سرخط خبرها

قصه‌های مسجد و جنگ

  • کد خبر: ۴۷۰۷۷
  • ۲۷ مهر ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۷
قصه‌های مسجد و جنگ
پایگاه شهید چمران مسجد ابوالفضلی ۶۰ شهید تقدیم انقلاب کرده است
معصومه فرمانی‌کیا | شهرآرانیوز؛ قهرمان‌ها را معمولا به یک شکل تصور می‌کنیم؛ با جامی بالای سر، مدالی بر سینه و حلقه گلی بر گردن. اما انسان‌هایی هستند که دور از این تصویر پرتکرار باز هم قهرمان‌اند، به دنبال آرمان‌های خویش هستند و از این آرمان‌ها دفاع می‌کنند. قهرمان‌های بی‌نام‌ونشان به این سبک در محله‌ها کم نداریم.
 
روایت این هفته حرف از یک مسجد نه‌خیلی بزرگ است. یک پایگاه قدیمی افتخاری و پرافتخار. یادآوری خاطرات ۶۰ شهید از این مسجد با نوعی سرخوشی و غرور همراه است که مشتاقمان می‌کند پا به کوچه‌پس‌کوچه‌هایی بگذاریم که هنوز هم بافت قدیمی خود را دارند؛ باریک و بلند. شکل و شمایل مساجد شبیه هم است و با هم خیلی فرق ندارند؛ با گلدسته‌های به‌نسبت بلند و کاشی‌کاری‌های فیروزه‌ای و صدای اذانی که طنینش هر قلبی را منقلب می‌کند. مسجد‌ها هنوز و برای همیشه ماندگارترین و هویت‌سازترین بخش یک محله هستند. هرکدام داستان مربوط به خود را دارند. جالب اینکه گذر زمان هم آن‌ها را از نفس نمی‌اندازد. برگ‌های درختان سبز و زرد می‌شوند، می‌ریزند، موجودات زادوولد می‌کنند، گل‌ها شکوفه می‌زنند، اما آن‌ها نه جابه‌جا می‌شوند و از بین می‌روند و نه علاقه و عشق اهالی بهشان کم‌رنگ می‌شود. درواقع برگی ارزشمند و زرین از تاریخ یک محله‌اند. این‌ها را بگذارید کنار این موضوع که گاهی یک پیشامد ساده می‌تواند نقشه راه را برای آینده‌مان ترسیم کند. انبوهی از اتفاقات و فرازونشیب‌های مسیر را پشت هم بچیند و آدم را از سرازیری به سربالایی‌های زندگی رهنمون کند.
 
درست مثل اهالی این محله که خیلی‌هایشان برای خود کسی شده‌اند. از دل همین مسجد کوچک ابوالفضلی که هنوز صدای اذانش پای خیلی‌ها را سست می‌کند و برنامه‌های فرهنگی‌اجتماعی زیادی دارد. محله‌اش خیلی بزرگ نیست، با همان کوچه‌های بلندی که سر هر کوچه نام یک شهید را بر خود دارد. این محله که وسط نقشه شهری جایی به خودش اختصاص داده است، آبادی‌اش را بعد از انقلاب و جنگ دارد. محله‌ای که در قدیم خیلی کوچک و محدودتر از این حرف‌ها بوده است.
 
هنوز هم بیشتر ساکنانش خانواده شهید هستند، اما گذر روزگار بر اینجا هم تاخته است. خیلی از آدم‌هایش از دنیا رفته‌اند، بعضی‌ها نقل مکان کرده‌اند و آن‌هایی که مانده‌اند، سالمند هستند و از تک‌وتا افتاده و نفس‌هایشان به شماره افتاده است.
 
