سرخط خبرها

زوج ایثارگر

  • کد خبر: ۴۵۱۱۴
  • ۰۹ مهر ۱۳۹۹ - ۱۰:۵۳
زوج ایثارگر
«شهربانو فکوری» همسر «زین‌العابدین کمالاتی» ایثارگر دوران جنگ تحمیلی یکی از همان بانوانی است که در راه آرمان و عقیده‌اش پا بر روی عواطف و احساساتش گذاشته و همسرش را راهی جبهه کرده است.
سمیرا منشادی | شهرآرانیوز؛ مهر که می‌شود یاد و خاطره آن‌هایی که با جان و دل از این آب و خاک دفاع کردند زنده می‌شود. به سراغشان می‌رویم که گوشه‌ای از رشادت‌های خود و هم‌رزمانشان را برایمان باز‌گو کنند، اما اگر در کنار این پایمردی‌ها و استقامت‌ها از نقش همسران و خانواده‌های آن‌ها صحبتی به میان نیاید، گویی بخشی از این حلقه کامل نشده است. بانوانی که علاوه بر کار خانه و مراقبت از فرزندان از کوچک‌ترین فرصت‌ها برای کمک به پشت جبهه و رزمندگان کوتاهی نمی‌کردند. آن‌ها با اینکه نگران آینده فرزندهایشان بودند و این احتمال را می‌دادند که آخرین دیدار با همسرشان باشد، اما گوش به فرمان امام (ره) بودند و کوله‌پشتی همسرشان را آماده می‌کردند و تا راه‌آهن برای بدرقه عزیزترین فرد زندگی‌شان می‌رفتند. اگر چه در تاریخ بیشتر بر جنبه‌های عاطفی و احساسی زنان تکیه شده است، ولی بانوان ما در حماسه‌های هشت سال دفاع مقدس دوش به دوش رزمندگان دلیر و غیور این مرز و بوم دلیرانه ایستادند و نشان دادند که در راه آرمان و عقیده‌شان حاضرند از عواطف و احساسات خود در شرایط ویژه و خاص چشم‌پوشی کنند.
 
«شهربانو فکوری» همسر «زین‌العابدین کمالاتی» ایثارگر دوران جنگ تحمیلی یکی از همان بانوانی است که در راه آرمان و عقیده‌اش پا بر روی عواطف و احساساتش گذاشته و همسرش را راهی جبهه کرده است. او در آن سال‌هایی که همسرش راهی جنگ شده ۱۸ سال بیشتر نداشته و دو فرزندش خردسال بودند و منتظر فرزند سومش بوده، اما با همه این توصیف‌ها ثانیه‌ای در آنچه باید انجام می‌گرفته تعلل نکرده و همسرش را راهی میدان نبرد حق علیه باطل کرده است. با خانواده این زوج که این روز‌های سخت را پشت سر گذاشته‌اند و حالا روز‌های خوش را در کنار هم می‌گذرانند به گپ‌و گفت پرداختیم.
 
 

نیسم شمال افشا‌گری کرد

زین‌العابدین کمالاتی متولد ۱۳۳۵ در یکی از روستا‌های محدوده ۴۵ کیلومتری مشهد به نام بزوشک است. آن طور که آدرس روستایشان را می‌دهد پشت شهر کنونی مُلک‌آباد واقع شده است. جایی که باغداری و کشاورزی کار اصلی مردم آن خطه محسوب می‌شود. دوران کودکی و نوجوانی او هم در این باغ‌ها و فضای سرسبز گذشته. او هم مانند سایر هم‌ولایتی‌هایش کارش باغداری و دامداری بوده. انقلاب و زمزمه‌های آن را از بزرگان روستا شنیده است. همان‌هایی که به شهر می‌آمدند و اعلامیه‌ها را مخفیانه با خود به روستا می‌آوردند تا مردم را از جریانی که در حال وقوع است مطلع کنند. او درباره حال و هوای انقلاب در روستایشان می‌گوید: «آن زمان اشعار نسیم شمال (روزنامه‌نگار و شاعر دوره قاجاریه) را بزرگان روستا می‌خواندند که در آن اشاره داشت، سید می‌آید انقلابی می‌شود و ستم را از بین می‌برد.» صحبت از اشعار نسیم شمال می‌شود شروع به خواندن آن می‌کند و می‌گوید: «بخش زیادی از این اشعار را از همان دوران کودکی و نوجوانی حفظ کرده‌ام.» هنگامی که امام (ره) در سال ۴۲ توسط عوامل رژیم پهلوی دستگیر می‌شود او و سایر روستاییان بیشتر از قبل در می‌یابند که او همان سید انقلابی است که می‌خواهد ریشه ظلم را برچیند. به همین دلیل امام (ره) و انقلاب را رصد می‌کردند.

