معصومه فرمانیکیا | شهرآرانیوز؛ قصه و روایت این هفته کمی تلخ و سنگین است، اما نقل واقعیتها هم بخشی از کار رسانهای ماست.
آسیبهای اجتماعی هیچوقت به کام کسی شیرین نبوده است و نمیآید، اما بهگمانم نقل این روایتها میتواند دغدغه سازمانها و نهادهای متولی را که بهدنبال پیشگیری از آسیبها و درمانی برای التیام دردهای اجتماعی هستند، پررنگتر کند. حرف از مناسبت کودک و بهانه روز جهانی آن و دوستداران حقوق کودک است.
نمیدانم مدافعان حقوق کودک برای روشنشدن تکلیف کودکان بدسرپرست و بیسرپرست و خانوادههای اسیر اعتیاد به کجا رسیدهاند، فقط میدانم که چند لایحه ارائه شده و به نتیجه رسیده است. اما از زمانی که کارشناسان امور اجتماعی و مددکاران دفاتر تسهیلگری فعال شدهاند، به آینده این کودکان امیدوارم.
اعتیاد کشندهتر از جنگ
قصه زندگی زنان خیابانی خیلی تلخ است. قصه خانههای تاریک، کوچک و نموری که هر آن بیم فروریختن سقفش میرود. قصه سهکنج دیوارهایی که تارعنکبوتهای خاکیرنگ روی آن را گرفته است و باد که میان تارهای عنکبوت میپیچد، مثل پرچم پارهای تکانشان میدهد.
چه فرقی میکند میان کدام کوچههای آن سمت یا این سمت کمربندی باشد. حتی آفتاب با همه لذت و تماشاییبودنش بهشکل بدی روی سر ساختمانهای آن میافتد.
نشانی را در دست دارم. نمیگویم کدام کوچه و کدام محله، این را هم همه میدانیم که اعتیاد خانهمانسوز است. در نیمهباز است و مرد داخل پوست صورتش از آفتاب پینه بسته است یا چیز دیگری، اما به چرم میماند و سیاه میزند. پارچه پارهای از جیب شلوار پارچهای سرمهایرنگش بیرون زده است. ۲ کودک قدونیمقد هم در خانه کز کردهاند و میگوید بچههایم هستند. نباید سنوسالی داشته باشد، اما چروکهای عمیق پشت گردنش چیز دیگری میگویند. بوی عرق چرب و بوناکی در خانه پیچیده است. مگسها دور سروصورت بچهها چرخ میزنند و آنها مجبورند مگسها را برانند، اما پدر حالوحوصله این چیزها را ندارد. زن مضطرب است که مبادا همسرش از ماجرای گزارش بویی ببرد. مرد بیمحلی میکند و حرف نمیزند، این یعنی اینکه باید بلند شویم و بیرون بیاییم.
مرگ هم آرزو شده است
با کلی پرسوجو پیدایش میکنم. کلی التماسش میکنم تا حرف بزند. قول میگیرد حرفهایش بیهیچ نامونشانی باشد. حتی تأکید میکند با کمی تغییر نشرشان دهیم. برایم عجیب است با همه ناراحتیای که دارد، آبرو برایش مهم است. بیستساله است. میگوید: «چندین و چند برابر سنوسالم زندگی کردهام.» بحق هم میگوید و تعریف میکند: «سالهاست که آرزو مرگ میکنم، اما برایم محال شده است. باورتان میشود مرگ هم ما را نمیپذیرد.» و بعد داستان اعتیاد پدرش را تعریف میکند، خلاصه و جمعوجور. هنوز هم از یادآوری روزی که پدرش او را بهعلت مواد، به تنفروشی مجبور کرده بود، اکراه دارد، اما آن روز بهقول خودش لعنتی را فراموش نمیکند: «۱۲ سالم بود.» صدایش میلرزد و نگاهش ملتهب است، وقتی با چشمهای سرخشده خیره میشود به نگاهم و یک عبارت به زبانش میآید: «من را فرستاد خانه یک مرد لندهورو...» حالا راحت گریه میکند. خوشحال است با یکی حرف میزند که سبکش میکند. بهتم را که میبیند، میخندد و ادامه میدهد: «شبیه من داخل این کوچهها زیاد هستند. خواستید قرار بگذاریم برویم سراغشان.» دلم نمیخواهد چیز دیگری بشنوم. همینجا حرف را تمام میکنم تا این روایت بیشتر از این به کام شما هم تلخ نشود.
