در این گزارش بهسراغ دو باجناق رفتهایم که بر خلاف آنچه گفته میشود بسیار با یکدیگر دوست بودهاند و به گفته دو خواهر، هنگامی که شهید اکرامی شهید میشود، شهید کامل خود را با هر زحمتی بوده به تشییع پیکر او میرساند و از او میخواهد که پیش از مراسم سالگردش پیشش برود.
سمیرا منشادی | شهرآرانیوز؛ بارها به طنز و کنایه شنیدهایم و خواندهایم که میگویند دو باجناق چشم دیدن همدیگر را ندارند. بارها هم از رقابتی که بین این دو وجود دارد و اینکه هر کدام سعی در ضایع کردن دیگری دارد طنزهایی دیدهایم. در این گزارش بهسراغ دو باجناق رفتهایم که بر خلاف آنچه گفته میشود بسیار با یکدیگر دوست بودهاند و به گفته دو خواهر، هنگامی که شهید اکرامی شهید میشود، شهید کامل خود را با هر زحمتی بوده به تشییع پیکر او میرساند و از او میخواهد که پیش از مراسم سالگردش پیشش برود. آنقدر این گفته باصداقت بوده که بعد از ۱۱ ماه شهید کامل هم به باجناقش میپیوندد. شهید اکرامی چهار فرزند پسر دارد که فرزند آخرش را ندیده شهید شده و حالا هر کدام از آنها یک فرد انقلابی هستند. شهید کامل هم یک فرزند پسر دارد که تنها یکبار زمانی که پسرش شش ماه داشته او را دیده است. حالا محمدعلی کامل که هم اسم پدرش است هیچ خاطرهای از پدر به یاد ندارد و فقط به عکسهایی که از او باقی مانده خیره میشود. با لیلا عسکری، همسر شهید اکرامی و خواهر کوچکترش کبری عسکری همسر شهید کامل که ساکن محله دلاوران هستند، همراه شدیم تا از خاطرات خود و ۱۱ ماهی بگویند که دو شهید در فاصله این یازده ماه به دیدار یکدیگر شتافتند.
پناه برای انقلابیها
لیلا عسکری، همسر شهید محمدجمعه اکرامی، است. او فرزند اول یک خانواده ۹ نفره است که در روستای فرزنی بخش احمدآباد متولد شده و تا سن ۱۶ سالگی همانجا زندگی کرده است. این همسر شهید میگوید: «پدرم دامدار بود و سال ۱۳۵۲ به دلیل کمبود علوفه دامها را فروخت و به مشهد نقل مکان کردیم.» آنها در یکی از محلههای قدیمی مشهد ساکن میشوند و پدرش هم در مرغداری کارش را شروع میکند. بانو عسکری ادامه میدهد: «خانه در نزدیکی حرم رضوی بود و سال ۱۳۵۴ که زمزمههای انقلاب بود و سالهای بعد که حرکتهای مردمی به اوج خودش رسیده بود ما در آن خانه صدای تانکها و شلیکها را به خوبی میشنیدیم.»
داستان یک زندگی
این بانوی انقلابی در سال ۱۳۵۶ ازدواج میکند. حرفش که به آن روزها میکشد خاطرهها جان میگیرند و لبش به خنده باز میشود. از حجب و حیای دختران آن روزگار میگوید و اینکه خودش تا لحظه عقدش همسرش را ندیده است. او توضیح میدهد: «از صحبتهای داییام فهمیده بودم که قرار است برایم خواستگاری بیاید، اما حجب و حیا مانع از آن بود که کلامی از مادرم بپرسم یا حتی او حرفی به من بزند.» میخندد و با اشاره به خواهرش که در کنارش نشسته میگوید: «همین خواهرم آمد و گفت محمد را یادت هست؟ همانی که در خانهمان بنایی میکرد؟ گفتم بله. گفت همان خواستگارت شده. در یک لحظه با خودم فکر کردم او که مرد سالمندی است؟ آیا او به خواستگاریام آمده؟»
از این حرف شوکه میشود، اما باز هم جرئت پرسیدن هیچ سؤالی را نداشته تا اینکه والدینش به همراه عاقد به زیرزمینی که او نشسته بود میروند و خطبه عقد را جاری میکنند. اینبار هم او از زیر چادر چیت گلداری که روی سرش انداخته بودهاند توان نگاه کردن به داماد را نداشته است. بعد از مراسم و رفتن مهمانها داماد وضو میگیرد و به نماز میایستد. عسکری میگوید: «از توی آینه نگاه کردم ببینم همان پیرمرد بناست دیدم نه او نیست. اما باز هم خجالت میکشیدم حرفی بزنم. شهید پرسید چرا حرف نمیزنم؟ چرا چای و غذا نمیخورم؟» او نمیدانست که لیلا از او خجالت میکشد و این شرم و حیاست که مانع از حرفزدن اوست.