حالا خانه‌ها چسبیده به هم است و جمعیت زیاد. قدیم خانه‌هایی که در دریا و پنجتن پا می‌گرفتند، خارج از محدوده شهری بودند. ساکنان به اولین چیزی که در محله فکر می‌کردند، ساخت مسجد بود. گفته می‌شود یکی از قدیمی‌های محله به نام سیدطاهر آتشی که در آتش‌نشانی کار می‌کرد، عهده‌دار سروسامان دادن به کار‌های آن بود و، چون کار به‌صورت خودجوش و مردمی انجام می‌شد، خیلی زود به نتیجه رسید. مسجد هنوز هم بزرگ نیست، اما اتفاق‌های بزرگی به دست ساکنان محله در آن رخ داده است و آدم‌های بنام و معروف در پس تاریخچه آن نشسته‌اند که شهید بابانظر یکی از آن‌هاست؛ شهره و نام‌آشناست و نیاز به معرفی بیشتر از این هم نیست. شهید یعقوب بخشنده، معاون یکی از گردان‌های لشکر نصر، شهید محمدرضا خیری، عباس‌زاده و شهدای دیگر...
بین همه آن‌هایی که با گذشته و فرازوفرود‌های مسجد آشنا هستند، پای حرف چند نفرشان می‌نشینیم.
 
 

پایگاهی که به نام چمران شد

حاج‌آقا وارسته استاد حوزه است، هنرمند و خطاط، مؤلف و نویسنده که سرگذشت ۶۰ شهید مربوط به پایگاه را در دست تهیه و تدوین دارد. قبل از هر صحبتی یاد می‌کند از تک‌تک آن‌هایی که امروز جایشان خالی است و به‌ویژه جانباز شهید، حاج فیاض دری که فرمانده پایگاه بود و چند ماه پیش به یاران شهید مسجدی‌اش پیوست. حرف از این پایگاه خیلی زیاد است. حاج‌آقا همین اول کلامی به آن اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: آن‌هایی که رفتند و شهید شدند که حکمشان مشخص است. خیلی‌ها اسیر بودند و آزاده هستند و برخی‌ها هم خدمتگزار در پست‌های فرهنگی و مهم. قبل از انقلاب هم ماجرا‌های خودش را دارد که نقل آن زمان‌بر و طولانی است، اما من یک‌راست می‌روم به زمان تشکیل پایگاه مسجد. از همان زمانی که امام (ره) دستور شکل‌گیری پایگاه‌ها را داد، این مجموعه هم شکل گرفت. البته آن زمان به نام خود مسجد بود، یعنی پایگاه مسجد ابوالفضلی. پایگاه در زمان مسئولیت شهید دری و به‌دلیل علاقه‌ای که ایشان به شهید چمران داشتند، به نام شهید شد.

 

زیرمجموعه مسجد شمس‌الشموس

در زمان جنگ بعد از مسجد رضوی و هدایت، ابوالفضلی سومین پایگاه و مسجد منطقه بود که بیشترین نیروی اعزامی را به خط مقدم داشت. اوایل بیشترین نیرو‌ها از مسجد هدایت اعزام می‌شدند و بعد‌ها تعداد نیرو‌های اعزامی این مسجد هم به همان میزان رسید و گاهی بیشتر. این را نگفتم که مسجد شمس‌الشموس مرکز بود و ۱۲۵ پایگاه ازجمله پایگاه ما زیرمجموعه آن بود. ۲۲ ساله بودم که به این محله آمدیم. آن زمان مشغول تحصیل در سطوح عالی بودم و فکر کردم در فعالیت‌های فرهنگی بازدهی بیشتری می‌توانم داشته باشم و وارد این حیطه شدم. زندگی‌ام حول‌وحوش همین مسجد و پایگاه می‌چرخید. کسانی که به اینجا رفت‌وآمد داشتند را می‌پاییدم و روزبه‌روز عمیق‌تر می‌شدم و بیشتر شیفته و طالبشان. اوایل آبان ۵۹ یک‌ماه و چندروز از جنگ گذشته بود که محله وارد مرحله تازه‌ای از زندگی شد. مرحله‌ای که چندسال تمام طول کشید و حال‌وهوای تماشایی داشت. روز‌های جنگ را می‌گویم. این‌ها جا دارد چندین و چندبار روایت شود تا از خاطر نرود. خیلی‌ها داوطلبانه به خط مقدم رفتند و در عملیات‌های مختلف شرکت کردند، اسیر یا مجروح شدند. بچه‌هایی که معتقد بودند تیر و ترکش قابل نیست که آدم با آن‌ها شهید شود، عاشق باید سرش را بدهد. آن‌هایی که خمپاره کنار گوششان پایین می‌آمد. این نشانه خوبی بود که بچه‌ها سرزمین و شهر و محله‌شان را دوست دارند و برای آن از جان مایه می‌گذارند. هروقت از حال‌وهوای جبهه حرف می‌زنم، انگار دارم فیلم می‌بینم. درست همان روز‌ها و ساعت‌ها و لحظه‌ها را. بچه‌های محله و پایگاه هنوز هم اگر این دیدگاه را داشته باشند، موفق می‌شوند. همدلی‌ها همه‌چیز را پیش می‌برد.

