کوچه به کوچه این شهر را بگردی بیشک خانههایی را میبینی که روزی شهیدانشان را با آب و آینه و قرآن بدرقه کردهاند و خانوادههایی را میبینی که دلشان رنگ دفاع مقدس دارد.
زمانی | شهرآرانیوز؛ خانوادههای شهدا نگاه و دلشان طور دیگری است و شاید به همین دلیل است که وقتی در خانه آنها قدم میگذاری حس و حال دیگری داری. گرچه با دیدن قاب عکسهای شهدا غمی وجودت را فرامیگیرد و با شنیدن خاطراتشان از زبان خانواده دلت میلرزد و اشک بر چشمانت حلقه میزند، اما ته دلت حال دیگری داری. کوچه به کوچه این شهر را بگردی بیشک خانههایی را میبینی که روزی شهیدانشان را با آب و آینه و قرآن بدرقه کردهاند و خانوادههایی را میبینی که دلشان رنگ دیگری دارد. مانند خانواده شهیدان محمدی مفرد.
انتهای کوچه باریکی در محله آبکوه، سر در منزل که مزین به نام دو شهید پاسدار محمد محمدی مفرد و شهید مدافع حرم حاج جواد محمدی مفرد است به ما این اطمینان را میدهد که آدرس را درست آمدهایم. وارد خانه که میشویم در اولین برخورد نگاه مهربان پدر شهید نصیبمان میشود. غلامرضا محمدی مفرد پدر شهید حاج جواد و برادر شهید پاسدار محمد است که او نیز برای حاج غلامرضا حکم پسر داشته است. روزهای کرونایی ما را مجاب میکند تا در ایوان این خانه پرمهر و محبت که با چند قاب عکس از شهیدان جلوه بیشتری پیدا کرده است بنشینیم و خاطرات این جانباز شیمیایی را که سابقه ۸۰ ماه حضور در جبهه را دارد از زبان خودش بشنویم.
انتقال به مشهد
سال ۱۳۱۶ در خانوادهای مذهبی در زاهدان به دنیا آمدم. خانهها آن زمان با خشت و گل بود. خانه ما نیز همینطور بود آب لولهکشی نبود و ما باید با چرخهای دستی از چاه آب بیرون میکشیدیم، حوضی در حیاط داشتیم که آن را آب میکردیم و بعدها که کمی بزرگتر شدیم در حیاط خانه تور والیبال نصبکردیم و با یکدیگر والیبال بازی میکردیم. من فرزند اول بودم. ۵ برادر و یک خواهر بودیم که خواهرم بیمار شد و فوت کرد. به خاطر دارم زمانی که ۵، ۶ ساله بودم پدرم به من سکه ۱۰ شاهی میداد و میگفت بگو «مرگ بر شاه» من نیز آن زمان به خاطر پولی که از پدر دریافت میکردم شعار مرگ بر شاه را بر زبان میآوردم. بعدها که بزرگتر شدم به آن شعار ایمان آوردم و از دل «مرگ بر شاه» بر زبانم جاری میشد. حتی به یاد دارم زمانی را که کلاس سوم دبستان بودم و روزی بستهای پلاستیکی که در آن تیلههای شیشهای قرار داشت را به ما دانشآموزان در مدرسه دادند و گفتند این تیلهها را دانشآموزان آمریکایی برای شما فرستادهاند. من هم کودک بودم و فکر میکردم آن هدیه خوبی است. در نتیجه آن را به منزل بردم. پدرم وقتی آن را دید از من پرسید که این چیست؟ و من در پاسخ گفتم «این را دانشآموزان آمریکایی به ما هدیه دادهاند» او با شنیدن این جمله بسته را از من گرفت و با سنگ تمام آن را خرد کرد و به من که برای این اتفاق اشک میریختم گفت که اگر دوباره چنین چیزی به تو دادند قبول نکن.
آقا غلامرضا خاطرات بسیاری از کودکی خویش دارد و ادامه میدهد: پدرم فردی حساس در تربیت فرزندانش بود و میخواست پسرانش مرد بار بیایند. به همین دلیل تعطیلات تابستان که از راه میرسید من را نزد دوستش که بنا و معمار بود میبرد و به او که اوستا حسین نام داشت، میگفت: «رضا پیش تو باشد». او نیز مردی متدین بود و من برای کار نزد او روزانه ۵ ریال دریافت میکردم. من آن پول را به پدرم میدادم و او نیز آن را به مادرم میسپرد و او نیز پولها را برایم جمع میکرد و در نهایت آن پول خرج تحصیلم میشد. به این ترتیب تابستانها بیکار نبودم و در ایام دیگر سال نیز به تحصیل میپرداختم.