تعارف نیست، واقعیت است
میدانم آمار دقیقی از این دختران وجود ندارد. آنها نامرئیاند، ندیدنی، زنهای خزیده در لایههای زیرین اجتماعی که کودکیهای تلخی داشتهاند. دوران زمخت و سیاه و فراموشنشدنی که هنوز هم سایه آن بر سر دخترکان این حوالی سنگین است، گرچه مدیریت شهری با کلیدزدن دفاتر مختلف و گامبرداشتن در مسیر مهار آسیبهای اجتماعی حرکت امیدبخشی را برای خانوادههایی شروع کرده است که مردهریگ و میراثشان برای کودکان و فرزندانشان یا اعتیاد است یا آوارگی و دربهدری. خیلیها اعتیادشان را دستکم میگیرند یا باور ندارند و نمیخواهند برای درمانش اقدام کنند و برخیهایشان از برچسبخوردن میترسند، اما وظیفه دفاتر مددکاری اجتماعی این حوزههاست که آمار این خانوادهها را به دست آورد، سراغشان برود و با یاری شیوههای مددکارانه، سبک زندگیهایشان را متحول کند و مدافع کودکان و نوجوانانی باشد که در این مسیر بزرگ شدهاند.
این قصه واقعیت است
اعتیاد روزگار خیلی از زنها و کودکان این حوالی را سیاه کرده است. خودشان میگویند سالهاست که مردهاند، بیآنکه کسی حرفها و خاطراتشان را شنیده یا وقتی برای گوشدادن به آنها گذاشته باشد.
تجربیات هولناکی که طعم واقعیاش را کودکان به دنیا آمده در آن زندگی میچشند. بچههایی که بیخبر از طعم شیرین زندگی، بار تلخ این ماجرا را بر دوش میکشند و آن را ادامه میدهند و این تلخکامی و شوریدگی زنجیروار ادامه دارد، مگر اینکه یکی واسطه نجات شود.
سراغ چند زن جوان و خانواده میروم که جرئت نمیکنند از سرنوشتشان بگویند. اگر هم تعریف کنند، هیچکس قصه آنها را باور نمیکند.
زن جوان با تردید در را باز میکند. هنوز تنش از مشتهای محکمی که به آن کوبیده شده است، تیر میکشد. میگوید: «مادرشوهرم طبقه بالا زندگی میکند و اگر بفهمد، روزگارم سیاه است.» بهقول خودش روزگارش سیاهتر از تهدیگ مسی روی اجاق است. مثال قشنگی میزند و همراهیمان میکند. یواشکی و با هراس تعریف میکند: «همسرم به شیشه اعتیاد دارد. موادش که دیر و زود میشود، به جان من و بچهام میافتد. همین چند روز قبل کامش را با سیگار سوزاند. دلم آتش میگیرد، آخر او چه گناهی کرده است.»
نمیخواهم دلهره و اضطرابش بیشتر از آن آزارش دهد، وقتی میبینیم با چشم مدام در را میپاید تا شوهرش از راه نرسد. جوان است و با این همه دردی که بر دوش میکشد، هنوز نشاط و شادابیاش را دارد. تعریف میکند: «در خانوادههای ما رسم نیست دختر خیلی در خانه پدر بماند، حرف برایش درمیآورند که شاید مشکلی دارد که کسی سراغش نیامده است. من هم تحصیلات و درسم را بیشتر از سوم راهنمایی نتوانستم ادامه دهم. وقت شوهر کردنم بود. مادرم میگفت باید بروم خانه بخت و من هم رضایت دادم. بین چند خانوادهای که برای خواستگاری پا پیش گذاشته بودند، این گزینه بیشتر از همه به دلم نشست. راستش خانوادهای سنتی هستند و خیلی به حرفزدن و رفتوآمد تمایل نداشتند و بازهم من سکوت کردم. چند ماه نامزد بودیم و متوجه اعتیادش نشده بودم. خانوادهاش هم چیزی نگفتند تا اینکه آمدیم زیر یک سقف و بدبختیهای من از همان روز اول شروع شد. مادرم به زحمت برایم جهیزیه آبرومندی فراهم کرده بود تا جلو اقوام همسر سربلند باشم، اما او چیزی از آن باقی نگذاشته است، همه را خرج مواد میکند. حرف هم که میزنم، مرا زیر مشتولگد میگیرد و کبودم میکند. مواد لعنتی، مهر پدری را هم میگیرد. او به هر شیوهای متوسل میشود. میداند چقدر به پسرم حساسم. چند شب قبل کامش را با سیگار سوزاند. قسمتان میدهم اینها را طوری ننویسید که متوجه شود، چون روزگارم را سیاه میکند.»