 

تأثیری که فرمانده پایگاه داشت

شهید دری تأثیر زیادی در این ماجرا داشت. حاج حسین فتوحی اولین فرمانده پایگاه بود، بعد هم محمدولی سفیدی بود. بعد هم حاجی‌دری مسئول پایگاه شد و با بچه‌ها رفیق و دوست. این رابطه آن‌قدر صمیمی و نزدیک بود که هرکس پا به مسجد و پایگاه می‌گذاشت، بیرون‌رفتنی نبود. پای مرگ و زندگی‌شان در میان بود، ولی با ولع و اشتیاق آن را می‌پذیرفتند. می‌خواهم این را تأکید کنم که پایگاه را از همان روز‌های اول کار، بچه‌ها رونق داده بودند. از هر طیف و سنی مراجعه‌کننده داشتیم. آمدنشان به مسجد همان و ماندگارشدنشان همان. نه اینکه با بچه‌های دیگر تفاوت داشته باشند. متناسب با حال‌وهوای جوانی‌شان، چرخ‌زنی در بستنی‌فروشی‌ها معروف بود. فوتبال توی کوچه و شوخی و مزاح و دنبال سر هم کردن‌ها جای خود، اما به وقتش موضوع جدی می‌شد. پایگاه از همان روز‌های اول بر محور آموزش‌های رزمی شکل گرفت. بین ۳۰۰ تا ۳۵۰ نفر هم عضو داشت. خیلی از بچه‌ها فرماندهان بزرگ جنگ بودند. بنام‌ترینشان شهید بابانظر است که خانه‌شان پشت مسجد بود. همچنین محمدحسین فتوحی و خیلی‌ها که نامشان به خاطرم نیست.

 

از چاپ فراخوان تا بدرقه رزمنده‌ها

گاهی یک کار بدون اینکه در زمان خودش خارق‌العاده باشد، در یاد آدم می‌ماند، بدون هیچ برنامه‌ریزی خاصی. پایان‌بندی هماهنگ و درستش است که بر تمام سال‌های زندگی سایه می‌اندازد. سال‌های جوانی پر از تصمیم‌هایی است که وقتی به یادشان می‌آوریم، کلی خاطره و ماجرا برایمان زنده می‌شود. داخل پایگاه دستگاه چاپگر داشتیم که خیلی کارمان را راه می‌انداخت. فراخوان‌های جنگ چاپ می‌شد. اینکه مثلا به‌زودی سپاه امام رضا (ع) به جبهه نیرو اعزام می‌کند و کسانی که آماده و داوطلب هستند، به مسجد مراجعه و ثبت‌نام کنند. کار بچه‌ها زیاد بود و همه پای کار بودند. از دانش‌آموز و محصل گرفته تا نیرو‌های فرهیخته و دانشگاهی. اطلاعیه‌های خیلی از مساجد را هم ما چاپ می‌کردیم. مراسم اعزام باشکوه انجام می‌شد. چون بیشتر بچه‌ها برای رفتن مشتاق بودند، در یک نوبت ۱۰ تا ۱۲ اتوبوس اعزام می‌شد. جنگ و رفتن و برنگشتن آدم‌ها به زبان ساده می‌آید. شما فکرش را بکنید، چند خانواده در محله فرزند جوان و نوجوانشان را فرستاده بودند جلو گلوله؛ پدر و برادر‌هایی که در سنگر بودند و جنگ برای یک نفر و دو نفر نبود که خانوادگی بود. این حرف‌ها شاید حالا برای کسی درک‌شدنی نباشد، اما تاریخچه و هویت یک محله است. خیلی از همان دانش‌آموزان و نوجوانان جانباز شده‌اند، باید با ویلچر راه بروند و مانع‌ها و چارچوب‌ها را بگذرانند. خیلی‌ها هنوز هم بعد از کلی درمان نمی‌توانند گردنشان را تکان بدهند. این حرف‌ها شاید دیگر جایگاهی نداشته باشد و خیلی به موضوع ربط پیدا نکند، اما تعریف کردن از پایگاه بدون این حرف‌ها نمی‌شود. بدون گفتن منطقه که بچه‌های ما جزئی از آن بودند، بدون تعریف کردن تیر‌هایی که خیلی از حنجره‌ها را لرزانده است، بدون اینکه بگویم خیلی از رزمنده‌ها شب‌های عملیات ضبط‌های کوچکی در جیبشان گذاشته بودند و بعد می‌شد دقیقه‌هایی که ضبط شده است را شنید. خش‌خش پوتین‌هایی که بر خاک می‌ساید و تق‌تق مسلسل‌ها، خمپاره‌های دور و پچ‌پچ‌های ریز، صدای تک‌تیر‌هایی که بلند می‌شد و انفجار. صدای فرمانده «این‌ها را ببر و بلندشو، مراقب باش تیر نخوری، برو، دست علی به همراهت.» صدای تیر‌هایی که می‌آمد و رگبار‌هایی که بیشتر می‌شد. یکی بلند تکبیر می‌گفت. اصلا پایگاه از جنگ مجزا نمی‌شود.