صبحها ساعت ۸ صبح تا یک ربع به ۱۲ در کلاس درس حضور داشتم و سپس به منزل میرفتم و ساعت ۱۴ دوباره به کلاس باز میگشتم که تا ساعت ۱۶ ادامه داشت. پس از آن به مکتب میرفتم و نزد خانمی تقریبا مسن که رفتاری خوش و با اخلاق با کودکان داشت قرآن میآموختم. تا دوران دبیرستان تحصیل کردم، اما آن را به پایان نرساندم و بنا به اقتضای شرایط به خدمت ارتش درآمدم. در ۱۸، ۱۹ سالگی وارد ارتش شدم. سپس به خاش رفته و چند سالی در آنجا بودم. من مسئول ادوات در چهار گردان بودم که لشکر ما به کرمان منتقل شد. از آنجا با پای پیاده به کرمان رفتم که ۳۵ روز طول کشید. ۷ الی ۸ سال را در کرمان به فعالیت در ارتش گذراندم. همزمان به فعالیتهای ورزشی نیز مشغول بودم. به ورزش خیلی علاقه داشتم و از همان دوران دبستان و حتی دبیرستان والیبال بازی میکردم و از زمانی که وارد ارتش شدم به ورزشهای دیگر مانند ژیمناستیک، هندبال، بارفیکس و ... روی آوردم. در کرمان کار میکردم که روزی از تهران نامه انتقالی من به مشهد آمد و من به خاطر وجود امام رضا (ع) از این جابه جایی خوشحال شدم. در کرمان خانهای اجاره کرده بودم که صاحبخانه آن ماشاءا... حیدر نام داشت. خانه ما ۴۰۰ متر بود و من باید برای اجاره آن ماهی ۱۰۰ تومان پرداخت میکردم. ماه اول مبلغ پرداختی را داخل پاکت گذاشتم و به صاحبخانه دادم. او فردی مذهبی و ثروتمند بود و املاک بسیاری داشت. با این حال از مبلغی که به او دادم ۱۰ تومان را برداشت و ۹۰ تومان دیگر را در پاکت گذاشت و به من برگرداند و گفت: «از این به بعد اجاره خانه شما ۱۰ تومان است». زمانی که نامه انتقالی من به مشهد آمد به من گفت: «نرو خانه را به نامت میزنم و شما برای من مانند پسرم خواهی بود تا جلوی تابوت من حرکت کنی و حتی مینویسم که شما هم از ارثیه سهم ببری»، اما من علاقه خاصی به امام رضا (ع) داشتم و به همین دلیل به او گفتم «جایی که باید بروم مشهد است و خود امام رضا (ع) من را به آنجا منتقل کرده است. به همین دلیل نمیتوانم از رفتن چشمپوشی کنم. با این حال قول میدهم برای دستبوسی و سرکشی به شما سالی یک بار نزد شما بیایم» و تا زمان زنده بودنش هر سال این کار را انجام میدادم. به مشهد آمدیم و به همسرم گفتم قصد وطن کن و نماز و روزهات را کامل به جا آور، چون دوست نداشتم از این شهر کوچ کنم و امام رضا (ع) هم ما را در این شهر ماندگار کرد.
مخالفت با رژیم شاه
با آنکه در ارتش بودم، اما مخالف رژیم شاه بودم و این موضوع باعث میشد که از سمت ارتش و نیروهای دوستدار شاه اذیت و آزار شوم. در کرمان با من مخالفت میکردند و این مخالفتها در مشهد بیشتر هم شد. طوری که بارها توسط ساواک دستگیر شده و شکنجه شدم.