 

گوش به فرمان امام (ره) بودیم

در آن سال‌هایی که در مشهد درگیری و تظاهرات بوده او به اتفاق سایر روستاییان برای متحصنان منزل آیت‌ا... شیرازی نان می‌آوردند تا اینکه او خبر پیروزی انقلاب را می‌شنود. می‌گوید: «خوشحال بودیم که بالأخره نظام عدل و برابری در کشور به پا شده، اما هنوز طعم این خوشبختی زیر زبانمان بود که شنیدم جنگ تحمیلی را عراق شروع کرده است.»
او ابتدا به بسیج روستا می‌رود و عضو بسیج می‌شود. مدتی بعد می‌شنود که بسیج فراخوان نیرو داده است. کمالاتی می‌گوید: «برای آموزش به تربت جام رفتم و بعد هم به مشهد آمدیم تا اعزام شویم. در مشهد گفتند چند روز مرخصی دارید تا به خانواده‌هایتان سر بزنید. آمدم و از همسرم و فرزندانم خداحافظی کردم.»
آن روز که او اعزام شده ۲۲ سال بیشتر نداشته است. صحبت آن روز که می‌شود کمالاتی و همسرش از یادآوری آن صحنه‌ها اشک در چشمانشان جمع می‌شود و به پهنای صورت اشک می‌ریزند. لحظه‌های سختی که حتی حالا با گذشت ۳۰ سال از آن تاریخ بازهم گویی سخت و طاقت‌فرساست.

 

عید سال ۶۲ در جنگ گذشت

او به اهواز اعزام می‌شود و مدتی را در آنجا به آموزش می‌گذراند. این رزمنده دوران دفاع مقدس می‌گوید: «آن سال نوروز را در جبهه بودیم. دور از خانه و خانواده. رزمنده‌ها سفره هفت‌سین بزرگی را پهن کرده بودند و آجیل و خشکبار و هر آنچه داشتند در میانش گذاشته بودند. ما که از مشهد با هم رفته بودیم و بیشتر از ۱۰۰ نفر بودیم سر یک سفره جمع شده بودیم.»
صحبتش که به اینجا می‌رسد اشک امانش نمی‌دهد و با همان صدای بغض‌آلود می‌گوید: «دور تا دور سفره هفت‌سین همه هم‌ولایتی و فامیل بودیم. همه آن‌ها شهید شدند، پسرعمویم، دایی‌ام، جهان‌ا... دوستم، تقریبا همه مردان و پسران روستا که با هم آمده بودیم.»
بعد عملیات تعداد انگشت‌شماری که زین‌العابدین هم یکی از آن‌ها بوده زنده مانده‌اند و به قول خودش به فیض شهادت نرسیده‌اند.

