سید زهیر مجاهد | شهرآرانیوز؛ مرداد ماه سال ۹۶ بود که حاجی به منطقه آمد، این بار نوع بازدید از تیپهای فاطمیون فرق کرده بود، ظرفیتها و میزان آمادگی هر تیپ را با دقت بررسی میکرد و دستور به تکمیل کمبودها میداد، (شبیه آمادهسازی نیروها در عملیاتهای آزادسازی شهر حلب) حالا حضور مستقیم حاجی و گفتگوهای طولانی با فرماندهان ارشد فاطمیون خبر از یک اتفاق بزرگ میداد.
یک ماه از بازدید نگذشته بود که سخنرانی حاجی را در تلویزیون دیدیم، چهلم شهید حسین قمی بود که گفت: در کمتر از سه ماه دیگر داعش نابود خواهد شد. در سکوت به یکدیگر نگاه کردیم و جواب همه سوالات خود را گرفتیم. عملیاتهای گسترده شرق سوریه آغاز شد، فرمانده اصلی خود حاجی بود که بیسیم اصلی را در اختیار داشت و چهار تیپ از لشکر فاطمیون کار پاکسازی صدها کیلومتر از بیابانها و شهرهای شرق سوریه را به عهده گرفتند.
چشمها را از لابهلای گردوخاک کوچک کردم و دیدم حاج قاسم است
ماه اول عملیاتها بود، در بیابانهای سین سوریه دو تیپ فاطمی با سرعت پیشروی میکردند، علاوه بر خطر داعش با وضعیت بد آب و هوا نیز باید میجنگیدیم، شبها با تجهیزات کامل میخوابیدیم تا در مقابل حملات انتحاریهای داعش غافلگیر نشویم و روزها از شدت گرما امکان استراحت نداشتیم. روزهای سختی را سپری میکردیم، هر از گاهی یک هلیکوپتر برای کارهای ضروری میآمد و در بیابان مینشست... آن روز هم با صدای هلیکوپتر و گرد و خاکی که به راه انداخت از چادر خارج شدیم. چند نفر که صورتها را با چفیه پوشانده بودند پیاده شدند و خمیده از زیر بالهای چرخان هلیکوپتر با عجله گذر کردند تا به نزدیکی ما رسیدند، چشمها را کوچک کردم تا لابلای گرد و خاک بشناسمشان، یکی فرمانده لشکر فاطمیون بود و دومی را هنوز نشناخته بودم که در آغوشم گرفت و گفت؛ خداقوت پهلوان!
فرمانده و بچههای ستاد تیپ سریع جمع شدند، هلیکوپتر خاموش کرد و چفیهها باز شد، تعجب کردم، حاج قاسم آمده بود.
حاج قاسم خیلی به بچههای افغانستانی اعتماد داشت تا حدی که عملیاتهای حساس و گسترده را براساس ظرفیت آنان طراحی میکرد. حاجی را به طرف سایهای راهنمایی کردیم، بچهها کم کم جمع شدند، وقتی حاجی دید بچهها در آفتاب هستند، خودش هم از سایه خارج شد و وسط همه ایستاد، از بچهها تقدیر کرد و گفت: کاری که شما در سوریه کردید، کسی دیگر نمیتوانست انجام دهد. از پیروزی قریب الوقوع و نابودی داعش گفت و...
بعد از صحبت نوبت رسید به عکس گرفتن با رزمندهها، با همان لبخند همیشگی با همه عکس گرفت و حرف همه را شنید، آرام آرام از جمع فاصله گرفت و به سمت تانکر آب کوچکی که روی تل خاک گذاشته بودیم رفت، (کسی دنبالش نرفت) آستینها را بالا زد تا وضو بگیرد، نزدیکش شدم تا عکسی بگیرم، با لبخند سرش رو بالا آورد و گفت: اینجا دیگه لازم نیست عکس بگیری. وضو گرفت و در گوشهای روی خاک بیابان دو رکعت نماز خواند.
وقتی حاج قاسم با همان هلیکوپتر رفت، چنان روحیهای گرفته بودیم که دیگر هیچ چیز در راه پیروزی نمیتوانست مانع ما شود.