بغض کرده است. میان بهت و تعجبم که چرا برای جدایی و طلاق کاری نمیکند، میگوید: «رسم نداریم. بد میدانیم. جواب اقوام را چه بدهم؟ اصلا از کجا باید شروع کنم؟! این کارها هزینه دارد.» دلم آشوب شده است. رمق از جا بلند شدنم هم نیست. به آینده کودکی فکر میکنم که پدر کامش را با سیگار سوزانده است و به بیرحمی روزگار به زنی زخمخورده، جوان و مستأصل. به اینکه مدیریت شهری ما چقدر میتواند به حوزه آسیبهای اجتماعی وارد شود؟ چقدر نمایندههای شورای اجتماعی بهعنوان معتمدان و ریشسپیدها میتوانند برای شناسایی و نجات این خانوادهها گام بردارند.
مدیون خانوادهای هستم که نجاتم دادند
از بچههای محله وحید است. میگوید: «برایم فرقی نمیکند نام و عکسم باشد یا نه، هرطور صلاح میدانید عمل کنید.» نمیداند از کجای قصه زندگیاش وارد شود. شما نامش را حمیدرضا فرض کنید. هجدهساله است، اما ماجرایی که برایش پیش آمده است به ۴ سال گذشته زندگیاش برمیگردد. تلختلخ است وقتی ماجرای آن روز را بهخاطر میآورد. یک پسر بچه چهاردهساله که صبح از خواب بیدار میشود و میبیند همه خانواده رفتهاند و او مانده است و اجاره چند ماه عقب افتاده. همین زندگی کوتاه و خلاصهاش به ۲ قسمت تقسیم میشود. میخواهد برای تعریفکردن این روایت کمکش کنیم. انگار چرخهای ماشین سنگینی از روی زندگیاش رد شده و آن را ۲ شقه کرده است. نمیتواند بگوید کدام تلختر است؟ کدام پرحادثهتر؟ کدام پرماجراتر؟
احساسی که از فکرکردن درباره آنها به او دست میدهد، تفاوتی با هم ندارند. به هر کدام که فکر میکند، انگار قهوهتلخ و سنگینی را مزهمزه میکند. قهوهای که برای اولینبار میخورد و تا چند هفته او را از خواب و خوراک میاندازد و سرانجام حرفش را میزند: «در خانواده من هرکس که فکرش را بکنید معتاد است، بهعبارت دیگر یعنی بودند، بعضیهایشان فوت کردهاند. مادربزرگ و پدر خدا بیامرزم، عمه خاله و عمو و برادر و خواهرهایم همه و همه. کوچک که بودم، چمباتمه میزدم و به موادکشیدن پدرومادرم نگاه میکردم. چیزی جز آن ندیده بودم و تنها چیزهایی که پدرومادر را کیفور و خوشحال میکرد، همانها بود، وگرنه بیشتر وقتها با مشت به جان هم میافتادند. شما فکر کنید چنین خانوادهای چه وضعی میتواند داشته باشد. وقتی همه افراد یک خانواده اسیر مواد باشند، حتما پای خلاف هم در پیش است و خلاف هم که باشد، دنبالش زندان است و.... پدر چند سال به زندان افتاد و تمام. کودک بودم و نمیدانستم این بخورونمیری که میگویند از کجا میآید. خوشبختانه من تنها کسی بودم که هیچوقت پای بساط آنها ننشستم. داشتم برایتان تعریف میکردم که در خانهای اجارهای زندگی میکردیم که چند ماه اجاره عقبافتاده داشت. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم هیچکس نیست و همه رفتهاند و بخشی از وسایل بهاصطلاح بهدردبخور را هم با خود بردهاند. نمیدانستم چه کار باید بکنم. کجا باید دنبالشان بگردم. یک هفته از این ماجرا گذشت و صاحبخانه عذرم را خواست. خیلی لطف کرد که اجاره مانده را بخشید.