او به خاطرهای تلخ از آن زمان اشاره میکند و میگوید: من در واحد آموزش پادگان مشغول کار بودم که یک خودرو جیپ به آنجا آمد و نیروهای ساواک من را دستگیر کردند. به مدت یک سال زندانی بودم. رئیس ساواک شخصا من را بازجویی و شکنجه میکرد. گرچه گاهی من را آزاد میکردند، اما دوباره به سراغم میآمدند و حتی درجهام را هم از من گرفتند. شرایط خوبی نبود و با آنکه ارتشی بودم، اما پای مجسمه شاه میایستادم و میگفتم «مرگ بر تو» در حکومت نظامی نیز هیچگاه اسلحه به دست نمیگرفتم. زمانی که انقلاب شد به خاطر امام خمینی (ره) و گوشزد ایشان به نیروهای ارتش از ارتش فرار کردم و پس از خداحافظی با همسرم به منزل مرحوم آیتا... شیرازی پناه بردم. ایشان به من گفتند که هیچ جا نروم و در خانه ایشان بمانم. من نیز تا زمانی که انقلاب پیروز شد در خانه ایشان ماندم. آن زمان بخشی از واحدها تسلیم نمیشد؛ بنابراین پس از پیروزی انقلاب به مسجد کرامت رفتم. مسجدی که آیتا... خامنهای و دیگر روحانیون مانند مرحوم آیتا... واعظ طبسی به آن رفت و آمد داشتند. من نزد مرحوم آیت ا... واعظ طبسی رفتم و ایشان به من گفتند که بروم و کمیتهای تشکیل بدهم ضمن اینکه اشاره کردند که مردم باید پادگان را بگیرند. به این ترتیب با کسب اجازه از ایشان در لشکر کمیتهای تشکیل دادیم. در همین راستا مکانهایی را نیز پاکسازی کردیم. پس از انقلاب هم در ارتش به ادامه کار مشغول شدم و مأموریتهایی نیز انجام دادیم. برای مثال به دنبال عبدالعظیم ولیان، استاندار اسبق، در کوههای فرهادگرد در فریمان رفتیم گرچه او فرار کرد و ما نتوانستیم او را دستگیر کنیم.
ظلم نیروهای بعثی عراق به مردم
آقای محمدی مفرد از مؤسسان واحد عقیدتی سیاسی لشکر ۷۷ پیروز خراسان هم بوده است. او در این باره میگوید: جنگ که شد بنا به مسئولیتی که داشتم در جبهه حاضر شدم. به اهواز رفتم و مدتی را در آنجا در نبرد بودم. آن زمان اهواز برای خود جبههای بود. پس از آن به شهرهای مختلفی نظیر آبادان و خرمشهر رفتم. به یاد دارم زمانی که به عملیات بستان رفتیم مردم عربزبان بودند و نمیتوانستند فارسی صحبت کنند. آنها از ما فرار میکردند، زیرا چند سال توسط عراقیها اذیت شده بودند و وقتی ما آنجا را گرفتیم فکر کردند ما نیز قصد آزار آنها را داریم و بیشتر از عراقیها به آنها ظلم میکنیم. نیروهای بعثی در حق مردم ظلم میکردند. زنده به گور کردن ۴۰ دختر در هویزه فقط بخش کوچکی از ظلمهای آنهاست.
آقا غلامرضا با اشاره به اینکه روزگار خاطرات تلخ و شیرینی برایش رقم زده است، ادامه میدهد: من رئیس پشتیبانی عقیدتی بودم. در عملیات خیبر گلولهها بر روی سرمان میریخت. شدت آن به گونهای بود که سنگرهایمان را هم زدند. در آن عملیات سربازی به نام مسعود کردبچه حضور داشت. بیشتر نیروها شهید شده بودند و من او را به عنوان فرمانده واحد قرار دادم. او توانست کانال عراقیها را محاصره کند و در نتیجه در عملیات پیروز شدیم. پس از این پیروزی نیروها آمدند، اما خبری از مسعود کردبچه نشد. یکی گفت او را دیده که مورد اصابت گلوله عراقیها قرار گرفته است. از شنیدن این خبر اشک ریختم تا اینکه فردای آن روز مسعود آمد. دیدن او آن لحظه شوکی به من وارد کرد که از حال رفتم. پس از آنکه به هوش آمدم به او گفتم «شنیدم که شهید شدی» و او در پاسخ گفت: «وقتی در کانال افتادم عراقیها همان جا را مورد اصابت قرار دادند و به همین دلیل دیگران فکر کردند که من شهید شدهام.» او در عملیات بسیار زحمت میکشید و برای من عزیز بود. ما در واحد تیپ ۱ بودیم و بسیاری از مسئولان و نمایندگان مجلس به بازدید از واحد ما آمدند. به یاد دارم که از فرمانده قدردانی کردند و او به من اشاره کرد و گفت «این شخص زحمت کشیده است» و من نیز در ادامه حرف او مسعود کردبچه را نشان دادم و گفتم «سرباز من خیلی زحمت کشیده است» با این حرف به او تشویقی دادند.
