صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

مادر یکی از شهدای فاطمیون: پیکر پسرم سر نداشت

  • کد خبر: ۴۳۹۹۳
  • ۳۱ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۷:۰۲
  • ۱
فاطمه توسلی متولد سال ۵۲ در بامیان افغاستان است. او هم خواهر شهید هست و هم مادری است که پسر جوانش را در جنگ سوریه از دست داده، هرچند که با توسل بر حضرت زینب (س) جای خالی عزیزانش را تحمل می‌کند.
عطایی | هاشمی | شهرآرانیوز؛ این مادر شهید می‌گوید که اوایل انقلاب و در پنج سالگی همراه با خانواده به ایران آمده‌اند: اصلیتم از منطقه شیعه نشین بامیان افغانستان است و از هزاره‌های این کشور هستم. پدرم «شیخ احمدعلی توسلی» معروف به «آخوند» روحانی بود. همیشه حواسش بود روی منبر حرفی نزند که خودش پیش از آن رعایت نکرده باشد. اقوام او را «آخوند» صدا می‌کردند و به او احترام زیادی می‌گذاشتند.
 
وی ادامه داد: «پدرم خیلی دوست داشت پسر داشته باشد. برای نذر و نیاز همیشه به حرم مطهر حضرت رضا (ع) می‌رفت و از خداوند می‌خواست تا پسری به او بدهد. ۵ سال بعد خداوند محمدرضا را به ما داد. پدرم با تولد محمدرضا و به علت نذری که داشت، هرسال به حرم می‌رفت و نذرش را ادا می‌کرد.»
 
محمدرضا بچه شیرینی بود و از همان کودکی اخلاق‌های خاصی داشت، به حجاب بسیار اهمیت می‌داد و مثل پدرم سخت‌گیر بود. عید سال ۹۳ یکی از اقوام به افغاستان و شهر هرات آمد و سوغاتی مادر را به دستم داد. بسته را که باز کردم، دیدم پارچه سبزی داخل بسته است. با خودم گفتم مادرم به زیارت ائمه (ع) رفته و برای ما پارچه تبرکی گذاشته است.
 
 
 
به مادرم زنگ زدم و پرسیدم سفر کجا بودند که مادر خندید و گفت: «من سفر نبودم، محمدرضا چند ماهی هست که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفته و این پارچه را از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) تبرک آورده است، الان هم به مرخصی آمده است و به ما گفته پارچه را بین خواهر و برادر‌ها به نیت تبرک تقسیم کنیم.»
 
از مادرم پرسیدم: «محمدرضا برای زیارت به سوریه رفته است؟»
 
مادر گفت: «نه، سوریه جنگ است و محمدرضا هم برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) آنجاست.»
 
به مادر گفتم: «خطرناک است و اگر محمدرضا به شهادت برسد، کسی نیست که پیکرش را برایمان بیاورد.»
وی ادامه داد: «محمدرضا برای گرفتن رضایت هر روز پیش مادرم و همسرش می‌آمده، ولی آن‌ها مخالفت می‌کردند، آنقدر برایشان صحبت می‌کند و شرایط را توضیح می‌دهد تا سرانجام موافقت می‌کنند.»
 
او در حالی که بغض گلویش را گرفته می‌گوید: «آخر شهریورماه سال ۹۳ بود که خبر شهادت محمدرضا را به ما دادند. نزدیک به یکسال در سوریه جنگید و هر ۳ ماه یکبار ۲ هفته به مشهد می‌آمد و دوباره عازم می‌شد. ۷روز بعد از شهادت او را به ایران آوردند. متأسفانه ما نتوانستیم گذرنامه تهیه کنیم و به تشییع جنازه برادرم نرسیدیم، ولی به مراسم چهلم رسیدم.»
 
محمدرضا در گروه زرهی لشکر فاطمیون خدمت می‌کرد و جزو گروه‌های اولی بود که به جبهه رفت و برای دفاع از حرم جنگید.
 
همرزم‌های برادرم برایمان تعریف کردند که بعد از برگشت از عملیات زمانی که از تانک‌ها پیاده می‌شوند تا پیکر همرزمان خود را به عقب بیاورند، همان موقع خمپاره‌ای به طرفشان می‌آید و محمدرضا شهید می‌شود.
در فیلمی که به ما نشان دادند، صورت برادرم سالم بود، اما یک سمت بدنش از بین رفته بود و دست و پایش قطع شده بود.

پسرم خواب شهادتش را دیده بود

فاطمه خانم درباره پسرش کاظم می‌گوید: «فرزند نعمت است، کاظم برای ما برکت بود. بسیار اهل شوخی و خنده بود، با بچه‌ها شلوغ می‌کرد و من حریفشان نمی‌شدم. پسرم کاظم بسیار مهربان و دل رحم بود و همیشه به دیگران کمک می‌کرد. هیچ وقت دست رد به سینه کسی نزد و تا جایی که توان مالی و جسمی داشت، به همسایه و اقوام چه در ایران و چه در افغانستان کمک می‌کرد. کاظم گچ کار بود و تا سوم راهنمایی بیشتر نتوانست درس بخواند.»
 