انقلابی تند و تیز
بانو عسکری بعد از ازدواج با همسرش متوجه میشود او فردی انقلابی است. او در تظاهرات شرکت میکند، با سایر دوستانش قرارهای پخش اعلامیه و تظاهرات دارند. او در این باره توضیح میدهد: «گاهی همسرم صبح که از خانه بیرون میرفت دنبال فعالیتهای انقلابی بود و ساعت ۲ شب به خانه برمیگشت. بارها مأموران دنبالش کرده و او با زیرکی خاصی توانسته بود مأموران را جا بگذارد. شبهایی که شعار میدادند به پشتبام خانه میرفت. یک شب که برگشت گفت گلوله از کنار گوشم گذشته است.»
همسرش به دلیل اینکه او باردار بوده اجازه شرکت در تظاهرات را نمیداده است. محمدجمعه اعلامیهها، عکسها و نوارهای کاست امام (ره) را از دوستان مسجدی به دست میآورد و پنهانی در خانه آنها را گوش میداد. گاهی آنها را در مرغداری پدرزنش پنهان میکرده و به خانواده همسرش میگفته که مراقب باشند، زیرا مأموران در یک لحظه وارد میشوند و همه جا را میگردند.
همسران همدل در زندگی
بعد از پیروزی انقلاب شهید تا سال ۱۳۶۱ که بنا به احساس وظیفه برای اعزام به جبهه اقدام میکند. همسر شهید از مهربانی و لطف خوش همسرش میگوید و اینکه هیچگاه در زندگی مشترکشان با هم اختلاف یا بحثی نداشتند. بانو عسکری میگوید: «احترام خاصی به من میگذاشت. همیشه اربابم صدایم میکرد. یادم میآید روزی عمه بچهها خواست آنها را به روستا ببرد و با همسرم در میان گذاشت، اما او گفت بچهها مال مادرشان هستند از او اجازه بگیرید. دائم به پسر بزرگم احمد میگفت تو مرد خانه هستی، مسئولیتها با توست. یا هنگامی که پسرها دورم بودند میگفت تو سه محمد داری.»، اما آنها نمیدانستند این حرفها و تکیهها برای چیست. همسر شهید میگوید: «او خودش میدانست، اما ما نمیدانستیم درباره چه حرف میزند و معنای حرفش چیست؟» عمر زندگی مشترک آنها فقط ۵سال و ۶ ماه بوده است. هر چند فصل مشترک زندگیشان زیاد نبوده، اما سراسر لطف و مهربانی بوده به طوری که بانو عسکری حتی یک مورد هم در خاطرش نیست که آنها با هم اختلافی سر موضوعی داشته باشند.
دل نگران رفتن به جبهه
این همسر شهید برایمان توضیح میدهد که همسرم برای آموزش اولیه ثبتنام کرده بود و سال ۱۳۶۱ وارد سپاه شد. شهید محمدجمعه ماهها و هفتهها با همسرش صحبت کرده تا او رضایت بدهد، همسرش میگوید: «از اتفاقهایی که در خرمشهر و اهواز افتاده بود و شهدایی که داده بودیم صحبت میکرد. از اینکه اگر او و سایر مردان برای بیرون راندن دشمن اقدام نکنند خون شهدای انقلابی پایمال میشود. آخرین باری که برگه رضایتنامه را آورده بود استامپ هم گذاشت جلویم و شروع کرد از جبههها گفتن و ما بین صحبتهایش اشک از چشمهایش جاری شد. دیدم دلش به رفتن است رضایت دادم به آنچه خواستهاش است.»
یکبار برای اعزام به راهآهن میرود، اما به دلیل اینکه همسرش باردار بوده برمیگردد. بانو عسکری از آن روز اینگونه یاد میکند: «در راهآهن پسر برادرش را میبیند او میگوید شما باید برگردی، چون همسرت پا به ماه است و عمهام خانه شماست. من به جای شما میروم.»
