چندی پیش نمایشگاه نقاشی خیابانی در محله مهدیآباد و محدوده عباسآباد برگزار شد. هنرمند این نمایشگاه کارشناس ارشد نقاشی از دانشگاه سوره تهران است. سهیلا دیزگلی، نقاش برجسته و مدرس دانشگاه الزهرا، سوژه گفتوگوی ویژه این هفته ماست.
سید محمد عطائی | شهرآرانیوز؛ چندی پیش نمایشگاه نقاشی خیابانی در محله مهدیآباد و محدوده عباسآباد برگزار شد. هنرمند این نمایشگاه کارشناس ارشد نقاشی از دانشگاه سوره تهران است. او دختر خانم عباسی است که سوژه ما در حدود ۳ سال قبل بود. برآمده از حاشیه شهر و فخر محله. هنرمند دلسوزی که محله پدریاش را رها نکرد و دغدغه کودکان اینجا را دارد. مدتهاست که دلم میخواست با او هم کلام شوم و نگفتههایش را بشنوم. بالاخره فرصتی دست داد و به بهانه نمایشگاه اخیرش هم که شده سراغ او رفتم. سهیلا دیزگلی، نقاش برجسته و مدرس دانشگاه الزهرا، سوژه گفتوگوی ویژه این هفته ماست. در ادامه با ما همراه باشید تا از مسیر سخت او برای موفقیت و دغدغههایش بخوانید.
دوست ندارم بچههایم سختی بکشند
سهیلا میگوید: «متولد بهمن ماه ۱۳۵۹ در مشهد هستم. پدرم اهل روستای قلعه سنگی فریمان و مادرم نیز زاده مشهد با اصالتی نیشابوری است. پدرم همیشه از دوران جوانی خودش برایمان نقل میکرد و اینکه در جوانی تصمیم میگیرد به شهر مهاجرت کند و سرنوشتش را خودش بسازد. همیشه میگفت که در روستا خیلی سختی کشیدم و دوست نداشتم بچههایم مانند من سختی بکشند. مادرم هم سواد قرآنی دارند، اما بسیار فرد فهمیده، باهوش و کتابخوانی است. بعد از مهاجرت پدرم از روستای زادگاهشان به مشهد با مادرم آشنا میشوند و ازدواج میکنند. ۴ برادر بزرگتر و یک برادر و یک خواهر کوچکتر از خودم دارم. پدر و مادرم ابتدا در چهارطبقه ساکن بودند و بعد از مدتی به ساختمان نقل مکان کردند و سپس به عباسآباد رفتیم و تا الان همانجا ماندگار شدیم.»
چاپ ۲ کتاب با موضوع ادبیات و پژوهش در هنر
سهیلا درباره دوران تحصیل میگوید: «ابتدایی را در مدرسه شهید فیاض بخش ده متری ساختمان یا همان شهرک رجایی درس خواندم و راهنمایی را هم در مدرسه ایثار همانجا. همه برادرانم در همان مسیر با من به مدرسه میرفتند و میآمدند. این اتفاق برای من بسیار شیرین و دلنشین بود و دچار غرور میشدم. یکی از دلایلی که کمک کرد مسیر تحصیل را راحتتر طی کنم همین حمایت برادرانم بود، البته مادرم هم بسیار حامی من بود. پس از آن در منطقه قلعه خیابان یا شهرک باهنر امروزی در دبیرستان شهرآرا تحصیل کردم. سال اول کنکور قبول نشدم و سال بعد در رشته زیست شناسی قبول شدم. بعد از اتمام کارشناسی زیست شناسی، در رشته کاردانی در دانشگاه علمی کاربردی و کارشناس نقاشی از دانشگاه فردوس مشهد دانشآموخته شدم و کارشناسی ارشد نقاشیام را از دانشگاه سوره تهران گرفتم. بعد از چند سال در آموزش و پرورش استخدام شدم و اکنون نیز در دانشگاه الزهرا تدریس میکنم.»
او که تاکنون ۲ کتاب چاپ کرده است، در این باره میگوید: «۲ کتاب شامل یک کتاب شعر و یک کتاب تخصصی است. مجموعه شعر به نام «ما در دندانهایمان حبس بودیم» که ترکیبی از غزل و شعر سپید است. غزلها بیشتر دارای مضمون عاشقانه و شعر سپید مضامین اجتماعی است که در سال ۱۳۸۳ چاپ شد و کتاب تخصصی هنر و پژوهش هنر هم به نام «بحران مخاطب در هنر معاصر» سال ۱۳۹۸ در تهران چاپ شد.»
