صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

من مالک اولین خاور مشهد هستم

  • کد خبر: ۵۰۲۸۷
  • ۰۳ آذر ۱۳۹۹ - ۱۴:۲۶
روایت قدیمی‌ترین ساکن خیابان شهیدان شیشه‌چی از گذشته شهر و خود؛
محبوبه فرامرزی | شهرآرانیوز؛ قرارمان با رمضان چارقدوز مقدم عصر یک روز پاییزی است. با عکاس روزنامه مسیر خیابان شیشه‌چی را پیش می‌گیریم. رمضان مقدم یکی از قدیمی‌های این محله است. زمانی که او در این خیابان ساکن شد چیزی به نام خیابان شیشه‌چی وجود نداشته است. هنوز هم به قول خودش اگر زمین‌های این حوالی را زیرورو کنی ریشه‌های میم انگور سر بیرون می‌آورد. رمضان چارقدوز مقدم را به عنوان سوژه‌ای ورزشکار به ما معرفی کردند. پیرمردی ۸۱ ساله که اهالی او را به عنوان مردی اهل ورزش و خوشنام می‌شناسند. طرف‌های عصر به منزل این پیرمرد خوش صحبت رفتیم. در ابتدای ورود به منزل آقا رمضان با پله‌های بلندی مواجه شدیم. پنج پله مقابلمان بود. فضای خانه بسیار قدیمی و معماری متفاوتی داشت. دو دربند، اتاق‌ها را از هم جدا می‌کرد. زیرزمین خانه نیز با پله‌های بلندی از فضای داخلی جدا شده بود. وارد اتاق پذیرایی که شدیم تا جایی که چشم کار می‌کرد مدال بود که به در و دیوار آویخته شده بود. عکاسمان یکی از عکس‌های روی دیوار منزل رمضان مقدم را شناخت. معلوم شد که آن دو همسفر جاده ولایت بودند. آن‌ها با هم از خاطرات این سفر گفتند و شنیدند. با او که با وجود سن و سال بالا هنوز ورزش می‌کند بیشتر آشنا شوید.


 

خانواده چارقدوز

رمضان چارقدوز مقدم متولد ۱۳۱۸ در قوچان است. پدرش چارقدوز بود و به همین دلیل نام خانوادگی وی از این شغل انتخاب شده است. آن‌ها یک خواهر و ۵ برادر بودند که از میان این خواهر‌ها و برادر‌ها تنها رمضان زنده است: «دو برادرم در دوره سربازی به وسیله ساواکی‌ها کشته شدند برای همین مادرم از اینکه بخواهد من را به سربازی بفرستد وحشت داشت ما حتی قبر‌های برادرهایمان را هم ندیدیم. تنها خبردار شدیم که علی اکبر و علی اصغر در سربازی کشته شدند.»
 
رمضان ۴ سال بیشتر نداشت که پدرش از دنیا می‌رود: «خاطرم هست روس‌ها پشت منزل ما اقامت داشتند. خیلی کوچک بودم که یکی از سرباز‌های روسی جلوی پیراهنم را پر از قند کرده بود. وقتی به خانه آمدم مادرم پرسید قند‌ها را از کجا آورده‌ام. وقتی فهمید سرباز روس به شیرین زبانی من جایزه داده لباسم را تکان داد و همه قند‌ها را بیرون ریخت و گفت آن‌ها نجسند چیزی از روس‌ها قبول نکن. پدرم که فوت کرد من باید نان‌آور خانه می‌شدم از بین ۵ برادر ۲ برادر سر به نیست شده بودند و ۳ برادر دیگر باید جور خانه را می‌کشیدند. من هم ۵ یا ۶ سال بیشتر نداشتم که کنار اوستایی به کفاشی مشغول شدم. مانند پدرم چارقددوزی را شروع کردم. روزی چند قران دستمزدم بود. چارقد اینطور دوخته می‌شد که یک تکه چرم را با سوزن سوراخ می‌کردیم و از آن تسمه رد می‌کردیم و بندش را به ساق پا گره می‌زدیم. چادرنشین‌های حالا هم از این نوع کفش برای پوشش پا استفاده می‌کنند، ولی قیمت الان این کفش ۲ میلیون تومان است. برادرم اروسی می‌دوخت به کفش‌های معمولی اروسی می‌گفتند.»

 

کفاشی دم باغ نادری

با کوچ یکی از برادر‌های رمضان به مشهد بقیه خانواده هم برای زندگی به این شهر کوچ می‌کنند: «آن زمان ۱۵ ساله بودم. دم باغ نادری با سه قران و ده شاهی کفاشی می‌کردم. آنجا هم اوستایی داشتم و با او کار می‌کردم. آن روز‌ها باغ نادری آخر کوچه قرار داشت کوچه‌ای که در آن کار می‌کردم سنگفرش بود و باغ حاجی اعتضاد در آن حوالی قرار داشت. اوستا گاهی من را به دنبال خرید گوجه و بادمجان به این باغ می‌فرستاد. صاحب باغ با چند شاهی جلوی لباسم را پر از گوجه و بادمجان می‌کرد طوری که گردنم از فشار آن همه گوجه و بادمجان کج می‌شد. البته تا مدت‌ها ناهار اوستایم جور بود.»