کار میکردم، هر کاری که از دستم برمیآمد، درس هم میخواندم و خوشبختانه تابستان بود و هوا گرم و میتوانستم در پارکها بخوابم. از آنجایی که خدا به بندههایش اطمینان داده است که هیچکسی را وانمیگذارد، دست من را هم گرفت. مطمئنم کار خود خدا بود که با پسری همسنوسال خودم آشنا شدم که در این محله زندگی میکرد. ماجرای زندگیام را که فهمید، من را به خانوادهاش معرفی کرد. باورتان نمیشود این خانواده بدون هیچ اماواگری من را پذیرفتند و تمام امکاناتی که برای فرزندشان داشتند، برایم مهیا کردند، درست مثل پسر خودشان، از ناهار و شام گرفته تا برنامههای تفریحی و درس. من خودم را تا ابد مدیون این خانواده میدانم که زن خانواده، مادری را در حق من تمام کرد. چند سال با آنها زندگی کردم. خیلی از خانوادهام که به این شکل ترکم کرده بودند، دلخور بودم، اما از مادر و برادر و خواهر هیچوقت نمیشود گذشت. در کنار کار و زندگی دنبال آنها هم میگشتم، اما انگار آب شده و رفته بودند زیر زمین. مدتها گذشت تا اینکه یک روز بهصورت اتفاقی برادرم را دیدم. جلو مغازه، کیسه به دوش داشت و زباله جمع میکرد. فکر کردم اشتباه میکنم. گذشتن این چند سال چهرهاش را خیلی تغییر داده بود و اعتیاد تکیدهتر و نحیفترش کرده بود. اما خودش بود. خون هر جایی باشد، آدم میکشد.
برادرم داشت زباله جمع میکرد و نمیتوانستم بیتفاوت باشم. چند دقیقه ماتومبهوت خشکم زده بود که چرا وضعیت خانواده ما باید اینطور باشد. به خودم که آمدم، قصد کردم که برگردم و بگذارم کارش را بکند و برود. چنان غرق جمعکردن تکهپارههای آشغال بود که نمیدید در چند قدمیاش به او خیره شدهام. برگشتم به داخل مغازه، اما اصلا نمیتوانستم طاقت بیاورم. فکر میکنم نیمساعتی هم از این ماجرا گذشت که بهدنبالش به خیابان آمدم و در یکی از کوچهپسکوچهها پیدایش کردم. با نامش صدایش زدم. چرخید و نگاهم کرد و آمد در آغوشم. گریه میکرد. در همان حال خراب میخواست تا حلالش کنیم. دلم به حال خودمان درد آمد. من هم گریه میکردم و چیزی نگفتم. بعد سراغ مادر و خواهرم را گرفتم و با هم رفتیم محل زندگیشان در آخر رسالت. اعتیاد بیچارهشان کرده بود. فکر کنید این درد همه حسهای مادرانه را هم نابود میکند. مادرم بیچاره شده بود. شاید این هم خواست خدا بود که من اینطور پیدایشان کنم. میخواهم این را بگویم با کمک همان خانواده، مادر و خواهرم را در کمپ ترک اعتیاد معتبر بستری کردیم و مادرم پاک شد و خواهرم ازدواج کرد و زندگی خوبی دارد. من هم کار میکنم و بین کسبه اعتبار دارم و خانهای آبرومند رهن کردهایم و داریم زندگیمان را میکنیم و سعی میکنم برادرم را هم بهصورت کامل ترک بدهم.»
کودکان حق خوبزندگیکردن دارند
گام بعدی رفتن سراغ یکی از حوزههای مهم و حیاتی در محله التیمور است که از قضا برنامه جالبی را برای کودکان و بهمناسبت این روز مهیا کردهاند.