شیمیایی شدن؛ رهاورد جنگ
او به خاطره دیگری اشاره میکند و میگوید: در جبهه درجهداری به نام آقای اکبری بود که وظیفه استراقسمع را به عهده داشت. مسئولیتی که هر کسی نمیتوانست آن را انجام دهد. در یکی از مأموریتهایش زمانی که سینهخیز به سمت جلو پیش میرفت با مین برخورد کرد و دو دستش را از دست داد. همان زمان مسعود کردبچه به من اعلام کرد که گروهبان اکبری رفته و نیامده است. نیروهایی فرستادیم و پیکر او را آوردند.
او شهید شده بود و دو دست نداشت. روال اینگونه بود که پیکر شهدا را به واحد بهداری تحویل می دادیم و آنها هم شهدا را به معراج تحویل میدادند؛ بنابراین پیکر شهید اکبری را به واحد بهداری فرستادیم. در آنجا پیکر شهید را روی تخت میگذارند و فرمانده واحد فراموش میکند که آن را به معراج بفرستد. در نتیجه پیکر شهید چند روز آنجا میماند. در همین میان شبی مسعود کردبچه با من تماس گرفت و گفت «کسی از سمت عراقیها به سمت ما در حال حرکت است» من گفتم «تیراندازی نکنید تا نزدیک بیاید» وقتی نزدیک شد دیدند که یک گربه است که چیزی را بر زمین میگذارد و میرود. زمانی که نیروها به آنجا رفتند با یک دست رو به رو شدند. صحنه عجیبی بود. ضمن اینکه دیدن یک گربه در جبهه نیز به عجیب بودن ماجرا دامن میزد. در واقع آن گربه مأموریت الهی داشت. در همان لحظه به مسئول واحد بهداری تماس گرفتم و گفتم «شهید اکبری را چه کردید؟» و او بسیار ناراحت شده و گفت فراموش کرده است. من نیز به او گفتم «تو فراموش نکردی خداوند خواست تا فراموش شود. به طور قطع دست دیگرش هم خواهد آمد» دست را به واحد بهداری انتقال دادیم تا به پیکر شهید متصل کنند. فردای آن شب دوباره گربه آمد و دست دیگر شهید را با خود آورد.
شهید در وصیتنامهاش که در جیب لباس او قرار داشت محل دفن خود را به خانوادهاش واگذار کرده بود. او اهل زابل بود و همسرش شیرازی. همسرش به من گفت «من زابل نمیروم و از آنجایی که اهل شیراز هستم به شیراز میروم. دو فرزند دارم که به طور قطع آنها هم دوست دارند که به محل دفن پدر خود سر بزنند به همین دلیل تقاضا دارم که او در شیراز دفن شود» پیرو حرف او ما نیز رضایت پدر و مادر شهید را کسب کردیم و شهید در شیراز به خاک سپرده شد.
آقا غلامرضا، خاطرات بسیاری از آن زمانها دارد، زیرا ۸ سال دفاعمقدس را به طور متناوب در جبهه حضور داشته و در آنجا فعالیت کرده است. او میگوید: پلی بر روی رودخانه اروند به نام پل قدس قرار داشت و ما زیر پل بودیم. رزمندگان مجبور بودند زیر پل سینهخیز بروند، اما با آرپیجی به ما حمله کردند و بسیاری از رزمندگان در آنجا شهید شدند.
این جانباز دفاعمقدس هم بیان میکند: در یکی از عملیاتها که عملیات سختی بود بر سر رزمندگان شیمیایی ریختند و بسیاری از نیروها شهید شدند. ما هم که آنها را جا به جا میکردیم از شیمیایی بینصیب نماندیم. آنچنان در عملیات حالم بد شد که من را به بیمارستانی در اهواز بردند و در آنجا بستری شدم. ابتدا پزشکان فکر میکردند من گرمازده شدهام. با این حال من را به مشهد فرستادند. حال خوبی نداشتم و کسی نمیتوانست علت آن را تشخیص دهد. یک هفته در بیمارستان بستری بودم تا اینکه یکی از پزشکان آنجا به من گفت «ما اینجا ۱۰ پرستار و ۱۰۰ بیمار داریم. با این تعداد نیرو نمیتوانیم به تمام بیماران رسیدگی کنیم.
