او جزو ۱۰ متهم ردیف اول پرونده جنجالی «باغ آلو» بود که ۹ نفرشان اعدام شدند! تنها نجات یافته آن پرونده عباس است که زمختی طناب دار را دور گردنش حس نکرد.
سیده نعیمه زینبی | شهرآرنیوز؛او جزو ۱۰ متهم ردیف اول پرونده جنجالی «باغ آلو» بود که ۹ نفرشان اعدام شدند! تنها نجات یافته آن پرونده عباس است که زمختی طناب دار را دور گردنش حس نکرد. اراذل و اوباش، بزن بهادر، جاهل و تیزیکش محله که حکم اعدامش مسجل است با عنایت حضرت ابوالفضل (ع) رو به پشیمانی میآورد و اعتیاد، مشروب و خطاهای دیگر را به خاکِ پشیمانی میسپارد تا دوباره به پیکره اجتماع بازگردد.
او حالا نه تنها خودش خلاف نمیکند که دستگیر دیگران نیز هست و به افراد زیادی برای رهایی از کنج اعتیاد و بازگشتن به مسیر زندگی کمک میکند. قهرمان این روایت عباس است که حالا در محله حاجی از کنار اسمش خط نمیخورد و همه جوانان و اهالی او را به نیکی یاد میکنند. حاج عباس هیئتی و صحنه گردان هیئتهای مذهبی، شیفته بیرقیب سقای آب و ادب، پای کارِ گلریزان برای آزادی زندانیها و دستگیری زمین خوردگان و یک همراه باتجربه برای نجات از اعتیاد است تا نشان بدهد راه نیکی و نیک اندیشی هیچ وقت به روی هیچکس بسته نیست و آدم میتواند یک نقطه سر خطِ بزهکاری بگذارد و بیاید از سرِ خط درستکاری را مشق کند.
از وقتی به خط زندگی بازگشته است دیگر دلش نمیخواهد اسمش هیچ خط و ربطی به خلاف پیدا کند. در جلسه خواستگاری به بانویش گفته است: «هر کار خلافی که فکر کنی کردهام؛ ولی حالا دیگر پشیمانم.» ۳ سال طول میکشد تا پدرِ دختر تسلیم درخواستِ این دو جوان شود و حالا که عکس قاب گرفته پیرمرد روی دیوار خانه دامادش رد خاطره میاندازد، ۲ فرزند دلگرمی زندگیشان است.
همه کار کردهام!
قرارمان جایی هست که نباید باشد. در منزلش. شرم مانع از شروع راحتِ صحبت است. دغدغهمان حضور فرزندانش است که ما نباید ابهت پدرانه این شانهها را جلویشان کم کنیم. همسرش هم هوای غرور همسرش را دارد؛ «اگر من مزاحمم بروم» عباس، ولی پیش از این آنقدر با او صداقت داشت که اکنون نگران حضور او نباشد. میگوید: «امروز باید ۲۶-۲۷ سال را شخم بزنی.»
نگاه عباسِ خلافکار به زندگی جالب بود: «من تا وقتی خلاف میکردم ازدواج نکردم. قانونِ خلاف، زندان رفتن است. فکر این را میکردم که چرا دختر مردم باید مدام دم در زندان باشد؟ اعتقاد داشتم که اگر بخواهم شریک زندگی کسی شوم باید زندگیام سالم باشد.» عباس وقتِ خواستگاری لُپِ کلام را به دختر میگوید. کلام آغازین را با همسرش داریم؛ «زمانی که رفتیم در اتاق گفتگو کنیم پرسیدم تا حالا سیگار کشیدید؟ به من گفت شما هر کاری که فکر کنی، من انجام دادم، ولی الان حدود ۳ سال است که کوچکترین خطایی مرتکب نشدم.»