کبری اکابری، کارشناس مددکار اجتماعی در دفتر تسهیلگری و توسعه محله التیمور، میگوید: «با همفکری همکاران به این نتیجه رسیدیم که یک روز شاد را برای بچهها مهیا کنیم، اینکه رنگها را در اختیارشان بگذاریم و اجازه دهیم هرچه دوست دارند نقاشی کنند، بیهیچ قیدوبندی. میخواهیم که کنار هم و باهم بخندند و نشاط داشته باشند. ما اگر بتوانیم در حوزه آسیبهای کودکان موفق عمل کنیم، خیلی از ناهنجاریها حلوفصل میشود.»
او در ادامه نابسامانی برخی زندگیها را تشریح میکند: «شرح غمانگیز زنان و دخترانی که در میان شعلههای زندگی چشم باز کردهاند، نه با هدف بقا که از همان ابتدای زندگی، حقارت، دشنام، توهین، خشم و کتک مسخشان میکند و آنوقت همانها کسانی میشوند که زیر پاگذاشتن ارزشهای انسانی را برای خود مجاز میدانند و عذاب وجدانی برای ازدستدادن انسانیت و شرافت ندارند. برخی خانوادهها هیچ آشناییای با مهارتهای زندگی بهویژه مهارتهای مداخله در بحران و کنترل رفتارهای خشونتآمیز ندارند و باید
آموزش ببینند.»
او در همین مدتی که از فعالیت این مجموعه میگذرد، پروندههای زیادی از کودکهمسری و آزارهای جنسی دختران خردسال در دست دارد و تأکید میکند که برخی خانوادهها هنوز قبول ندارند باید فرزندشان تحت مشاوره قرار گیرد. تعریف میکند: «همین چند هفته گذشته بود که مادری، دختر هشتسالهاش را برای مشاوره به دفتر آورده بود که یک پسر نوزدهساله در مسیر مدرسه او را آزار داده بود. دختر لکنتزبان گرفته بود و بهشدت وحشت و هراس داشت و تا چند جلسه نمیتوانست حرف بزند. کمکم به کمک ما نقاشی میکشد و حرف میزند و حالش خیلی بهتر است. میخواهم این را بگویم که او آسیب دیده است و این موضوع را فراموش نمیکند، اما خانوادهها باید بدانند مشاوره خیلی کارساز است. ما این کار را برای آنها انجام میدهیم.»
خانوادهها رفتار درست را نمیدانند
او ادامه میهد: «خیلی از خانوادهها نمیدانند با دختران نوجوانی که در فضای مجازی ارتباط برقرار میکنند و آشناییهای سطحی و علاقههای زودگذر ایجاد میشود، چه واکنشی باید نشان دهند. حوزه تخصصی من کودک و نوجوان است. ما بهدنبال چنین گزینههایی هستیم که مشاوره بدهیم و راهنماییشان کنیم؛ بهدنبال ورود به خانوادههای سنتی که مادر، ارتباطش با جامعه قطع است و حتی چند محله پایینتر را نمیشناسد و متأسفانه هنوز پدر حرف اول را میزند و مستبدانه عمل میکند. زنانی که هنوز طعمه خشونت همسرانشان میشوند و نمیتوانند فرزندان سالم و آرامی را تحویل جامعه دهند. وظیفه ما همین است و کارگاههای آموزشی متعددی را برای آنها برنامهریزی کردهایم، اما اصل این است که خودشان بخواهند و به ما مراجعه کنند. آنها باید بخواهند تا ما کاری برایشان انجام بدهیم.»
کارشناس مددکار اجتماعی در دفتر تسهیلگری و توسعه محله التیمور میافزاید: «دختری که در شانزدهسالگی مشروب مصرف میکند و از خانه متواری میشود و خودش را از ساختمانی پرت میکند و مصدوم میشود، حتما پیشزمینهای دارد و قطعا باید تحت مشاوره قرار بگیرد. چرا تا کار به جای باریکتری نکشیده است، خانواده از مشاوره غفلت میکند. خانوادهای که برای دختر سیزدهسالهشان حکم ازدواج صادر میکند، باید منتظر تبعات بعدی آن هم باشد. مشکلات در این محدوده زیاد است. خیلی از مادرها نمیخواهند این واقعیتها را بپذیرند و بیماری فرزندشان را قبول نمیکنند.»