بعد از برگشت شهید حسابی ناراحت بوده که برادرزادهاش مانع رفتنش شده و پس از آن هم در صدد بوده که دوباره راهی جبهه شود.
خداحافظی تلخ
یک سال در خدمت سپاه بود و از این طریق به جبهه اعزام میشد. شهید یکبار در دوره آموزشی در همان سال ۱۳۶۱ که وارد سپاه شده از ناحیه پا دچار شکستگی میشود و چند ماهی را در خانه میماند. همسر شهید اکرامی به آخرین باری که همسرش راهی جبهه شده اشاره میکند و میگوید: «دو یا سه روزی بود که به راهآهن میرفت و اعزام نمیشد. آخرین بار که کولهاش را بست، رفت و از همه خداحافظی کرد. حتی به روستا پیش خواهرم رفت و برایش کپسول گاز برد. صبح آخرین اعزام دوبار به راهآهن رفته و به او گفته بودند یکی دو ساعت دیگر حرکت میکنیم. به خانه آمد و به ما گفت: آمدهام تا بچهها را با موتور دور بدهم. باز رفت و دوباره برگشت و گفت رفتنمان دو ساعت دیگر به تأخیر افتاده و دوباره بچهها را برد بیرون. آخرین بار به اتفاق خانواده رفتیم راهآهن. حتی با پدرم و پسرها عکس یادگاری با لباس نظامی گرفت. در راهآهن هم آخرین فردی بود که سوار قطار شد آمد کنارم دستی به سرم کشید و گفت مراقب بچهها باش، به تو میسپارمشان.» شهید اکرامی مسئولیت جانشین گردان را در لشکر ۵ نصر را به عهده داشت.
انتظار برای یک عمر
بانو عسکری چهارمین فرزندش را هفت ماهه باردار بوده و برای تولد او منتظر آمدن همسرش بوده تا دوباره خانواده دور هم جمع شوند، اما روزها از شهید محمدجمعه خبری نمیشود. این همسر شهید تعریف میکند: «خانوادهام رفتار مشکوکی داشتند. مادرم کلید خانهام را میخواست، خالهام تأکید داشت به خانهام بروم و استراحت کنم، یک روز به دندانپزشکی رفته بودم و هنگامی که از دندانپزشکی برگشتیم خواهرم اشاره میکرد که من هستم و در حضورم حرفی نزنند. پدرم را دیدم که سر کوچهمان نشسته و سرش را میان دستانش گرفته، اما باز هم متوجه نشدم. دندانم را کشیده بودم و حال خوبی نداشتم رفتم تا استراحت کنم. انگار هزار نفر گفتند به این حرفها گوش کن. دیدم میگویند در سردخانه است. گفتم محمدم را میگویند و شروع کردم به گریه کردن. آنها گفتند نه منظورمان او نبوده، اما میدانستم که همسرم شهید شده است. از هوش رفتم و هنگامی که به هوش میآمدم برادرشوهرم به من گفت دل از محمدجمعه بکن زن برادر.»
همراهی از جبهه تا معراج
حالا این خواهر کوچکتر است که برایمان نقل میکند. کبری عسکری میگوید: «آخرین باری که شوهرخواهرم به روستا آمد، کلی با همسرم صحبت کرد. هنگام رفتن روی ایوان ایستاد و گفت، کبری آقامیرزات را خوب نگاه کن. گریهام گرفت و گفتم این چه حرفی است. به سلامتی برمیگردید.»
او ادامه میدهد: «همسرم همزمان با شوهرخواهرم به جبهه رفته بود. هنگامی که متوجه میشود باجناقش شهید شده سوار بالگردی که شهدا را به مشهد میآوردند میشود و سپس تا بهشت رضا شهید را همراهی کرده بود. بعد برایم تعریف کرد که به باجناقم گفتم این رسمش نبود که تنهایی بروی، تا سالگردت نشده مرا هم با خودت ببر.»
همسر شهید اکرامی در ادامه صحبتهای خواهرش میگوید: «روز تلخی بود، رفتیم معراج خمپاره قسمتی از سر همسرم را برده بود. بچهها کوچک بودند و فقط پسربزرگم متوجه شهادت پدرش میشد.»