صفایِ خاطر او دل دختر را نرم میکند تا فرصت زندگی دوباره را به عباسِ قصه بدهد. سال ۸۶ در حالی که ۴ سال از اعدام متهمان پرونده باغ آلو گذشته است عباس حیاتِ تازهای را تجربه میکند. او تشکیل خانواده میدهد که حاصل آن دو دلبندِ زیباست. عباس آنقدر حس پدری دارد که درخواست میکند از آوردن نام و تصویرش خودداری کنیم تا خدایی ناکرده آرامش روانی دخترش که مدرسه میرود به این دلیل بر هم نخورد. ما هم میپذیریم که روایتگر داستان عباس باشیم بی آنکه خدشهای به آبروی او بزنیم. مردی که حالا با نام حاج عباس در محله همه او را میشناسند.
قهرمان کشتی بودم
«زمانی در ذهن من بعضی رفتارها ارزش بود، اما حالا میفهمم آن برو و بیا افتخار نداشت و یادآوریاش هم خجالت دارد. من تا ته این داستان را رفتهام و گفتن ماجراهایی که بر من رفته برایم سخت است؛ اما به دلیل اینکه شاید یک نفر درس بگیرد خاطراتم را بازگو میکنم.»
این خلاصه دلیلی است که عباس قرار صحبت با ما را میپذیرد. او تنها پسر یک خانواده ۶ نفره آبرودار است: «صدای ضبط نوارکاستم بلند نمیشد»؛ این را در توصیف اهمیت مذهب در خانوادهاش بیان میکند. عباس به خواست پدر از ورزشها سراغ کشتی میرود و حتی در انتخابی تیم ملی شرکت میکند و قهرمان استان میشود. در دوران دبیرستان هوشنگ نوذری، مربی کشتی، او را به باشگاه دعوت میکند. همانجا با ابوالفضل زینل نیا که بعدها مدال قهرمانی جهان بر سینهاش نقش میبندد، صمیمی میشود؛ اما چه میشود که عباسِ خوشنام و اهلِ صلح به معضلی برای جامعهاش تبدیل میشود؟ سال ۷۲ عباس ۲۰ ساله با یک چالش اساسی روبهرو میشود. پدر که تکیهگاه، پناه زندگی و مشوق اصلیاش در ورزش است چهره در نقاب خاک میکشد و او را تنها میگذارد. جراحتِ عمیق فقدان پدر به این راحتی خوب نمیشود و تا عباس را به پای چوبه دار نکشد التیام نمییابد.
پدرم مرد، زندگی رفت
«پدرم که فوت کرد رفیقم شد قهرمان جهان و ما شدیم سابقه دار. همه تلاشم در زندگی خوشحالی پدرم بود وقتی که او رفت زندگی از خانه ما رفت. تا او بود با برندهها رفیق میشدم، بعد او با بازندهها. خام بودم و به جاده خاکی زدم. اول چشمانداز عجیبی نداری. هم ورزش میکنی و هم جاده را عوضی میروی. به مرور زمان میبینی چند سال است که نه خودت ورزش میکنی و نه ورزشکار دیدی.»
رفاقتهای ناکوک دوران جوانی در مدرسه، خیابان و باشگاه مسیر زندگی او را تغییر میدهد. فقدان پدر هنوز چشم عباس راتر میکند. مردی که درشتی بازوان و هیبت مردانهاش تکیهگاهی امن برای خانوادهاش است. از یاد نبود پدرش اشک میریزد: «پدرم که رفت، کمرم شکست و انگار نیمی از جانم رفت. از آن پدرهایی نبود که دیدید. یک استثنا بود. همه جوره پا بود. الان حدود ۲۸ ساله فوت کرده است هنوز سر خاک رفتنش را در همه مدت سال ترک نکردم.»
انتخابهای اشتباه پشت سر هم پایههای مسیر ناصواب را برای او میچیند تا یک اتفاقِ نامبارک مسیر خلاف را برای او بِگُشاید؛ «خانمی با سر برهنه توی کوچه میدوید و پیکانی هم پشت سرش پیچید. ماشینم را گذاشتم و با او درگیر شدم. همان جا یک ماشین دیگر نگه داشت و به دروغ گفت آن خانم از ماشین من پیاده شده است. آنجا خلاف سنگینم پهلوان بازی برای بچههای محله بود. با آنها درگیر شدم و آن فرد چاقو زدم. هنوز آنقدر خام بودم که پیش قاضی گریه میکردم تا مرا زندان نفرستد؛ چون آبرو و آینده ورزشیام دچار خدشه میشد. به زندان که رفتم تازه فهمیدم که آنجا خیلی هم بد نیست. همه آن دوستانم که در شهر پراکنده بودند آنجا جمعشان جمع بود. میان نئشه خورها و موادیها من یلی بودم و حسابی تحویلم میگرفتند. برایم تخت خالی میکردند. همین تأیید باعث ماندگاری من در خلاف شد.»