زندگیام را مدیون کتابم
دیزگلی از کودکی خود میگوید: «از تولد تا ده سالگی من در ده متری ساختمان زندگی میکردیم، اما پدرم در مهدیآباد شاغل بود. پدرم دامدار و کشاورز بود وقتی ما بچه بودیم مهدیآباد که الان منطقه مسکونی شده همه زمین کشاورزی بود و پدرم گوسفندهایش را برای چرا به آنجا میبرد. آن منطقه کاملا روستایی بود و ماشین به هیچ وجه تردد نداشت و پدرم ما را برای سکونت به آنجا نمیبرد، زیرا برای رفت و آمد به مدرسه مشکل داشتیم. بعد از آن که اتوبوس به آنجا رفت و آمد کرد ما هم نقل مکان کردیم.
اوایل برای من خیلی سخت بود، چون تازه نوجوان شده بودم و عاشق مطالعه و کتابخوانی بودم و هیچ امکاناتی در آن روستا پیدا نمیشد. برای رفت و آمد به شهر مجبور بودیم مدت بسیار زیادی را پیاده به همراه برادرانمان طی کنیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم و از آنجا به مدرسه یا کتابخانه برویم. در مهدیآباد ۶ سال بسیار سخت را گذراندم، چون عاشق کتاب بودم و دسترسی نداشتم. نوجوان که بودم در خانه فقط کتابهای مذهبی بود و آنقدر این کتابها را خوانده بودم که برایم تکراری شده بود تا اینکه سال اول دبیرستان با کتابخانه مدرسه آشنا شدم. آنقدر این کتابخانه برای من جالب بود که در سال اول تمام کتابهای آن را خواندم.
اولین کتابی که خواندم اگزیستانسیالیسم سارتر بود. از این کتاب هیچ چیزی نفهمیدم، اما همین که فهمیدم چیزی وجود دارد به نام فلسفه و انسانهایی در دنیا وجود دارند به نام فیلسوف بسیار برایم جالب بود و از همانجا بود که عاشق فلسفه شدم. شروع کردم به خواندن کتابهای بسیار سنگین که به هیچ وجه مناسب سن من نبود و باعث شد در ۱۴ یا ۱۵ سالگی افسرده شوم. دلیل آن هم این بود که برای فهم کتابها با مشکل مواجه بودم و با مفاهیمی آشنا میشدم که برایم دشوار بود و برای فهم آنها به کتابهای دیگر رجوع میکردم و همینطور این چرخه ادامه داشت. در آن سن با کامو، کافکا، صادق هدایت و ... آشنا شدم.
در هفده سالگی با وجود مطالعه زیاد بیاندازه افسرده شده بودم. کم کم کتابخانه مدرسه جوابگوی ذهن پرسؤالم نبود و با کتابخانه حرم مطهر آشنا شدم. از آن به بعد هر روز صبح سوار اتوبوس میشدم به کتابخانه حرم مطهر میرفتم و تا شب کتاب میخواندم و با اتوبوس به منزل برمیگشتم. کم کم تصمیم گرفتم که کتابها را برای خودم داشته باشم، اما درآمد خانواده کم بود و کفاف هزینههای عادی خانواده هفت نفره را نمیداد تا بتوانند برای ما کتاب بخرند.
سالی که در رشته تجربی تحصیل میکردم و میخواستم کنکور بدهم، میخواستم در کنار آن نقاشی هم کار کنم، اما پول کافی برای خرید مداد نداشتم. دفتر طراحی خیلی گران بود. پول کلاس رفتن را نداشتم و درضمن عاشق کتاب هم بودم و کتابها هم خیلی گران بود. یک سال پنهان از خانواده کار میکردم و توانستم برای خودم کتاب بخرم و اولین کتابی که خریدم کتاب شعر فروغ فرخزاد بود. بعد از یک سال که موضوع را به خانوادهام گفتم بسیار ناراحت شدند و ادامه ندادم، اما تک تک آن کتابها را هنوز دارم، برایم خیلی باارزش است، چون به رنج و زحمت خریدهام. بگذارید اینطور به شما بگویم که من زندگیام را مدیون کتابم. اگر کتاب نبود واقعا نمیدانم باید چکار میکردم.»