شهید محمدجمعه اکرامی در منطقه عملیات والفجر ۴ در پنجوین عراق به دلیل اصابت خمپاره به سرش در تاریخ ۳۰ آبان ماه ۱۳۶۲ به درجه شهادت نایل میشود. یک سال از حضورش در سپاه نگذشته بود که شهید میشود و تمام مدت حضورش در جبهه ۲ماه بود. ماه محرم میرود و ماه صفر روی دستها برمیگردد.
روزهای سخت بعد از شهید
روزهای سخت، خودش را آهسته آهسته نشان میدهد. روزهایی که این شیرزن باید برای فرزندانش هم پدر میبود و هم مادر. پس از شهادت محمدجمعه، فرزند چهارم هم که پسر است به دنیا میآید، اما پدری به خود ندیده و در غیابش نقلها از پدرش شنیده است. این بانوی فداکار و شجاع میگوید: «اداره کردن منزل و کارهای پسرها یک طرف و از سوی دیگر غم از دست دادن همسر باعث شده بود از نظر روحی بسیار افسرده شوم. تا اینکه خواهران بسیجی گفتند در دورههای بسیج شرکت کن و آموزش ببین. آموزشها را دیدم. سپس در کارهای بسیج فعالیت کردم، رب، مربا و... درست میکردیم، قند میشکستیم، لباس میدوختیم. به این شکل از آن حال بیرون آمدم.»
او به اتفاق سایر همسران شهید سال گذشته به منطقه پنجوین میرود و هنگامی که متوجه میشود اینجا همان جایی است که همسرش شهید شده بسیار حالش منقلب میشود. او با قدرت تمام مانند همه همسران شهید ۴ پسرش را که امانتهای همسرش بودهاند بزرگ کرده و فرزندانی انقلابی را تحویل جامعه داده است.
بهار زندگی مشترک
در طول مصاحبه با خواهر بزرگتر، همسر شهید کامل که خواهر کوچکتر است از شوهرخواهرش به نیکی یاد میکند و خاطرههای زیادی را از لطف مهربانی او به زبان میآورد. از او میخواهیم تا درباره شهید کامل صحبت کند. او میگوید: «همسرم ۱۷ سال داشت که با او ازدواج کردم. از اقواممان بود، اما تا روز ازدواجم ندیده بودمش. رسم نبود عروس و داماد همدیگر را ببینند. بعد از اینکه مراسم گرفتیم مرا به روستای خودشان برد. در آنجا با پدرشوهرم زندگی میکردم. بعد از رفتن شوهرخواهرم او هم راهی جبهه شد.»
او سال ۱۳۶۱ با شهید محمدعلی کامل زندگیشان را شروع میکنند، زندگیای که عمرش یک سال و چند ماه بیشتر نبوده است.
لحظه سخت خداحافظی
این بانوی شهید میگوید: «همسرم چند روزی بود که برگه رضایت را میآورد و میگفت همه مردهای روستا رفتهاند و من هم میخواهم به جبهه بروم. با آنکه تنها و دور از خانواده بودم برایم سخت بود که همسرم هم برود، اما قبول کردم که به جبهه برود. او برای دوره آموزشی به مشهد آمد و بعد از آن هم راهی اهواز شد.» اولین بار مجروح برمیگردد. در حالیکه همسرش بیخبر بوده او را به بیمارستان میبرند و عمل جراحی روی ران پایش انجام میدهند. بعد از ۱۰ روز او را به روستا میآورند و تازه آنجا همسرش متوجه مجروحیتش میشود. او میگوید: «با دیدن همسرم خیلی هول کردم. او دائم دلداریام میداد که اتفاق خاصی نیفتاده است.» سه ماه استراحت میکند و دوباره هوای جبهه به سرش میزند و راهی جبهه میشود.
سه ماه بیخبری
همسرش دوباره به جبهه برمیگردد و او که باردار بوده دوباره تنها میشود. هر سه ماه ۱۰ روز همسرش به روستا میآمده و از او خبر میگرفته است. این همسر شهید میگوید:
«ارتباط همسرم با باجناقش بسیار خوب بود. همان طور که گفتم ما نمیدانستیم که محمدجمعه شهید شده، اما او که مطلع میشود، بلافاصله خودش را میرساند و تا مشهد با پیکر او میآید. حتی بعد به من گفت که از شهید خواستم دعا کند خداوند شهادت را تا سالگردش نصیب من هم کند.»