بفرماهای اول مال من بود
عباس بعد از ۲ ماه رضایت میگیرد و بیرون میآید. عباس دیگر همان آدم سابق نیست. او محفلها و آدمهای زیادی را میشناسد. درست وقتی جامعه او را پس میزند و سرخورده میشود جمع زندانیها و خلافکارها جلوی پایش لنگ میاندازند: «وقتی که حیای خط قرمزها برایت بریزد دیگر کسی جلودارت نیست. زندان این حیا را از من گرفت و نام سابقهدار روی من آمد. دوستهایی که سطح خلافشان بالاتر بود پیدا کردم. گنده لاتها و به قول ما دوستان خرابات مرا تأیید میکردند. چون کشتیگیر بودم از اسم من سوءاستفاده میکردند. بفرمای اول محافل مال من بود و من هم کم نمیآوردم و مصرف میکردم.»
کشتی به جای اینکه سکوی پرش عباس شود پرتگاه سقوط او میشود. توجهات بیش از حد در محافل مختلف بزهکاری او را هل میدهد تا این مسیر را سریعتر طی کند و به تدریج جای کشتی را اعتیاد بگیرد. اشتهار به خلافهای ریز و درشت او را هم گنده میکند تا هم رده گنده لاتهای مشهد باشد. غرور و قدرت باعث بزن بهادر شدن او میشود.
از یک جایی دیگر برایش فرقی نمیکند زندان برود یا نه و همین مسئله باعث تکرار نزاعهای خونین میشود. گاهی میزند و گاهی میخورد؛ «۹۸ درصد درگیریها به دلیل خودم نبود. تعصب بچه محل و دختر محل و چیزهایی شبیه به این گاهی باعث نزاع میشد. چاقوداشتن مرسوم بود، چون همه طرفین دعوا داشتند. با یک کاسب یا آدم معمولی طرف نبودیم. با کسانی روبهرو میشدیم که مثل خودمان بودند. حتی گاهی قاضی مرا با سند آزاد میکرد به خانواده اطلاع نمیدادم تا چند وقت دوستانم را در زندان ببینم؛ البته لطف خدا بود که هیچکدام از دعواها و چاقوکشیهایم به قتل منجر نشد.»
پشت سر هم زندان افتادم
برای مجلس دوستش مشروب میبرد که برای بار دوم دستگیر میشود. بار سوم و چهارم و پنجم هم اتفاق میافتد تا زندان رفتن برایش روی ریل بیفتد و زندان خانه دومش شود. هربار هم که میرود و بازمیگردد حاذقتر میشود:
«زندان، حبس و شلاقش برایم لذت داشت. آنجا تاوان کارهایی که دوست داری را میدهی و پشیمان نیستی. گاهی هیچ کس نمیتواند تو را قانع کند. چون لذت میبری از تحویل گرفتنها و بالا نشستنها. باید محبت خدا شامل حالت بشود که برگردی. باید خسته بشوی تا برگردی.»
آبروی خانواده هم از یک جایی به بعد دیگر مطرح نیست. اندک اندک در محله میپیچد که عباس شرور و اهل نزاع است. مادر هرچه توی گوش عباس میخواند بیفایده است. او خودش را توجیه میکند؛ «نه دیگر من بابا ندارم. پشت ندارم و باید خودم هوای خودم را داشته باشم.» عباس ۱۵ سال مصرف مواد دارد. درست از همان وقتی که پدر فوت میکند مکرّر پای بساط مینشیند. اول بار هم یک کشتیگیر باعث افتادن او در این وادی میشود: «وقتی که بخواهی توجیه کنی همه بد میشوند. تقصیرها همهاش پای دیگران میافتد. حق خوریها جلوی چشمت میآید تا بهانه ادامه داشته باشی. من در یک مسابقه انتخابی اول شدم، ولی من را برای مسابقه نبردند. از آنجا دستی را کشیدم و از کشتی هم فاصله گرفتم.»