عاشق تئاتر بودم و بعد از آن نقاشی
خانم دیزگلی در ادبیات و نقاشی موفق است، البته علاقه زیادی هم به تئاتر داشته که تاکنون به آن نپرداخته است. او بیان میکند: «انسان به علت محدودیتها ناچار است دست به انتخاب بزند. من بسیار به تئاتر علاقه داشتم و شاید اگر اینگونه محدودیتهایی را در زندگی نداشتم تئاتر اولین انتخاب من بود، اما سراغ نقاشی رفتم. تئاتر رشته پویایی است و من این پویایی را دوست داشتم. اکنون هم تا جایی که بشود برای دیدن تئاترهای خوب به تهران میروم و گاهی هم برای تشویق بچههای تئاتر مشهد به تماشای تئاتر آنها میرویم. یکی از علتهایی که نقاشی را انتخاب کردم این بود که نسبت به دیگر رشتههای هنری کم دردسرتر بود، راحت میشد در خانه نقاشی کشید و انفرادی کار کرد. برای من نقاشی هنر ذاتی بود و به کلاس خاصی نیاز نداشتم و هزینه آن نیز کمتر بود»
افتتاح آموزشگاه در بیست سالگی
سهیلا میگوید: «از همان اول کودکی زیاد نقاشی میکردم. عاشق نقاشی بودم و بدون آموزش کارم خوب بود، چه در سیاه قلم و چه طراحی. به قدری زیبا کار میکردم که استادان باور نمیکردند آنها آثار کسی است که تا به حال آموزش ندیده است. یادم میآید که یک بار کارهایم را زیر بغلم گذاشتم و پیش استاد اسپهبدی رفتم و به ایشان نشان دادم. وقتی گفتم آموزش ندیدهام حرفم را باور نکرد، البته ناگفته نماند که بسیار از کتابهای آموزشی کمک میگرفتم، ابزار، رنگها، مدادها و ... را از کتابها شناختم. بعدها که دانشگاه قبول شدم دورهای کوتاه را برای رنگ روغن پیش استاد بیات مختاری گذراندم. هزینهها به قدری زیاد بود که از همان اول به استاد گفتم فقط چهار جلسه به کلاس میآیم و هدفم این بود که روغنی که استفاده میکند را بشناسم.
بعد از چند سال ۴ جلسه پیش آقای علی سیران آموزش دیدم و بقیه آموزشها را از طریق دانشگاه گذراندم. بعد از آن دانشگاه رفتم، البته اول در رشته زیست و همزمان با کار کردن کلاس طراحی رفتم. در سن بیست سالگی بود تصمیم گرفتم که آموزشگاه طراحی خودم را باز کنم و وقتی که حرفش را مطرح کردم همه به من خندیدند. همه میگفتند که نمیشود هزینهها زیاد است، اما همان موقع یاد حرکت پدرم افتادم که با یک تصمیم آینده خودش را تغییر داد و به همین دلیل عزمم را جزم کردم که باید این کار انجام شود.
یک میلیون وام گرفتم و در منطقه احمدآباد کلاهدوز ۳ آپارتمان اجاره کردم و آموزشگاه نقاشی باز کردم. ۲ سال اول فقط اجاره درمیآمد و از سال سوم کار گرفت، البته همزمان دانشگاه هم میرفتم. آن زمان لیسانس زیست پیام نور را گرفتم و کنار گذاشتم و از اول لیسانس نقاشی را شروع کردم.»
کتابخانه محلی و دغدغه مطالعه نوجوانان
سهیلا از دغدغهاش برای محله میگوید: «تقریبا از سن بیست و هفت سالگی احساس عجیبی نسبت به محله پیدا کرده بودم. حس عذاب وجدان داشتم. وقتی دیدم که مردم در همان وضعیت هستند و حال و روزشان تغییر نکرده است حس خیلی بدی پیدا کردم. تصمیم داشتم که هرچه در توانم هست برای این مردم انجام بدهم. حتی گاهی تصمیم میگرفتم که برگردم و در همان محل دوباره زندگی کنم و راهنمایی باشم برای جوانانی که به دنبال راهی برای آینده خودشان هستند. به همین دلیل از سی سالگی تا سی و دو سالگی به محله برگشتم و در منزل مادرم زندگی کردم.
کارهایی برای محله انجام دادم که البته کارهای کوچکی بود مثلا قبل از رفتن به تهران برای تحصیل در مقطع ارشد، مدتی کتابخانهای در محله باز کردم. کتابخانه که چه عرض کنم، غرفه کتاب. کنار مغازه سوپرمارکت خانوادگی ما در عباسآباد انباری بود که بدون استفاده رها شده بود. از خانوادهام اجازه گرفتم و به تمام محلات و دوستان خودم فراخوان دادیم که اگر کسی کتابی دارد که نمیخواهد از آن استفاده کند به ما بدهد تا در این محل یک کتابخانه افتتاح کنیم. همین کار باعث شد که چند تن از دوستان من کتابهای خیلی خوبی را اهدا کنند و کتابخانه ایجاد شد. آن کتابخانه بعد از رفتن من به تهران و دانشگاه به مسجد محله انتقال پیدا کرد.»