بهتر است شما به خانه بروید و در آنجا از شما پرستاری شود». به همین دلیل به خانه آمدم و پس از مدتی نزد دکتر سیدحسن فاطمی رفتم و او تشخیص داد که من شیمیایی شدهام و داروهای مرتبط را برایم تجویز کرد. شیمیایی شدن رهاورد جنگ است و تاکنون همراه من بوده و خواهد بود. چندی پیش حالم بد شد و من را به بیمارستان بردند. آنجا به من اکسیژن وصل کردند. دکتر آنجا به من گفت: «چرا سیگار میکشی؟» و من گفتم «من سیگار نمیکشم» او در پاسخ به حرف من ادامه داد: «ریه شما لکه سیاه دارد و این مورد نشاندهنده استعمال دخانیات و سیگار است» پس از آنکه به او گفتم در جنگ شیمیایی شدهام از من عذرخواهی کرد.
خانهای در محله آبکوه
سال ۱۳۳۹ ازدواج کردم. همسرم برای این زندگی زحمات بسیاری کشید و در نبود من تمام امور زندگی و بزرگ کردن فرزندان بر دوش او بوده است. خداوند ۱۲ فرزند به ما عطا کرد که از آن تعداد ۳ پسر و یک دختر از دنیا رفتند. پسر بزرگم در ۴ سالگی فوت کرد. اکنون ۴ دختر و ۴ پسر برایم مانده است. یکی از پسرانم مفقودالاثر شد و بعدها مشخص شد که اسیر بوده و پس از گذشت چندین سال به وطن بازگشت. دو فرزندم جانباز شدهاند و یکی دیگر نیز شهید شده است.
او ادامه میدهد: زمانی که به مشهد منتقل شدم یک فرزند پسر و یک فرزند دختر داشتم و همراه با همسرم در خانهای در فلکه ضد ساکن شدیم. پس از آن در نقاط مختلف شهر سکونت کردیم. ۱۷، ۱۸ سال است که به محله آبکوه آمدهایم البته خرید خانه در این محل هم داستان خودش را دارد. وقتی به اینجا آمدیم خانه را اجاره کردیم، اما کمتر از یک سال صاحبخانه به من گفت که تصمیم دارد خانهاش را بفروشد و به من پیشنهاد خرید خانه را داد. در ابتدا گفت ۲۰ میلیون تومان برای خرید خانه به او پرداخت کنم، اما من فقط ۱۰ میلیون تومان داشتم و به همین دلیل به ۱۶ میلیون تومان راضی شد. من ۱۰ میلیون تومان را به او دادم و او نیز یک سال به من فرصت داد تا ۶ میلیون باقی مانده را فراهم کنم. زمان موعود نزدیک شده بود و من باید بدهی خود را به او پرداخت میکردم. با دلی شکسته به حرم امام رضا (ع) رفتم. به آقا گفتم که از تمام شرایط من با خبری و او را واسطه کردم و از خدا کمک خواستم. یک هفته به پایان سال مشخص شده برای پرداخت بدهی مانده بود که پول جور شد. اکنون از محل زندگی خود راضی هستم.