پسرم کاظم، برادرم را خیلی دوست داشت و با هم رفیق بودند.
 
یکسال از شهادت برادرم گذشت، نیمه شعبان سال ۹۴ بود. از خواب بلند شد و گفت: «دیشب خواب عجیبی دیدم که در صحرای بزرگی بودم و صدای تیر و تفنگ از اطرافم شنیده می‌شد، همه جا خراب بود و دود به آسمان می‌رفت که دیدم دایی محمدرضا به سمتم می‌آید. مرا در آغوش گرفت و به من گفت کاظم جان به سوریه خوش آمدی پسرم.»
 
خوابش را که برایم تعریف کرد، دلم ریخت و حالم بد شد. به پسرم رو کردم و گفتم خدا نکند این اتفاق بیفتد. خواب بوده و، چون دلت برای دایی تنگ شده است این خواب را دیده‌ای. خواب شهادتش را دیده بود.
 
یک روز بعدظهر از سرکار برگشت و گفت مادر می‌خواهم به تهران بروم و با دوستانم کار کنم. با آن‌ها هماهنگ کرده‌ام و می‌خواهم برای کار و زندگی به آنجا بروم. به او گفتم شما که کار داری و اینجا بیکار نیستی. قبول نکرد و گفت با دوستانم هماهنگ کردم. ۲ روز بعد کیفش را بست و هنگام اذان مغرب از ما خداحافظی کرد و راهی تهران شد.
 
هرچه گفتم چرا اینقدر عجله می‌کنی و باید گذرنامه بگیری، قبول نکرد. گفت همینطور می‌روم و نیازی هم به گذرنامه ندارم. آن شب طوری با من و خواهر و برادرهایش خداحافظی کرد که دلم لرزید.
 
یک ماه گذشت که خواهر کوچکترم از مشهد تماس گرفت و گفت: «خواهر، کاظم امروز در صحبتی که با من داشت شوخی می‌کرد و می‌گفت می‌خواهم به سوریه بروم.»
 

 

پیکر پسرم سر نداشت

چهل روز از پسرم بی‌خبر بودم تا اینکه از سوریه به من زنگ زد. حرم حضرت زینب (س) بود و نایب‌الزیاره ما شده بود. خبر داد که به سوریه رسیده است و گوشی ندارد. فرصت نداد تا با او صحبت کنم و گفت بعد از زیارت برای عملیات می‌رود و بعد از عملیات دوباره تماس می‌گیرد و گوشی را قطع کرد. این شد تماس و گفت‌وگوی اول و آخرم با پسرم در سوریه.
 
بعد آن هرچه تماس گرفتم، نه گوشی زنگ می‌خورد و نه کسی از کاظم خبر داشت. خواهرانم در تهران و مشهد پیگیری می‌کردند، ولی هیج خبری نمی‌شنیدیم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. آخر اسفندماه ۹۴ بود که خبر شهادت کاظم را به خواهرم در تهران دادند، ولی از ناراحتی نمی‌توانست به من بگوید. از من خواست تا به ایران بیایم و می‌گفت کسی اینجا به ما جواب نمی‌دهد و منتظرند پدر یا مادرش پیگیری کنند.
 
دوباره برای گرفتن گذرنامه اقدام کردم. ۲ ماه طول کشید تا گذرنامه به دستمان رسید.
 
پیکر کاظم را شب وفات حضرت زینب (س) به حرم حضرت رضا (ع) آوردند. در این ۲ ماه پیکرش را در سردخانه نگهداری کردند تا ما خودمان را به مشهد رساندیم. شب اول ماه مبارک رمضان به مشهد رسیدم و به خانه مادرم آمدم و مسئولان هم برای خبر شهادتش به خانه مادرم آمدند.
 
پیکر پسرم بدون سر بود. پسرم همراه با ۱۱ همرزمش برای عملیات به تدمر سوریه می‌روند. طبق گفته سایر همرزمانش که دورتر از آن‌ها در محل حاضر بودند، همه در همان عملیات به شهادت می‌رسند که پسرم کاظم آخرین نفر است. کاظم با همه مهماتی که داشته ۲ ساعت در محل مقاومت کرده است و از پیکر همرزمانش دفاع می‌کند. همانجا محاصره‌اش می‌کنند و سر از بدنش جدا می‌کنند.
 
پسرم آذرماه ۹۴ به شهادت رسید و اوایل خردادماه ۹۵ در بهشت رضا (ع) قطعه شهدا به خاک سپرده شد.
 
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
زهرا علیقلی
۱۱:۳۳ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۶
سلام شهید عزیزم.ما خیلی گرفتاریم.دستمونو بگیرید وآزادمون کنید.