 

آماده والفجر یک شدیم

قرارشان برای اعزام از استادیوم تختی بوده است. هنگامی که تقسیم می‌شوند بلندگوی استادیوم او را صدا می‌کند. نگران بوده که نکند کار اعزامش به مشکل خورده؟ درگیر چرا‌ها بوده که به او اعلام می‌کنند فرمانده گروهان خودش شده و گروهان را به او تحویل می‌دهند که به اهواز برساند. او می‌گوید: «راهی اهواز شدیم که از آنجا به سایر مناطق برویم. ۴۵ روز گروهان دستم بود تا به مافوق تحویل دادم.»
اولین دوره اعزام کمالاتی ۱۰ اسفند سال ۱۳۶۱ به اهواز و از آنجا به سایت ۴ بوده است. بعد از آموزش‌های لازم به آن‌ها خبر می‌دهند که قرار است در عملیاتی مهم شرکت کنند. این رزمنده می‌گوید: «بعد از ظهری ما را خواستند و متوجه شدیم که قرار است به زودی عملیات والفجر شروع شود. در این عملیات به عنوان آرپی‌جی‌زن شرکت کردم.»
 
عملیات را در شرایطی که باران می‌باریده شروع می‌کنند. عملیاتی سنگین که هدفشان قطع ارتباط بصره با سایر نقاط عراق بود. در پایان این عملیات او بعد از چهار ماه به روستایش برمی‌گردد، اما این بار بدون آن‌هایی که به هنگام رفتن با هم بودند.

 

ورودم به سپاه با خدمت سربازی شروع شد

کمالاتی به دیارش برمی‌گردد، اما بعد از دو ماه امام (ره) از مردان همیشه در صحنه و غیور ایران می‌خواهد که بار دیگر در جبهه‌ها حضور پیدا کنند. این بار هم او راهی ایلام غرب می‌شود و سه ماهی را نزدیک شهر مهران می‌جنگد. هنوز چند هفته از برگشتنش نگذشته که چند نامه ظرف دو هفته به دستش می‌رسد. بعد از اینکه او پیگیر می‌شود می‌گویند باید برای خدمت به جبهه اعزام بشوی. خودش در این زمینه توضیح می‌دهد: «همسرم گفت چندین نامه برایت از سپاه آمده، پیگیری کن. هنگامی که از مشهد پیگیر نامه‌ها شدم، گفتند، چون خدمت نرفتی باید شش ماه خدمت کنی. به آن‌ها گفتم ۷ ماه جبهه بودم. اما گفتند این جداست.»
این‌طور می‌شود که او ۶ ماه را در سپاه خدمت می‌کند. بعد از آن به او می‌گویند که وارد سپاه شده و خدمتش را به عنوان سپاهی در قسمت‌های مختلف شروع کند.

 

مردم را از حلبچه به شهر انتقال می‌دادم

بعد از اینکه وارد سپاه می‌شود بار‌ها به مناطق عملیاتی می‌رود. او می‌گوید: «چند روز بود درگیر عملیات بودیم. از مناطقی که شیمیایی زده بودند با اتوبوس افراد مصدوم را به شهر منتقل می‌کردم. اتوبوس صندلی نداشت و آن‌هایی را که وضع بهتری داشتند با این اتوبوس به شهر‌های اطراف برای درمان می‌رساندیم. صحنه‌های خوبی نبود، کودکانی که بدون خانواده بودند، بانوانی که باردار بودند و باید هم جان خود و هم سایر خانواده‌شان را نجات می‌دادند.»
او در این نقل و انتقال مردم جنگ‌زده حلبچه صحنه‌های دردآور بسیاری دیده و حالا هم که آن روز‌ها برایش یادآوری می‌شود باز هم متأثر و غمگینش می‌کند. او توضیح می‌دهد: «نان، آب و خرما! این سه مورد را در اتوبوس گذاشته بودند و ما آن‌ها را در بین همه مسافران توزیع می‌کردیم.»