آخرین باری که محمدعلی راهی جبهه میشود این بانو برای وضع حملش به مشهد و خانه پدرش میآید تا تنها نباشد. همسرش که از جبهه برمیگردد فرزندش ۶ ماه بوده است. بانو عسکری میگوید: «فرزندم را بدون اینکه همسرم همراهم باشد به دنیا آوردم. پسرم شش ماهه بود که پدرش از جبهه آمد و او را برای اولین و آخرین بار دید.»
پدر، فرزندش را میبوسد و به مادر میسپارد و راهی میشود. این آخرین دیدارشان بوده و بعد از سه ماه بیخبری، خبر شهادت محمدعلی میآید.
۱۱ ماه بعد از شهید اکرامی
هنوز غم شهادت شوهرخواهرشان و بچههای کوچکش را داشتند که خبر شهادت محمدعلی هم میآید. حالا دومین داماد خانواده هم شهید میشود. همسر شهید کامل میگوید: «یکی از همسایهها که در معراج شهدا کار میکرد به داییام گفته بود که همسرم شهید شده و او هم به خانهمان آمد و این خبر را به مادرم گفت. مادرم به پدرم گفت و بالأخره به من گفتند همسرت شهید شده و در معراج است، آماده شو برویم. پسرم را بغل کردم و به معراج رفتیم. حال خودم را نمیدانستم. یاد صحبتهایش افتادم که میگفت از شهید شدنم ناراحت نشو.»
شهید کامل به مادرزنش گفته که از خدا بخواه که شهید شوم. او به این آرزویش رسیده و ۱۱ ماه بعد از باجناقش شهید اکرامی در عملیات میمک در مهر ماه سال ۱۳۶۳ به درجه شهادت نایل میشود. بعد از شهادت، پدر شهید کامل اسم نوهاش را محمدعلی میگذارد تا همانند نام پسر شهیدش باشد.
۱۹ روز در اهواز
همسر شهید کامل که بعد از شهادت همسرش حال روحیاش خوب نبوده و امید و تکیهگاهش را از دست داده بود، در بسیج محلهشان عضو میشود و با سایر بانوان بسیجی برای رزمندگان کارهایی مانند دوختن لباس، درست کردن مربا و... را انجام میدهد تا اینکه به او خبر میدهند گروهی از بانوان برای فعالیت در خرمشهر آماده اعزام هستند. او پسرش را به مادرش میسپارد و به مدت ۱۹ روز راهی خرمشهر میشود. این همسر شهید میگوید: «آن ۱۹ روز از اذان صبح تا پاسی از شب کار میکردیم. لباس شهدا را میشستیم، قند میشکستیم، لباسها را اتو میکردیم، آنهایی که خیاطی بلد بودند لباسها را ترمیم میکردند و... شاید باورتان نشود هنگامی که لباسهای پرخون را برای شستن میآورند کلی گریه میکردم البته حال و حس همه ما همین بود. یاد عزیزانمان میافتادیم. حس و حال آنجا گفتنی نیست، صبحها بالای بام مسجد میرفتیم و به سمت حرم امام حسین (ع) سلام میدادیم. شبها تا صبح صدای مناجات رزمندگان که در مسجد نماز میخواندند لحظهای قطع نمیشد.»
شیطنتهای بچهگانه
صحبت از بزرگکردن و سرو سامان دادن پسرها میشود. دو خواهر به یکدیگر نگاه میکنند و میخندند. خواهر کوچکتر میگوید: «خودتان تصور کنید ۵ پسر بچه با هم همبازی بودند چه آتشی که نمیسوزاندند. هر زمان که به خانه خواهرم میرفتیم پسرهایش متکاها را روی سرشان میگذاشتند انگار دارند شهید تشییع میکنند. همان چیزهایی که در تشییع جنازه شهدا شنیده بودند میگفتند و بازی میکردند. به طور کلی پسرهای ما با هم بزرگ شدند. حال هر کدام ازدواج کردهاند و خودشان صاحب فرزند شدهاند.»
خواهر بزرگتر هم میگوید: «آن اوایل به خانه یکی از فامیلها رفته بودم، یکی گفت شوهرت شهید شده شما از امتیازهایش استفاده میکنی. خیلی ناراحت شدم، آنها سختیهای زندگیام را نمیدیدند، بزرگ کردن پسرها چندان کار سادهای نبود. با آنکه سوادی ندارم، اما مراقبشان بودم تا خوب درس بخوانند. شکر خدا حالا همهشان تحصیلکرده و شاغل هستند.»