از جنوب شهر به شمال شهر
سهیلا فقط به کتابخانه محلی اکتفا نکرده و طرح خیلی زیبایی هم برای پرورش استعداد هنری کودکان محله داشته است. او میگوید: «یکی دیگر از کارهایی که در محله انجام دادیم و هنوز هم ادامه دارد پویش دفتر نقاشی بود که بسیار برایم لذتبخش است. یک روز در منطقه راه میرفتم دیدم یک خانم آشغالهای خانهاش را خالی میکند و دیدم که بین آنها یک دفتر نقاشی بود. وقتی از خانم پرسیدم گفت دفتر نقاشی تمام شده و آشغال است و باید دور بریزد. برایم خیلی دردناک بود، از آنجا بود که تصمیم به اجرای این پویش گرفتم. از دوستانم مقداری کمک نقدی دریافت کردم و بستههای هدیهای تهیه کردیم که وسایل نقاشی را در ازای دریافت دفتر نقاشی پر به بچهها هدیه کنیم. در نهایت با دفتر نقاشی بچهها نمایشگاهی زدیم با عنوان «دفترهای نقاشی بچههای جنوب شهر به شمال شهر میآید.»
در حین نمایشگاه از خود بچهها دعوت کردیم که برای دیدن به نمایشگاه بیایند. هدفم این بود که بچهها حس نمایشگاه دیدن را درک کنند، اما بعد متوجه شدم که توانم خیلی کم است و مشکلات در این مناطق آن قدر بزرگ است که به دست من و امثال من قابل حل شدن نیست. من شاید بتوانم کارهای بسیار کوچکی انجام دهم، اما حل شدن این مشکلات نیاز به یک دولتمرد دارد. یک نیروی بسیار قویتر از من و امثال من. به همین دلیل تصمیم گرفتم کار خودم را انجام بدهم و فقط در مسیر باشم و تصمیم گرفتم که این رابطه را هرگز با محله قطع نکنم تا در حد خودم کمکی کرده باشم.»
نقاشی روی دیواری در عباسآباد
سهیلا از آرزوهایش برای محله هم یاد میکند: «برگزاری نمایشگاههای محلی و افتتاح کتابخانه برای محله را در برنامه کار دارم و جزو آرزوهایم است. اگر موفق نشوم همین پویشها و نمایشگاهها را ادامه میدهم. این کارها اگر حتی روی یک نوجوان تأثیر داشته باشد و مسیر زندگیاش مقدار خیلی کمی تغییر کند به سمت کتاب خواندن، هنر، بینش و دانشگاه بیفتد، عالی است. این کار را تا آخر ادامه خواهم داد اگر حتی یک نفر هم به هدفش برسد من کارم را در این دنیا انجام دادهام. برنامه دیگری که برای آینده دارم و همیشه در ذهنم بوده یک نقاشی خیابانی است که در خیابان عباسآباد خواهم کشید. به یاری خدا به زودی این کار را انجام خواهم داد. یکی از نقاشان انگلیسی به نام بنسکی این کار را در سرتاسر دنیا روی دیوارهای معروفی انجام داده است مانند دیوار غزه و دیگر دیوارهای جنگ زده و در آنها به کودکانی اشاره میکند که آسیب دیدهاند. او در نقاشیها فقر، فحشا و اعتیاد و دیگر دردهای اجتماعی را به تصویر میکشد، البته چنین افرادی در ایران هم وجود دارند، اما من دوست دارم که در مشهد با موضوع معضلات اجتماعی روی دیوارهای خاصی در جنوب شهر و حاشیه شهر نقاشی بکشم که امیدوارم باعث تفکر بزرگترها شود.»
میبینم، میکشم و مینویسم
خانم دیزگلی خاطرات بدی هم از محله دارد. او میگوید: «هرچند نیز دور بودن از مرکز شهر و رفت و آمد برای کار و کلاس و دانشگاه بسیار برایم سخت بود، اما هرگز نتوانستم خانوادهام را راضی کنم که از این منطقه نقل مکان کنیم. همیشه بعد از مشورتهای زیاد به این نتیجه میرسیدند که منطقه را دوست دارند و الان بعد از گذشت سالها فهمیدهام که نباید اصلا در اینباره تلاش میکردم. آنها این منطقه را دوست دارند و در آن ریشه دارند و متعلق به آن هستند و نباید جدایشان کنیم. هرچند در این مناطق مسائلی وجود دارند که هنوز بعد از گذشت سالها که ازدواج کردهام و از این منطقه رفتهام وقتی برمیگردم باز مرا آزار میدهند.
