امروز چهلمین سالگرد شهادت امرا... غلامزاده ست و همین بهانهای شد تا در خطوط پیش رو یادی کنیم از نخستین شهید پایور لشکر ۷۷ خراسان در جنگ با ارتش بعث عراق.
رامین رامین نژاد | شهرآرانیوز - یگانهای اعزامی لشکر ۷۷ خراسان از اوایل مهر ۱۳۵۹ با استقرار در مناطق عملیاتی، مانع از ادامه پیشروی دشمن شدند. یکی از این یگان ها، گردان ۲۹۱ تانک بود که در دزفول و سرپل ذهاب مستقر شد. روز ۱۴ مهر ۱۳۵۹ آتش تهیه سنگین دشمن روی مواضع رزمندگان ایرانی آغاز شد و در تبادل آتش، استوار یکم امرا... غلام زاده، فرمانده تانک، جمعی گردان ۲۴۱ تانک در غرب سرپل ذهاب مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید.
امروز چهلمین سالگرد شهادت اوست و همین بهانهای است تا در خطوط پیش رو یادی کنیم از نخستین شهید پایور لشکر ۷۷ خراسان در جنگ با ارتش بعث عراق.
زندگینامه
امرا... غلام زاده ۲۰ اسفند سال ۱۳۲۳ در شهرستان طبس دیده به جهان گشود. بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی در نوزده سالگی وارد ارتش شده و از سال ۱۳۴۴ در پادگان شیراز مشغول خدمت شد. جوانی معتقد، کوشا و فعال در کارش و دلسوز و خدمتگزار برای مردم بود. او سپس به پادگان تربت جام منتقل شد و در گردان زرهی به انجام وظیفه پرداخت و در سال ۱۳۴۷ ازدواج کرد. درخلال خدمت و کارش در ارتش به ادامه تحصیل پرداخت و به مطالعه علاقه بسیار داشت؛ در حد توانش کتابهای مذهبی را مطالعه میکرد و فردی متین و خوش اخلاق بود.
در انجام فرائض مذهبی و عبادات شخصی کوشا بود. برخوردش با زن، فرزند، فامیل و غریبه شایان تحسین و تکریم بود. قبل از شهادتش یک بار برای سرکوبی آشوبگران ضد انقلاب به گنبد رفت و از تاریخ ۲۵ شهریور ۱۳۵۹ نیز عازم جبهه سر پل ذهاب شد. در آن روزها اگرچه حمله سراسری عراق شروع نشده بود، دشمن بعثی تعرضات متعددی صورت داده بود که نیروهای مردمی و نظامی دربرابر آنها ایستادگی میکردند. استوار یکم امرا... غلامزاده، یکی از این نیروهای نظامی بود که به عنوان فرمانده تانک، در غرب سرپل ذهاب حضور داشت و در تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۵۹ و دو هفته بعد از شروع رسمی جنگ به شهادت رسید.
تانکهایی که بوی خون میدادند
عصمت شاهگردی، همسر شهید میگوید: تانکهای لشکر قبل از اعزام به مناطق عملیاتی در خارج از مشهد در منطقه سنگ بست مستقر شده بود و ما هم برای بدرقه رزمندهها از تربت جام به مشهد آمده بودیم. شهید غلام زاده، وصیت نامهای نوشت و به من و برادرش گفت: «می خواهم قبل از حرکت به جبهه، از گلزار شهدای بهشت رضا دیدن کنم.» من و برادرش هرچه اصرار کردیم که او را از این تصمیم منصرف کنیم، بی فایده بود. به ناچار به بهشت رضای مشهد رفتیم و از گلزار شهدا و همچنین ساختمان غسالخانه دیدن کرد. وقتی داخل غسالخانه را دید، گفت: «اینجا چقدر خوب و تمیز است. دوست دارم مرا اینجا بشویند.» سپس برای بدرقه همسرم تا منطقه سنگ بست در ۴۰کیلومتری مشهد رفتیم. وقتی نزدیک تانکها رسیدیم، همسرم گفت: «این تانکها بوی خون میدهد.»
بعد از اعزام یگان لشکر به جبهه، من و فرزندانم به تربت جام بازگشتیم. دو هفته بعد، سه نفر نظامی با یک جیپ ارتشی به در منزل ما آمدند و گفتند: «برادر شوهر شما در مشهد با شما کاری دارد. آماده شوید تا شما را به اتوبوس برسانیم و به مشهد برویم.» با تعجب گفتم: «اگر بستگانم با من کاری دارند، چرا خودشان نیامدند و شما را فرستادند؟!» فرزندم را که پانزده ماهه بود، بغل کردم و با عجله با اتوبوسی که آنها برایم گرفتند، به مشهد آمدم و به منزل برادر همسرم رفتم. وقتی به نزدیکی خانه آنها رسیدم، یکی از خانمهای همسایه به طرف من آمد و پسرم را از من گرفت. او گفت: «شوهرت شهید شده است.» من دیگر چیزی نفهمیدم و حالم منقلب شد.
