد که بیماری آمده مطب، دیده وضعش خوب نیست ویزیت نگرفته است. حتی بعضی وقت‌ها می‌گفت دارو ببرم که همین جا هم بهشان بدهم. پایین مطبش داروخانه بود. زنگ می‌زد که از فلان مریض پول نگیر من خودم می‌آیم حساب می‌کنم. به نماز اول وقت خیلی پایبند بود آن هم در مسجد. بازنشست شده بود و بیشتر خانه بود و مطالعه می‌کرد و یکی دو درمانگاه می‌رفت. کرونا که آمد یک روز گفت از بیمارستان بنت الهدی خواسته‌اند که به عنوان پزشک اورژانس بروم. شیفت شب برداشته بود و هفته‌ای یک روز می‌رفت. گذشت تا اینکه گفت دو نفر از همکار‌ها کرونا گرفته‌اند. رئیس بیمارستان از من خواسته که به جای آن‌ها هم بروم. آن‌قدر خسته می‌شد که می‌آمد شام نمی‌خورد و فقط می‌خوابید. آرتروز گردنش هم عود کرده بود. تغذیه برایش می‌گذاشتم نمی‌خورد. می‌گفت فقط فرصت برای وضو هست. هفته‌ای سه روز هم می‌رفت درمانگاهی در چناران. من خیلی نگران بودم؛ ولی او همیشه می‌گفت نگران نباش روزی چند بار می‌آیند ضدعفونی می‌کنند. او همیشه سالم‌ترین آدم هر جمعی بود. جمعه‌ها همیشه از قاسم‌آباد تا حرم پیاده می‌رفت. نماز جمعه‌اش ترک نمی‌شد. کوه می‌رفت. ورزش می‌کرد. آنفلوآنزا می‌آمد و می‌رفت مریض نمی‌شد. می‌گفت ما دکتر‌ها بدنمان بیمه شده است، ولی آن روز‌ها واقعا نگرانش شده بودم. یک بار به یکی از دوستانش زنگ زدم گفتم چرا این‌قدر در این اوضاع می‌رود، او که بازنشست شده است. گفت: بچه‌های جهادی همه همین‌طورند. گفت همکار‌هایی هستند که از زمانی که کرونا آمد در مطب‌هایشان را بستند؛ ولی بچه‌های جهادی از خودشان مایه می‌گذارند. در ۹ سالی که بازنشست شده بود قبل از شیوع کرونا هیچ وقت حتی زمانی که مطب داشت این همه سرکار نمی‌رفت.»
 
 

حسرت جا ماندن از قافله

همیشه از این ناراحت بود که چرا از قافله دوستان شهیدش جامانده است. ۷ سال پیش زمانی که پزشک قطار قم مشهد بود این جملات را در نامه‌ای برای همسرش نوشت: «از روزی که خود را شناختم به دلایلی که بعضی از آن‌ها برای خودم نیز ثابت نشده، دنیا هیچ وقت روی خوشی بهم نشان نداده و هر زمان به شکلی خود را در کامم تلخ نموده است. از سختی‌ها و فشار‌های اقتصادی بگیر تا جنگ و جبهه و درس و کشیک و ناکامی‌های کاری و نامهربانی‌های دنیا و از همه مهم‌تر حسرت جا ماندن از قافله دوستان شهید. اما خدا شاهد است تنها بارقه امید و نقطه روشن این دنیا که مرا سر پا نگاه داشته و مانع نابودی‌ام شده تو با همه مهربانی، وفاداری، گذشت، شادابی، لطف و صفایت بوده‌ای...».

دوم خرداد ۱۳۹۹ بالاخره به قافله پیوست. او پزشکی بود که وقتی کسی از او انتظاری نداشت هموطنانش را در خط مقدم تنها نگذاشت. از وقتی تست کرونایش مثبت شد، تقریبا ۴۵ روز مقاومت کرد و حتی روز‌های آخر قرار بود مرخصش کنند؛ اما انگار این بار قرار نبود از قافله جا بماند. حرف‌هایش را رو به دوربین زد، حلالیت‌هایش را گرفت و رفت.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.