 

بچه‌های پایگاه در ستاد تشییع

حرف خیلی زیاد است. می‌خواهم از ارتباط این پایگاه و بچه‌ها با معراج شهدا برایتان تعریف کنم. این جدا از همه فعالیت‌های فرهنگی و عادی بود که هر روز تکرار می‌شد. بیشتر فعالیت بچه‌ها در ستاد تشییع و بزرگداشت شهدا بین چهارراه شهدا و خسروی خلاصه می‌شد. تمام امور مربوط به شهدا آنجا انجام می‌شد و بخش عمده‌ای از آن دست بچه‌ها بود. هفته‌ای چند نوبت شهید تشییع می‌کردیم. معمولا ۱۲ روز طول می‌کشید تا پیکر شهدا به مشهد می‌رسید و تازه باید برای تشییع آماده می‌شد و قبل از آن باید با خانواده‌هایشان هماهنگ می‌شد. گاهی بچه‌ها تا یک هفته به منزل نمی‌رفتند، اما حرف از خستگی نبود. گاهی بیشتر از ۱۰۰ شهید در یک نوبت داشتیم. زنگ می‌زدند و می‌گفتند ۲۰۰ میهمان از راه‌آهن داریم. این‌ها به همین سادگی نبود.
 
برگه‌هایی زیر سر شهید و مخصوص حمل او بود مثل گواهی شهادت. این‌ها همه بررسی و تقسیم‌بندی می‌شد و حجم گسترده‌ای از کار بود. تراکت‌ها و پوستر‌هایی که باید برای روی تابوت شهدا خوش‌نویسی می‌شد و علاوه بر این، تهیه دسته گل و مقدمات کار بود. پایگاه هم هم‌زمان فعال بود. هرکس با هر توان و تخصصی که داشت، انجام وظیفه می‌کرد. ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ در مساجد فعال بود. صندوق‌هایی برای کمک وجود داشت که هیچ‌وقت خالی نمی‌ماند و بچه‌ها وظیفه جمع‌آوری و تقسیم‌بندی آن‌ها را هم انجام می‌دادند. زندگی در روز‌های دهه ۶۰ با امروز کلی فرق داشت. خیلی از امکاناتی که امروز هست، در کار نبود و آن امکاناتی هم که بود، خیلی‌هایشان کم بود. به همه این‌ها اضافه کنید درگیری کشور در یک جنگ بزرگ که آثار و تبعات خودش را داشت. اینکه ارزاق عمومی جیره‌بندی و کوپنی شده بود، اما آن روز‌ها مردم یک هدف مشترک داشتند. مراسم جمعی دیگری هم در محله برقرار بود. جمع‌آوری و بسته‌بندی کمک‌های مردمی برای فرستادن به جبهه‌ها که معمولا در رادیو و تلویزیون از آن با عبارت پشت جبهه یاد می‌کردند و این برنامه بدون نیاز به هیچ تبلیغاتی انجام می‌شد. مردم معمولا خودشان یک رزمنده بین خانواده و فامیل داشتند و می‌دانستند اوضاع از چه قرار است. از آب‌غوره و آب‌لیمو جمع می‌شد تا کمک‌های دیگر. ما حتی به برکت کمک‌های مردمی تویوتای جبهه‌ای و موتور خریدیم. مردم کالا‌های مصرفی رزمنده‌ها را با جان و دل می‌خریدند. اگر برنامه مردمی نبود و با جان و دل انجام نمی‌شد، هیچ‌کاری پیش نمی‌رفت. هنرمند و نقاش هم کم نداشتیم که طراحی پرچم‌های مخصوص خانواده شهدا را به شیوه همان زمان انجام می‌دادند. کلیشه‌ها با گل‌های لاله‌ای که اطراف پرچم‌ها می‌زدند و سردر خانه آن‌ها نصب می‌شد.