همه متهمان وکلای تراز اول داشتند
او تا سال ۸۰ به قول خودش در این ایستگاه کار میکند. آن سال، ولی اتفاقات دیگری رقم میخورد. اتهام آدمربایی و تجاوز به عنف، شرارت و اخلال در نظم اتهامی است که عباس نباید بتواند از آن جان سالم به در ببرد و خودش هم امیدی ندارد. او را به این اتهام دستگیر میکنند و ۲ سال بلاتکلیف است تا حکم اعدامش صادر شود. دعواهای گروهی و بستن خیابانها باعث میشود عباس معروف و در پرونده باغ آلو هم دستگیر شود: «ماجرای آخر باغ آلو، در نزدیکی کارخانه قند بود که خیلی در مشهد صدا کرد. همه افراد شرور مشهد را به آن پرونده چسباندند. مرا هم گرفتند. از من هیچ مدرکی نداشتند؛ ولی، چون ده نفری که دستگیر شدیم متهم به تجاوز به عنف بودیم حکمش اعدام بود. ۹ نفر همراه من همه اعدام شدند؛ ولی من لطف خدا شامل حالم شد.»
در میان سلولشان دورهمی قبل از دادگاه دارند. هرکدام از متهمان وکیلهای تراز اول دارند. در سال ۸۰ حدود ۶۰-۷۰ میلیون تومان به وکیل دادهاند تا از زیر حکم اعدام بیرون بیایند. یکیشان به عباس میگوید: «وقتی اعدامت میکنند نگاه کن من توی جمعیت هستم.»
عباس خودش را تنها و بی پناه حس میکند. شب خواب پدرش را میبیند و با گریه او را به آغوش میکشد و میگوید: «آقا میخواهند مرا بکشند.» پدر دست به سر پسر میکشد و منکر میشود. همسلولیاش به دلیل شدت گریهاش در خواب او را بیدار میکند. آن ماندگی پیش از دادگاه آخر بدجور دل عباس را تکان میدهد تا روز دادگاه فقط به یک نفر امیدوار باشد. عباس قصه تحولش از همان بیپناهیِ شبِ حکمِ اعدام شروع میشود؛ وقتی که به هیچ جای این دنیا وصل نیست. پدرش عشق به ابوالفضل (ع) را در او نهادینه کرده است تا باورِ عمیق زندگیاش باشد؛ «من شب عاشورا دنیا آمدم و شب عاشورا هم از زیر حکم بیرون آمدم و شب عاشورا همسرم را پیدا کردم. کنج زندان تنها کسی که داشتم حضرت ابوالفضل (ع) بود که به سراغش رفتم. دلم رقیق شده بود و حال دیگری داشتم. نیت کردم اگر نجاتم بدهی دیگر سراغ خلاف نمیروم. با حضرت عهد بستم و تا الان پایبند به عهدی که بستم بودهام.»
حضرت عباس وکیلم شد!
«روز دادگاه قاضی به من گفت یک وکیل بگیر. گفتم حاجی تو که میخواهی حکم اعدام مرا بدهی چه فرقی دارد. هر کدام از این افراد ۶۰ میلیون پول وکیل دادهاند و هرکدام چند اعدام گیرشان آمده است. از قاضی میترسیدم، ولی کاری از دستم ساخته نبود. میخواست برایم وکیل تسخیری بگیرد. وکیلی که همانجا حضور داشت. من اراذل و اوباش جرئت نگاه کردن توی چشمهای قاضی را نداشتم بعد آن وکیل چطور میخواست از من دفاع کند؟»
عباس روی صندلی دادگاه مینشیند و ۳۰ ثانیه بعد نیم خیز میشود و ادعا میکند که وکیل دارد. اعدام از نگاه عباس مسجل است؛ «نگاه کردم دیدم سابقه خلافم بالاتر از همه متهمان است و شناخته شدهتر هستم، اما من برگ برندهای داشتم که باید جای درست خرجش میکردم.» عباس به قاضی میگوید آنقدر که فکر میکند بیکس و کار نیست و قاضی میماند عباس این دم آخری چه میخواهد بگوید: «گفتم وکیل من آقا ابوالفضل است. قمر بنی هاشم (ع).»
