هفته گذشته برای تهیه گزارش از مشکلاتی که حضور سگهای ولگرد برای شهروندان در محله رباط طرق ایجاد میکنند به این محله پیرامونی رفتم. با وجودی که نیت من انتقاد از وجود سگها و نشان دادن مزاحمت آنها بود، پس از ساعتی حضور و دیدن واقعیت دیدگاهم و مسیر قلمم به کل تغییر کرد. در ابتدا همراه با یکی از ساکنان رباط طرق که از حضور سگها ناراضی بود به گشتن در کوچههای این محله و اطراف آن مشغول شدم. با تعدادی از شهروندان گفتوگو کردم و از آنها خواستم مواردی از مزاحمت و مشکلاتی که در این مدت سگها برایشان ایجاد کردند، برایم بازگو کنند. نتیجه این سؤال از دهها نفر این بود که در یاد هیچکدام از آنها حتی یک مورد از مزاحمت سگها نبود. تنها نکتهای که برخی مطرح میکردند پاره کردن پلاستیک زباله بود که البته افزون بر سگها، گربهها، موشها و افرادی که ضایعات جمعآوری میکنند نیز در این امر دخیل هستند.
به مکانهایی رفتم که به من گفته شده بود سگها در آن حضور دارند. نمیدانم چه به روز این حیوانات آمده است اما بسیاری از آنها تا ما را میدیدند پا به فرار میگذاشتند. برخی نیز با چشمان معصوم خود که پر از التماس بود به من خیره میشدند. دیگر نمیتوانستم از مشکلاتی بنویسم که گاهی آنها با پاره کردن چند پلاستیک زباله آن هم به اجبار برای زنده ماندن ایجاد میکنند یا خطراتی که احتمال آن بسیار اندک است. از همه مهمتر نمیتوانستم از وجود حیوانی گلایه کنم که از سوی خالق من آفریده شده است.
به محلی که اهالی رباط میگفتند حضور سگها در آن زیاد است، رفتم. چند کودک که به سگها نان خشک تعارف میکردند توجه من را جلب کرد. در بین آنها نشستم و با آنها هم کلام شدم. میگفتند عاشق این حیوانات هستند. آنها بیگناه و معصوم هستند و برای هیچکسی خطر ندارند.
به طور اتفاقی سگ کوچک سفیدی سر راهم قرار گرفت. همانطور که دمش را تکان میداد با چشمان خاکستریاش به من خیره شده بود. زمانی که کودکان گفتند نام آن را به خاطر موی سفیدش برفی گذاشتند و هفته گذشته روباهی او را به دندان گرفته و میخواسته با خودش ببرد، دل کندن از او برایم دشوار شد. کمی که گذشت خودم را سر یک دوراهی یافتم. یک راه؛ همراه بردن برفی با خودم برای درمان و رسیدگی بود و راه دیگر که آسوده بود چون جای این حیوان در باغ است و من شرایط نگهداریاش را ندارم.در آخر قدم به راه دشوار نهادم و برفی را به دامپزشکی در بولوار وکیلآباد بردم. ابتدا او را شستوشو دادند و پس از آن واکسنش زدند که باعث شد داد این حیوان که تا الان صدایش را نشنیده بودم در بیاید. پس از آن قرصی بر دهانش گذاشتند و دفترچهای که نامش شناسنامه بود تحویلم دادند. وقتی گفتم به دنبال جایی برای این حیوان هستم همه از اینکه این اندازه برایش خرج کردم، متعجب شدند. میپرسیدند اگر نمیخواهم از او نگهداری کنم چرا برایش این همه خرج کردم؟ آنقدر نگاهها متعجب بود که برای خودم نیز این سؤال پیش آمد. یکی از مراجعهکنندگان که طوطیاش را برای معاینه به دامپزشکی آورده بود، پاسخ این سؤال را داد. او گفت: «وظیفهاش را نسبت به این حیوان انجام داده است.»
برفی را چند روز نزد خودم نگهداشتم تا اینکه یک خانه جدید برایش پیدا شد. پس از این اتفاق حالا برایم یک سؤال ایجاد شده است ما چه وظیفهای در برابر این حیوانات داریم و چه تعداد از ما به وظیفه خود عمل میکنیم؟