 

انصارالمجاهدین در محله

از همان روز‌های اول گروهی به نام انصارالمجاهدین پا گرفت. بانی‌اش همین جوان‌ها و نوجوان‌های محله و پایگاهی بودند که خانواده رزمنده‌ها و همچنین کسانی را که سرپرست نداشتند، شناسایی می‌کردند. زمستان‌های سرد و پربرف آن سال‌ها را کسی از خاطر نمی‌برد. بچه‌های انصار برف‌روبی خانه‌ها را انجام می‌دادند. اگر کسی احتیاج به کمک داشت، با رغبت پیگیر می‌شدند. معتقد بودند حالا که مرد خانواده در خط مقدم است، آن‌ها وظیفه نگهداری و مراقبت از خانواده او را بر عهده دارند. گشت‌های شبانه هم با کمک همین بچه‌های پایگاه انجام می‌شد. همه این‌ها معجونی از خاطرات آن ایام است و از خاطرات مسجد جداشدنی نیست.

 

برادرم زودتر از من رسید

بشیر کارگزار، دبیر بازنشسته آموزش‌وپرورش و برادر شهید رضا کارگزار، گزینه بعدی ما برای گفتگو درباره گذشته مسجد ابوالفضلی است. او با همان ادبیات مربوط به محله حرف می‌زند؛ اینکه میلان مسجد به نام دهخداست که قبل از این به نام مجتبی مینوی شاعر شهره بوده است و جریان ورود او به مسجد به سال ۵۶ برمی‌گردد که هنوز زمزمه‌های شکل‌گیری انقلاب خیلی قوت نگرفته بود. می‌گوید: یادم هست قبل از انقلاب حاج‌آقای گرجی در مسجد به منبر می‌رفت و از همان زمان هم به‌دلیل ناامن بودن محله، نگهبانی محله وجود داشت. راهپیمایی‌های شبانه را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. تظاهرات روزانه در شهر به‌صورت مستمر انجام می‌شد، اما ما دوست داشتیم همسایه‌ها و خانواده‌ها را تحت‌تأثیر قرار دهیم. به همین دلیل راهپیمایی شبانه را برقرار کردیم. این کار تماشایی و جالب بود و بیشتر مردم در آن شرکت می‌کردند. در خانه‌ها به روی بچه‌مسجدی‌ها باز بود. صحبت که می‌کردیم، خیلی زود رابطه دوستی ایجاد می‌شد و خیلی‌ها جذب مسجد و پایگاه می‌شدند. برنامه‌ها سازمان‌دهی‌شده و آموزشی بود، اما کنارش فعالیت‌های فرهنگی نیز با قوت انجام می‌شد. خیلی از دانش‌آموزانی که هنوز سنشان به پانزده‌سالگی قد نمی‌داد، وارد مسجد می‌شدند و بعد هم جذب پایگاه. دوران عجیبی بود. مسابقه‌هایمان نوشتن نامه به جبهه‌ها و کار‌های فوق‌برنامه‌مان تمرین سرود‌های انقلابی و جنگی بود. در همین اوضاع دنبال تابوت معلم‌های شهیدمان راه می‌افتادیم. شاید برایتان تعریف کرده باشند که یکی از افتخارات پایگاه، تعداد شهیدانش است.
 