سه روز بعد پیکر شهید به مشهد رسید و تحویل بیمارستان ارتش شد، اما اجازه نمیدادند که او را ببینم. روز بعد مراسم تشییع از مسجد بناها آغاز شد. آنجا بود که اجازه دادند شهید را ببینیم. این آخرین دیدارمان بود. سپس شهید را به همراه سه شهید دیگر با احترام فراوان و طی مراسم باشکوهی با حضور پرسنل لشکر و مردم تا حرم مطهر امام رضا (ع) تشییع کردند. میخواستند شهید غلام زاده را همانند آن سه شهید دیگر در حرم دفن کنند، اما من مخالفت کردم و گفتم که این شهید به من گفته دوست دارد در بهشت رضا دفن شود؛ لذا من اجازه نمیدهم او را در محل دیگری دفن کنید. حدود نیم ساعت صحبتمان ادامه داشت و من مانع از دفن شهید میشدم که گفتند: «بی شک این شهید بزرگوار گمان نمیکرده ممکن است او را در حرم دفن کنند و انتظار چنین مراسمی را نداشته است.»
من گفتم اگر از نظر شرعی اشکالی ندارد، من هم مخالفتی ندارم. به این ترتیب شهید غلام زاده در حرم مطهر امام رضا (ع) به خاک سپرده شد. گمانم روز هفتمش که فرارسید برای مدتی دفن شهدای دیگر در حرم امام رضا (ع) انجام نشد و این سعادت فقط نصیب معدودی از شهدا شد که یکی از آنها شهید امرا... غلام زاده بود. ۴۰روز بعد از شهادتش نامهای به دست ما رسید که خودش فرستاده و نوشته بود: «فعلا حالم خوب است و وصیت نامه را فلان جا گذاشتم و اگر شهید شدم، مطابق وصیت نامه عمل کنید. در نماز دعا کنید ارتش پیروز شود و با هم به کربلا برویم.»
وصیت نامه شهید امرا... غلام زاده
امروز به تاریخ ۲۵ شهریور ۱۳۵۹، قرار است که فردا صبح زود برای مأموریت جنگی به طرف غرب کشور حرکت کنیم و، چون بر فرد مسلمان واجب است که همیشه وصیت نامه خود را آماده داشته باشد، لازم دانستم که چند کلمهای وصیت برای همسر و فرزندانم بنویسم. امیدوارم که خداوند هر طور صلاح بداند همان شود. همسرم امیدوارم که از من راضی باشی و اگر در این راه خداوند مرا به جهان ابدیت برد برای فرزندانم مادر خوبی باشی و هر طور که برای تو بهتر باشد، همان طور رفتار کنی، فقط سرنوشت بچه هایم را به تو و خدا میسپارم. در خانه مادر هم تا زنده است کمکی به ایشان بکنید. امیدوارم که خداوند مرا در این مأموریت کمک کند. از همسر و بچه هایم خداحافظی میکنم.
نماز شهادت
محمد کریمزاده
بازنشسته ارتش و همرزم شهید
عراقیها روی تپهها بودند و ما در مناطق هموار غرب سرپلذهاب مستقر بودیم. سه یا چهار روز بود که درگیریها در آن منطقه شدت یافته بود. روز ۱۴ مهر ۱۳۵۹ آتش سنگین توپخانه دشمن باریدن گرفت و همه در سنگرها و تانکها پناه گرفتیم. ساعاتی بعد که کمی اوضاع آرامتر شد، استوار غلامزاده که فرمانده تانک بود، از تانک خارج شد و قصد وضوگرفتن داشت.
در همین موقع خمپاره دشمن درکنار پای او اصابت کرد و منفجر شد. بدنش چند تکه شد. پیکر او را به بهداری یگان و سپس به بیمارستان کرمانشاه اعزام کردیم. روز بعد یک پای شهید را حدود ۱۰۰متری محل انفجار یافتند و به بدنش ملحق کردیم. من داوطلب شدم که شهید را به مشهد منتقل کنم و تحویل خانوادهاش بدهم. در آن زمان هنوز امور شهدا تشریفات ویژه و امکانات مربوط به آن سر و سامانی نداشت، حتی خودرو مخصوص حمل پیکر شهدا و قالب یخ هم برای شهدا در نظر نمیگرفتند. من شهید را با یک خودرو پیکان و سپس با یک مینیبوس کرایه تا مشهد حمل کردم.
پدر یک خبرنگار شهید هم که برای حمل پیکر فرزندش آمده بود تا سبزوار با ما همراه بود. باید پیکر را تحویل بیمارستان ارتش میدادم. کمتر از ۷۲ساعت پس از شهادتش به مشهد رسیدم؛ جمع زیادی از پرسنل لشکر و خانواده و بستگان شهید درمقابل در بیمارستان ارتش منتظر بودند. به محض اینکه در مینیبوس را باز کردم، خانمی که همسر شهید بود، نزدیک آمد و پرسید: «برادر چه آوردهای؟»
پیکر نخستین شهید لشکر خراسان را آورده بودم، اما نمیشد بگویم چه شرایطی دارد.