 

نمی‌دانستند زنده‌ام یا شهید شده‌ام

خانواده‌اش خبر عملیات را نداشتند. نمی‌دانستند که او درگیر انتقال مردم جنگ‌زده حلبچه است. تا اینکه او فرصتی پیدا می‌کند تا با خانواده تماس بگیرد. کمالاتی از آن روز برایمان این‌گونه تعریف می‌کند: «ساعت حدود ۱۱ بود که تماس گرفتم و به همسایه‌مان گفتم که به همسرم خبر بدهند که بیاید پای تلفن. یک ساعت بعد بمباران عراقی‌ها شروع شد. کپسول گازی که در آن سوله بود بر اثر بمباران منفجر شد و دیگر امکان تماس نبود.»
تصور کنید ساعت ۱۱ با خانواده تماس می‌گیرد و خانواده متوجه می‌شوند که او زنده است و پای تلفن نشسته‌اند تا دوباره تماس بگیرد و با او صحبت کنند. اما یک ساعت می‌گذرد و او تماس نمی‌گیرد. سپس رسانه‌ها اعلام می‌کنند که بمباران وسیعی در منطقه انجام شده است. خانواده نگرانش بودند که چه شده و این اضطراب تا تماس بعدی که چند روز بعد اتفاق می‌افتد یک لحظه خانواده را رها نمی‌کند. در این بمباران شیمیایی، چشم‌ها و تا حدودی تنفس او دچار مشکل می‌شود.

 
 

آخرین حضور

در آخرین حضور در جبهه در عملیات مرصاد شرکت می‌کند. او می‌گوید: «همه تصور می‌کردیم جنگ تمام شده، اما عملیات مرصاد اتفاق افتاد. در آن زمان مسئول انبار تغذیه بودم. با این حال در عملیات شرکت کردم تا بتوانیم منافقان خائن را سرجایشان بنشانیم.»
کمالاتی از عملیات مرصاد می‌گوید: «منافقان و صدام تصور می‌کردند می‌توانند راحت کشور را بگیرند. اما رزمندگان با رشادت‌هایی که انجام دادند اجازه ندادند این تصور خام منافقان به حقیقت بپیوندد و آن‌ها را زمین‌گیر کردند.»
او در سال‌های بعد از جنگ در قسمت‌های مختلف سپاه خدمت می‌کند و سال ۱۳۹۳ با درجه سرهنگ ۲ بازنشسته می‌شود.

 

زمین‌ها را دوباره زنده کردم

آن روز‌ها زین‌العابدین بیل خود را که از طریق آن نان خانواده‌اش را تأمین می‌کرده به زمین می‌گذارد و به جایش سلاح به دست می‌گیرد. سلاح سرد و سنگینی که دشمن نتواند آسیبی به امنیت کشور بزند. هنگامی که سلاح به دست می‌گیرد با تمام وجود از سرزمینش دفاع می‌کند. با آنکه تمام سرمایه و آینده خود و فرزندانش زمین و دام‌هایش بوده آن‌ها را رها می‌کند، کوله به دوش می‌گیرد و راهی جنگ می‌شود. او می‌گوید: «کار و پیشه‌ام کشاورزی و دامداری بود. بعد از رفتنم به جبهه همسر و پدر پیرم نمی‌توانستند به زمین برسند و محصول گندم را درو کنند. پدرم نمی‌توانست دام‌ها را به صحرا ببرد تا چرا کنند. یادم می‌آید یک‌بار که از جبهه آمده بودم به پدرم گفتم، من که بروم دیگر کسی نیست گوسفندان را به چرا ببرد. محصول را از سر جالیز بچیند وگندم‌ها را درو کند. پدرم گفت: «همه این‌ها فدای اسلام.» بعد از رفتنم باخبر شدم که نتوانسته‌اند زمین‌ها و دام‌ها را اداره کنند.»