حرفهای عباس در آن دادگاه صحبتهایی نیست که از پیش به آن فکر کرده باشد. همه چیز بیبرنامه و آنی است؛ اما قاضی را قانع میکند. آنجا عباس به رأفت خدا پناه میبرد. عباس مرد خسته و نفس بریده زندان، نقطه برگشتش به زندگی همین ماجراست.
شاگرد تعویض روغنی شدم
عباس پس از آزادی ابتدا محلهشان را عوض میکند و سپس در جستوجوی کاری است که نانِ درست سر سفرهاش ببرد. عباس تا آن موقع تن به هیچ کاری نداده است و روزگارش را با قمار و جابهجایی جنس و چیزهایی شبیه به این گذرانده است. شاگردی در یک تعویض روغنی اولین شغل عباس در سی سالگی است. غرورش را زیر پا میگذارد؛ ولی وحشت از شرارتِ عباس انگار مانع از این است که کارفرما او را به عنوان یک کارگر بپذیرد. بعد به سراغ پارچه فروشی میرود و سرش کلاه میرود. پارچه فروش از نام و نشان عباس برای پاس کردن چکهایش بهره میبرد؛ «میخواستم راه زندگی را یاد بگیرم نه اینکه شرخری کنم.»
بعد هم وارد شغلی میشود که الان سالهاست به آن مشغول است. زمان میبرد تا او راه و چاه بازار را بیاموزد. اکنون او سرشناس و معتمد بازاری است که در آن کار میکند و خیلی اوقات کارهای میلیونیاش با یک تلفن راه میافتد. او توانسته اعتماد جامعه را به خودش برگرداند تا حالا نقش معتمد و کار راهانداز بازار را بازی کند. او مدتی هم به کافه داری روی آورده تا پاتوقی برای بچههایی بسازد که قصد ترک دارند. کافه بهانهای بود برای ارتباط گرفتن با جوانهایی که مسیرشان را کج رفتهاند. عباس آنجا جوانان زیادی را برای ترک خلاف و مواد و برگشتن به مسیر زندگی جذب میکند. حاج عباس روی کسی را که به او رو زده زمین نمیزند و برای کمک به نیازمند نفر اول است.
حضرت عباس، بهترین رفیقم
تا آن موقع عنایت ائمه برای عباس داستان است؛ ولی بعد از آن تازه انگار آنها را میشناسد و حد لطفشان را میداند. رفاقتش با حضرت ابوالفضل (ع) عمیقتر میشود و جانش برای حضرت در میرود: «شنیدن داستان من برای هر خلافکاری شیرین است، چون راه بازگشت را برای خودش باز میبیند. یادم هست یکبار برای یک نفر قصه را نقل کردم و بعدش به من زنگ زد. به خاطر شرور بودنش کسی به او خانه نمیداد و کارش داشت به جدایی میکشید.
مشکل حل شد. برایش گلریزان گرفتم، حمایتش کردم و ترک کرد.»
این تنها ماجرای نجات افراد از اجتماع برگشته نیست که عباس در ذهن خودش دارد. او بارها این مسیر را طی کرده و بارها به کسانی که بعد از خلاف رانده و مانده اجتماع بودهاند کمک کرده است. گلریزان گرفتن او که گاهگاه اتفاق میافتد باعث برگشتن یا نجات افراد زیادی شده است. زمانی که به کسی برای ترک کمک میکند تا جایی که بتواند برای دیگر مشکلاتش هم همراه او میشود. پشتشان را خالی نمیکند تا از چاهِ بیراهگی بیرون بیاید.