جنگ بزرگی بود و ما بچه‌ها دوست داشتیم جزئی از این جریان باشیم و همین موضوع نام پایگاه شهید چمران را بلند کرد. ملودی‌های ساده و حماسی آن زمان در مسجد پخش می‌شد. بیشتر هنرمندان جوان و تازه‌به‌میدان‌آمده تلاش می‌کردند با هر روشی در خدمت دفاع مقدس باشند. این‌قدر جنگ در پایگاه پررنگ بود که فعالیت‌های فرهنگی تحت‌شعاع قرار می‌گرفت. خاطرات آن روز‌ها به‌عنوان معنوی‌ترین نمونه‌ها مطرح‌اند. جلوه تصویری این جنگ در حافظه مردم به شلیک خمپاره و صحنه‌های شهادت خلاصه می‌شود، اما یکی از نکات مهم این بود که تمام بچه‌ها با عشق و علاقه دفاع و مبارزه را دنبال می‌کردند. این را با قاطعیت می‌گویم.
 
خاطرم هست سیدجواد موسوی، از دانش‌آموزان دبیرستان آیت‌ا... کاشانی، بود که از این پایگاه اعزام شد و پس از حضور در منطقه از ناحیه چشم مصدوم شد. او الان چشم‌پزشک است. برادرم، رضا کارگزار، هم از دانش‌آموزان همین مدرسه بود که شهادتش جریان جالبی دارد. ماه مبارک رمضان بود و رضا مشغول امتحانات سال آخر. من قصد رفتن به منطقه داشتم و خداحافظی کردم و رفتم. همان ابتدای رفتنم بود که یک شب خواب دیدم در کوچه کلی حجله گذاشته‌اند و من دارم تماشایشان می‌کنم و یکی از آن‌ها مال رضا بود. فکر کردم حتما اتفاقی باید افتاده باشد که من چنین خوابی دیده‌ام. صبح بلند شدم و موضوع را با فرمانده مطرح کردم و گفتم می‌خواهم برگردم. منصرفم کرد و گفت نباید به صرف دیدن یک خواب مرخصی بگیری، برو تلفن بزن مشهد و ببین اوضاع از چه قرار است. قبول کردم و رفتم داخل شهر. یکی از دوستان را دیدم که خیلی آشفته بود.
 
بعد از صحبت‌های مقدماتی، جریان خوابم را تعریف کردم. گفت برو مرخصی بگیر و برگرد مشهد، رضا مجروح شده است. به خوابم ایمان پیدا کردم. به منطقه که برگشتم، نامه مرخصی امضاشده در دستم بود. رضا شهید شده بود. او چندروز بعد از من آمده بود منطقه. می‌خواهم بگویم از این جریان‌ها کم نداشتیم. جنگ موضوع اصلی بود، اما کنار آن برنامه‌های فرهنگی و مذهبی هم انجام می‌شد. مثل دیوارنویسی‌ها و ارتباط با خانواده شهدا و برگزاری دعای توسل. البته این برنامه‌ها هنوز به قوت خود در پایگاه برقرار است و انجام می‌شود.

 

فعالیت ویژه

علی مخیران، فرمانده جدید پایگاه، آخرین گزینه برای گفت‌وگوی ما درباره مسجد ابوالفضلی است. حرف‌های اصلی را گفته‌اند و مخیران فقط این را مشخص می‌کند که از همان سال‌های جنگ پایگاه به دنبال شناسایی خانواده‌های نیازمند بوده است و هنوز هم این جریان ادامه دارد. او می‌گوید: نزدیک ۲۴۰ خانواده زیر پوشش این مجموعه هستند و به‌صورت مستمر در طول سال به‌ویژه آغاز سال نو و ماه مبارک به آن‌ها کمک می‌شود.
اصالت صبر و سخت‌کوشی، عدالت‌خواهی و کمک به هم‌نوع را از صف‌های زمان جنگ یاد گرفتیم و هنوز هم پایبند آن هستیم. برنامه‌های فرهنگی مناسبتی هنوز هم با عنایت دعای شهدا در مسجد و پایگاه برقرار است. کنارش حلقه صالحین را داریم که هنوز بزرگان مانده از آن زمان به آن سر می‌زنند. دیدار با خانواده شهدا یکی از فعالیت‌های اصلی پایگاه است که با تمام وجود در زندگی‌مان به کار بسته‌ایم و به‌شدت به آن مقید هستیم.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->