 

مسئولیت نسل بعدی سنگین است

زمین‌ها و باغ‌ها بود، اما در زمین‌ها دیگر کشت و زرعی نبود. از سوی دیگر کسی نبود به درختان آب بدهد، درختان کم‌کم خشک شدند. با آنکه تمام دار و ندارش در این سال‌ها خشک شده بودند، اما او لحظه‌ای در مسیری که انتخاب کرده بود تردید نکرد و از آرمان‌هایی که داشت پا پس نکشید. جنگ تمام شد و به یاری خدا وجبی از خاک سرزمینمان را به دشمن ندادیم و رزمندگان با سرافرازی به میهن برگشتند. کمالاتی می‌گوید: «حالا که جنگ تمام شده و وجبی از خاک کشور به دست دشمن نیفتاد، وقتش بود که برای آباد کردن زمین‌ها و باغ‌هایم اقدام می‌کردم.»
او در زمان صلح دوباره شروع به کاشت درختان و آبیاری آن‌ها کرد: «زحمت زیادی کشیدم تا دوباره درختان و زمین مانند گذشته سرسبز و باطراوت شدند، اما خدا را شاکرم که صلح و امنیت در کشورم برقرار است.»
او جمله‌ای می‌گوید که آرزوی همه ماست: «ما روز‌های سختی را در جنگ پشت سرگذاشتیم تا امروز امنیت داشته باشیم. امیدوارم نسل بعدی از این دستاورد بزرگ خوب مراقبت کنند.»

 

روایت بانوانه از جنگی که گذشت

در تمام مدتی که با کمالاتی صحبت می‌کنیم همسرش در سکوت کنار او نشسته و گویی که تمام آن لحظه‌ها دوباره پیش چشمش جان گرفته‌اند. همه آن صحنه‌ها از اولین‌باری که همسرش اعزام شده تا آن لحظه‌ای که می‌شنود حلبچه را بمباران کرده‌اند. با او هم‌کلام می‌شویم تا جنگ را از دید او هم ببینم. خودش را شهربانو فکوری معرفی می‌کند و می‌گوید: «۱۴ ساله بودم و با همسرم که ۱۸ ساله و از اقوام بود ازدواج کردم.»
هنگامی که همسرش برای اولین بار به جبهه می‌رود او ۱۸ سال داشته و دو فرزند اولش به دنیا آمده بودند و منتظر فرزند سومش بوده. او می‌گوید: «در یک مهمانی بودیم که همسرم برگه رضایتی را آورد که امضا کنم. حال عجیبی داشتم، اما با خدا معامله کردم و به او گفتم برو.»،
اما رفتن همسرش و اداره بچه‌های قد و نیم‌قد یک طرف، اداره باغ و دامداری طرف دیگر. شهربانو می‌گوید: «همسرم را راهی کردم تا یک وجب از این آب و خاک به دست دشمن نیفتد، اما بعد از رفتن او اداره کردن باغ و محصولات سخت بود.»
دام‌ها و باغ‌ها نیاز به رسیدگی داشتند، اما شهربانو نمی‌توانسته هم‌زمان همه آن‌ها را اداره کند و به همین‌دلیل دام‌ها را می‌فروشد.

 

هربار که می‌رفت می‌گفتم آخرین بار است

شهربانو آلبوم‌های عکس آن دوران را مقابلمان گذاشته است. هر عکس دنیایی از خاطره دارد که شهربانو آن را برایمان روایت می‌کند. او عکسی را نشانمان می‌دهد و می‌گوید: «برای اولین بار که می‌خواست همسرم برود عکسی گرفتیم، یک بچه به بغل، یکی دستم و یکی هم که در راه بود. هر باری که همسرم می‌رفت با خودم می‌گفتم این آخرین باری است که می‌رود و دیگر او را نمی‌بینم.»
 
دختر‌ها به دوربین خیره شده‌اند و نمی‌دانند مفهوم جنگ و جدایی پدر از خانواده چیست؟ حتی معنای انتظار را نمی‌دانند. فقط می‌دانند که پدرشان برای مدتی نیست. در نبود پدرشان سختی‌ها و مشکلات به دوش فرزند بزرگ‌تر خانواده می‌افتد هر چند او دختربچه‌ای است که نیاز دارد خود بچگی کند و با عروسک‌هایش سرگرم باشد، اما در غیاب پدر باید کمک حال مادر باشد.
 