برخی از دوستان در ارشاد به من اعتراض کردهاند که چرا تابلوهای من سیاهنمایی و اعتراض دارد. پاسخ من هم همیشه این است که نمیدانم شما در کجا زندگی کردهاید و وضعیت منطقه شما چگونه بوده، اما من در جایی زندگی کردهام که از خانه همسایه کناری ما به مدت ۱۰ سال هر شب صدای جیغ و داد یک زن را میشنیدم، هرشب صدای ناله میشنیدم و من در دوران کودکی خودم توان تحمل این حجم از درد را در کنار خود نداشتم. الان بزرگ شدهام و قرار است که هنر خودم را عرضه کنم مگر امکان دارد که این رنجها در تابلوهای من هیچ اثری نداشته باشد. هر روز کودکانی را میبینم که بدون ماسک و با دست و پای کثیف در کوچهها بازی میکنند. من سیاهنمایی نمیکنم، من عبور میکنم از خیابانها و کوچهها و میبینم و میکشم و مینویسم.
مطمئنم بزرگترین مشکل ما در این سرزمین کتاب نخواندن است، ورزش نکردن است. همیشه آرزو داشتم که به ثروتی برسم که بتوانم در محله مهدی آباد و حاشیه شهر یک کتابخانه بسیار عظیم و یک ورزشگاه بسیار بزرگ تأسیس کنم. شما در این مناطق رد میشوی چه جوانهایی را میبینی که با بدنهای ورزیدهای کنار خیابان ایستادهاند و سیگار میکشند. وقتی از برادرهایم پرس و جو میکنم، میگویند: ۹۰ درصد اینها معتادند. دخترها را که میبینم همه در خانه مینشینند و بدون هیچ برنامهای برای آینده و تحصیلشان کارهای پیش پا افتاده انجام میدهند. اگر اینها را به تصویر نکشم چه چیزی را به عنوان یک هنرمند به تصویر بکشم. کاری از من ساخته نیست دولتمردان ما باید این برنامهها را برای مناطق محروم پیاده کنند. وقتی کاری انجام نمیشود وظیفه خود میدانم که این وقایع را به تصویر بکشم و حرفم را به گوش آنها برسانم. من اینها را سیاهنمایی نمیدانم. وقتی خوبیهای یک شهر را به تصویر میکشیم باید این چیزها را هم به تصویر بکشیم.»
استعداد عجیب هنری بچههای حاشیه شهر
از او میپرسم که آیا استعداد بچههای حاشیه شهر بیشتر است؟ میگوید: «بچههای حاشیه شهر استعداد عجیبی دارند و آن هم به دلیل سختیهای زیادی است که کشیدهاند. من گاهی در حال آموزش در دانشگاه سعی میکنم که به این نکته توجه نکنم یا به عمد آن را نادیده میگیرم، اما بدون اینکه بدانم که دانشجویان یا هنرجوها از چه مناطقی هستند وقتی اثر هنری آنها را بررسی میکنم میبینم که میتوان از روی اثر تشخیص داد متعلق به حاشیه شهر و خانواده کم بضاعت است. هرچقدر سعی میکنم که این امر را ندیده بگیرم باز هم ناخودآگاه مشاهده میکنم که دانشجویی که اثر تأثیرگذاری دارد از مناطق محروم و حاشیه شهر آمده است. کم و کاستیهای زندگی تأثیر عجیبی بر زندگی بچههای کم بضاعت دارد.ای کاش بسترهای مناسبی برای این بچهها فراهم میشد تا استعدادها ظهور کنند.
من خودم بارها پیشنهاد دادم که در همین محله خودم به طور رایگان یا با هزینه بسیار کم که بچهها احساس بدی نداشته باشند کلاس بگذارم. در هر مکانی که صلاح دیده شد مثل مسجد من حاضرم خودم به کودکان یا حتی بزرگسالان هنرهایی مثل خوشنویسی و نقاشی را از سطح مبتدی تا حرفهای آموزش دهم، اما تقریبا هیچ کس با من همکاری نکرده است. اگر بشود مسیری است که برای بچهها هموار میشود. اگر اجرا شود به طور قطع بچههای با استعدادی پیدا میشدند، ولی آدم دلسوز پیدا نمیشود».