فرزندان عاشق ولایت
همیشه فرزندانم را به پایبندی به انقلاب و اسلام تشویق کردهام و هیچگاه از حضور پسرانم در جبهه ناراحت نبوده و پشیمان نشدم. برادرم محمد که فرزند سوم خانواده بود نیز توسط عناصر ضدانقلاب به شهادت رسید. یکی از پسرانم به نام مهدی در حالی که ۱۴، ۱۵ ساله بود به جبهه رفت. آنجا فرمانده بود و اکنون جانباز است. حسین نیز زمانی که ۱۲، ۱۳ سال داشت بدون کسب اجازه از من به جبهه رفت، اما به خاطر سن کمی که داشت او را برگرداندند. در نتیجه شناسنامهاش را دستکاری کرد و دوباره تصمیم به حضور در جبهه کرد، اما این بار به او گفت بودند که باید پدرت رضایت بدهد. او که ترسیده بود به خاطر سن کمش با مخالفت من رو به رو شود مبلغی را که مادرش برای خرید نان به او داده بود به نیازمندی میدهد تا در ازای آن به عنوان پدرش رضایتنامه را امضا کند و اینگونه به جبهه میرود. او در آنجا غواص بود و همراه با ۱۷۵ غواص دیگر بوده است. از او به عنوان یار صد و هفتاد و ششم یاد شده است. او در عملیات کربلای ۴ مفقودالاثر شد و یک شب قبل از آزادی آزادگان متوجه شدیم که اسیر شده است و زمان ورود آزادگان به کشور به وطن بازگشت. آن روز را به خاطر دارم که با من تماس گرفتند که او را به حرم بردهاند و من نیز برای دیدنش به آنجا بروم. چهرهاش تغییر کرده بود طوری که شناختنش کمی سخت بود. دستش را بوسیدم و اشک ریختم. پا و بینیاش دچار آسیب شدید شده بود و به همین دلیل پس از آمدنش زیرنظر پزشک قرار گرفت. اکنون مهندس کشتیرانی است و یادگارهای جنگ را در جسم و ذهنش به همراه دارد. حاج جواد نیز کارمند فرودگاه بود و تحصیلات دانشگاهی داشت. از سال ۹۳ به گوش من میخواند که میخواهد مدافع حرم شود و در نهایت برای خود مدارک لازم را تهیه کرد و توانست برود. او مربی یکی از رشتههای رزمی نیز بود و به همین واسطه یکی از سالنهای استادیوم تختی به نام او نامگذاری شده است. او جانشین فرمانده محور عملیاتی بود که در بهمن سال ۹۴ در منطقه عملیاتی حلب به شهادت رسید. ابتدا جانباز و به اسارت داعش درآمد. دو نفر از نیروهای عزیز فاطمیون نیز همراه او بودند که نیروهای داعشی آنها را سر بریدند و پسرم را با گلولههای بسیاری که به صورتش زدند به شهادت رساندند. اکنون پیکر او در گلزار شهداست. نام او در شناسنامه مهدی است، اما چون تولدش با شب میلاد امام جواد (ع) مصادف شد او را جواد صدا میزدیم. نام جهادی او نیز ابوفاضل بود.
آقا غلامرضا، تابلوی نقاشی را که تصویر شهید در آن نقاشی شده است به ما نشان میدهد و میگوید: این نقاشی را خانم حیاتی و همسرش استاد سیار از روی تصویری از شهید کشیدهاند. دی ماه سال گذشته که رهبر به منزل ما آمدند روی آن پوستر برای شهید نوشتند «سلام و رحمت خدای سبحان بر شهید عزیز» و آن را امضا کردند. خانم حیاتی تصویر را از ما گرفت و با کمک همسرش آن تابلو را نقاشی کردند. در مقابل هزینهای نیز از ما دریافت نکردند. زمانی که خواستم هدیهای به آنها برای تشکر بدهم خانم حیاتی به من گفت«من برای شهید کار کردهام و با شهید معامله میکنم».
او ادامه میدهد: در زمان شاه سختی زیادی کشیدم، اما برایم مهم نبود، زیرا هدف داشتم و هدف من اسلام، انقلاب اسلامی و رهبر بود. برای امام (ره) جان میدادم و اکنون نیز برای مقام معظم رهبری حاضرم از جانم بگذرم. در واقع خط قرمزم رهبری است. گرچه برای پسرانم چنین اتفاقاتی رقم خورد، اما با علم اینکه میدانستیم هر گونه اتفاقی در دفاع مقدس ممکن است برای من و پسرانم بیفتد در جنگ حضور یافتیم. در واقع کسی که در آتش میرود میداند که آتش میسوزاند و من از این اتفاقاتی که افتاده است ناراضی نیستم و تاکنون بابت هیچ یک از خدا گله نکردهام. اکنون اگر موضوع دفاع از وطن باشد باز هم با دل و جان برای دفاع از وطن و هموطن خواهم رفت. نسل جدید طاغوت را ندیدهاند. اگر آن را تجربه کرده بودند اکنون قدر داشتههایشان را میدانستند. در همین راستا به جوانان توصیه میکنم قدر خود و انقلابشان را بدانند. تمام چیزهایی که داریم از خدا، امام (ره)، رهبری و خون شهداست. به همین دلیل باید قدر انقلاب و رهبری را دانست و در مقابل دشمنان بزرگی که داریم ایستادگی کرد و از آنها نترسید.