شهربانو می‌گوید: «هنگامی که فرزندانم سرما می‌خوردند یا بیمار می‌شدند آن‌قدر تمکن مالی نداشتیم که بتوانم آن‌ها را به دکتر ببرم. یکی را می‌بردم دکتر نسخه آن را برای آن‌های دیگر هم استفاده می‌کردم. همسرم درآمدی به جز باغ و دامش نداشت آن زمان‌ها هم بیمه آن‌قدر مرسوم نبود و ما هم بیمه نبودیم. حالا که او رفته بود همین درآمد هم قطع شده بود. از نظر مالی به شدت تحت فشار بودیم، اما یک بار هم به کسی حرفی در این‌باره نزدیم که کمبودی داریم.»
او برایمان توضیح می‌دهد که از طرف سپاه برای سرکشی به منزلشان می‌آمدند، اما او هیچ وقت به آن‌ها نگفته که از نظر مالی مشکل دارند. در این باره می‌گوید: «یخچال نداشتیم، گوشت‌ها را نمک‌سود کرده و در اتاقی گذاشته بودم. خواهرانی که از سپاه آمدند گفتند، گوشت‌ها را چرا این طوری نگهداری می‌کنی، گفتم، چون زیاد است.» او و فرزندانش هیچ کدام طلب هیچ‌چیز نکرده‌اند.

 

در این شهر غریب بودیم

هنگامی که همسرش برای خدمت به مشهد می‌آید آن‌ها هم از روستا به شهر مهاجرت می‌کنند. از سال ۱۳۶۳ به منطقه آب و برق می‌آیند که نزدیک برادرش باشند تا او گاهی به آن‌ها سر بزند. او می‌گوید: «به این خانه که آمدیم نه برق، نه آب و نه گاز داشت. اینجا بیابان بود. چون برادرم اینجا بود و در نبود همسرم گاهی به ما سر می‌زد اینجا آمدیم.»
او به همراه شش فرزندش در نبود همسر با سختی‌های فراوانی دست و پنجه نرم کرده، اما هیچ گاه لب به شکوه باز نکرده است. شهربانو می‌گوید: «غریب بودیم، شهر را زیاد بلد نبودیم و هیچ تفریحی هم نداشتیم. بچه‌ها را نه به پارک می‌بردم و نه برای تفریح به ییلاقات اطراف مانند طرقبه و شاندیز می‌رفتیم. یادم می‌آید بچه‌ها در مدرسه از دوستانشان شنیده بودند که رفته‌اند پارک، برایشان جای سؤال بود که پارک یا طرقبه کجاست؟»

 

جنگ در جبهه دیگر برایمان تداعی شد

شهربانو و زین‌العابدین هر چند شش فرزندشان را راهی خانه بخت کرده‌اند، اما این روز‌ها تنها نیستند. بانو فکوری می‌گوید: «درست است که جنگ تمام شده است و دیگر جنگی نیست، اما این روز‌ها برای ما با جنگ هیچ فرقی ندارد. از زمانی که کرونا آمده ما دوباره روز‌های سخت جنگ را به نوعی دیگر تجربه می‌کنیم، اما این بار در حوزه بهداشتی و درمانی. یکی از دخترانم پرستار بیمارستان امام رضا (ع) است. او این روز‌ها ساعت‌های کار طولانی دارد. استرس ما برای او و خانواده‌اش کم نیست. با تعطیلی مهد‌ها و مدارس به او گفتم فرزندت را پیش ما بگذار و با خیالی آرام به سرکارت برو و به مداوای بیماران برس. هنگامی که همسرم دخترم را در لباس کارش دید، اشک از چشمانش جاری شد و گفت، تو ادامه‌دهنده راه من هستی. دخترم اگر من سلاحم را زمین گذاشتم، امروز تو آن را با پوشیدن این لباس دوباره برداشتی. حالا هر کدام از ما در جبهه‌ای خدمت کرده‌ایم.»
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->