نان ماست و راه راست!
زمان آزادی اعتیاد دارد؛ ولی میخواهد مصرف مواد را برای همیشه کنار بگذارد. به قول خودش میخواهد به مسیر «نون ماست و راه راست» برگردد. او رسیده به جایی که بگوید کاش چشمم در میآمد؛ ولی اسمم در نمیآمد. خسته از رسوایی است و از سوی اسماعیل نامی در جلسههای ترک اعتیاد شرکت میکند. شنیدن تجربه ترک دیگران او را تشویق میکند تا ایستادگی کند. عباس اکنون ۱۶ سال و ۵ ماه و ۲۴ روز است که پاک است. وقتی سن پاکیاش بالا میرود وظیفه اجتماعی خودش میداند که تجربیاتش را در اختیار دیگران قرار بدهد و به ترک اعتیاد دیگران کمک کند و حالا در پاکی بسیاری از افراد سهیم است و هنوز در این مسیر ثابت قدم است. «ما بچههای کف خیابانیم و کوچه پس کوچههای این شهر را سلولی درک کردیم. باور دارم نجات یک معتاد نجات یک جامعه است. همین الان خیلی زنها هستند که وقتی سر سفره با شوهرشان مینشینند من را دعا میکنند. خیلی از بچهها وقتی میبینند پدرانشان قبراق و سرحال است من را دعا میکنند. خیلی از مادرها وقتی میبینند بچهشان دیگر چرتی نیست من را یاد میکنند و همین برایم کافی است.»
حساب افرادی که به آنها کمک کرده از دستش در رفته است. او به ترک خلاف افراد زیادی کمک کرده است و میگوید: «تا وقتی کسی با خلاف خداحافظی نکند نمیتواند ترک کند.» او به افراد بزهکار معروف زیادی کمک کرده است تا زندگی را از نقطه صفر بسازند. او حالا دوباره به کُشتی بازگشته است و لذتش را با هیچ چیز عوض نمیکند.
نقطههای روشن زندگی عباس
از نگاه من که از بیرون به زندگی عباس شرور مشهدی نگاه میکنم نقطههای روشنی در زمینه سیاه زندگیاش وجود دارد که شاید باعث نجاتش شده است. او ادامه میدهد: «توی زندان میگفتم خدایا فقط مرا نکشند. من حرمت مادرم را زیر پا نمیگذاشتم و آنها سیگار دست من ندیدند. سعی میکردم که هیچ وقت به شعائر مذهبی جسارت نکنم و حرمت آنها را حفظ کنم.»
شاید خدا به خاطر رعایت همین حرمتها صدای عباسِ شرور درون زندان را میشنود و طناب دار را از دور گردنش باز میکند. او همیشه در میان نزاعهای بیشمارش این را در نظر دارد که با آدم معمولی و اهل خانواده درگیر نشود:
«اگر آدم درست و حسابی به ما حرفی میزد، ردی میدادیم و تحویل نمیگرفتیم. یادم هست با دو سه تا برادر درگیر شدیم و رفتم دم خانهشان. پدرش دم در آمد و من حرمت پدر را نگه داشتم و درگیر نشدم. این چیزها رعایت میشد.» سرنوشت عجیب عباس به همینجا ختم نمیشود. او اکنون انگشتر عقیق سبزش را مخصوص روز عاشورا دست میکند. عباس میداند جوانهایی که کجراه هستند از او بیشتر حرف شنوی دارند. عباس خودش را از جنس همان آدمها میداند و تفکرشان را میشناسد. به همین دلیل عباس، حاج عباس میشود و دست بسیاری از جوانها را میگیرد و از وادی خلاف بیرون میکشد. «خدا ما را از مؤمنانش بیشتر دوست دارد. مؤمن پول مفت نخورده و لذت حرام را نچشیده است. مشروب نخورده و لذت خیلی چیزها زیر دندانش نرفته است؛ اما ما پرهیزکاریم، چون به رغم چشیدن همه لذتها باز خودداری میکنیم و از خدا میخواهیم کمک کند تا خلاف نکنیم.»