 

صاحبکار کمونیست

رمضان بعد‌ها گیوه‌دوز می‌شود: «۱۸ سالم بود که می‌خواستند من را داماد کنند. مادرم می‌خواست من را به سربازی نفرستد (می‌خندد) شاید بد سابقه هم بودم. مادرم می‌ترسید بلایی که سر دو پسرش آمده سر من هم بیاید برای همین فکر می‌کرد اگر داماد شوم دست از سرم بر می‌دارند و من را به سربازی نمی‌فرستند. از آن سال سرباز فراری محسوب می‌شدم. با این حال در بازار سرپوشیده خیابان چهارطبقه در کفاشی شیک به گیوه‌دوزی می‌پرداختم. حق حساب می‌دادم تا من را به سربازی نبرند. خاطرم هست صاحب کفاشی شیک، مردی عشق آبادی و کمونیست بود. یک بار مخالفان کمونیسم به مغازه او ریختند و همه کفش‌ها را بردند آن سال حتی صندلی‌های سینما را هم دزدیدند.»

 

حسین طبق کش

رمضان چارقدوز از مردی به اسم حسین کور یاد می‌کند که در چهارطبقه طبق‌کش بود: «هر وقت مجلسی بود از او می‌خواستند تا طبق کشی کند. حسین کور با طبق‌های روی سر دور خودش می‌چرخید و به شکل زیبایی صلوات می‌فرستاد.»

 

یک بار جستی ملخک

یک بار رمضان شناسنامه‌اش را گم می‌کند و به ناچار برای گرفتن شناسنامه‌ای دیگر به ثبت احوال قوچان می‌رود: «از ثبت احوال من را به لشگر فرستادند تا نامه‌ای مبنی بر رفتن به خدمت سربازی بیاورم. وقتی به پادگان رفتم فوری من را گرفتند و گفتند خیلی وقت است دنبالت می‌گردیم. به ناچار تصمیم گرفتم به سربازی بروم. خودم هم خسته شده بودم، چون هر جا به خواستگاری می‌رفتم از من پایان خدمت می‌خواستند باید به خدمت می‌رفتم. آن روز خانواده‌ام بی‌خبر بودند همه سرباز‌ها را گوشه‌ای جمع کردند تا به راه آهن برویم. از ماموری که همراهمان بود خواستم که اجازه بدهد به خانه بروم و با مادرم خداحافظی کنم. چون می‌دانستم نگران می‌شود. مأمور اجازه نداد و گفت خنده‌دار است که یک سرباز فراری را به منزلش بفرستیم تا با خانواده‌اش خداحافظی کند، ولی تا آن مأمور چشم چرخاند فلنگ را بستم و فرار کردم (بلند بلند می‌خندد) به خانه آمدم. منزلمان در عیدگاه بود. رفتم و دوش گرفتم و با مادرم خداحافظی کردم کمی هم از برادرهایم پول گرفتم و به راه آهن برگشتم. وقتی رسیدم دیدم مأمور سراسیمه به دنبالم می‌گردد. حتی نامه فرار کردن من به ستاد لشکر رفته بود. بالاخره با قطار به تهران رفتیم. همه سرباز‌ها در باغ شاه جمع شدند ۳ روز آنجا ماندیم. اعلام کردند که پادگان‌ها پر است برگردید و ۳ ماه دیگر خودتان را معرفی کنید.»

 

ضامن؟ کدام ضامن

از تهران به قوچان برگشتیم. کادر پادگان اصرار داشت که ضامن بیاورم تا ۳ ماه دیگر خودم را برای رفتن به خدمت معرفی کنم. همه سرباز‌ها ضامنی آوردند، اما با وجودی که در قوچان قوم و خویش زیاد داشتم زیر بار نرفتم و گفتم من کسی را در قوچان نمی‌شناسم همه اقوام من در مشهد زندگی می‌کنند. من کسی را اینجا ندارم. خلاصه آن‌ها مجبور شدند بعد از گذشت یکی دو روز تنها از من اثر انگشت بگیرند. به مشهد برگشتم و دوباره به خدمت نرفتم. دیگر پولی که از کفاشی در می‌آوردم کفاف مخارج را نمی‌داد. دلم هم کار متفاوتی می‌خواست. برای همین برای شوفری اقدام کردم. از دوختن گیوه و اروسی روزی فقط ۱۵ قران درآمد داشتم، اما با شاگرد شوفری ۶ تومان به علاوه انعام و غذا درآمدم بود.

 

تهران نما، گنبدنما

رمضان نحوه گرفتن انعام از مسافران را این گونه تعریف می‌کند: «راننده اتوبوس مسافران را در خواجه اباصلت پیاده می‌کرد تا زیارت کنند. وقت سوار شدن در اتوبوس را می‌بست و می‌گفت گنبد نما بدهید. بعضی از مسافر‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند ما بار دهممان است که به مشهد می‌آییم و گنبد را بار‌ها دیده‌ایم گنبد‌نمایی هم نمی‌دهیم، اما راننده با سماجت از آن‌ها انعام می‌گرفت و می‌گفت تا انعام شاگرد مرا ندهید در را باز نمی‌کنم. وقت تهران رفتن هم نزدیکی تهران از مسافران انعام می‌گرفت و به آن‌ها می‌گفت تهران نمای شاگردم را بپردازید. برای همین پول خوبی از مردم به من می‌رسید. گاهی تا ۲۰ تومان هم انعام می‌گرفتم.»

 

معافی با ۲۰۰ تومان

یکی دوسال بعد اعلام کرده بودند متولدان سال ۱۳۱۸ به قبل بیایند و با پرداخت ۲۰۰ تومان معاف شوند. بدین گونه رمضان با پرداخت پول از سربازی رفتن معاف می‌شود: «وقت آن رسیده بود که ازدواج کنم. با یکی از فامیل‌ها که دختر هم داشتند رفت و آمد داشتیم آن موقع من ۲۴ سالم می‌شد. همسرم ۱۰ سال از من کوچک‌تر بود. با موافقت خانواده‌ها عقد کردیم، ولی پدر همسرم معتقد بود باید شغلم را عوض کنم، چون شاگرد شوفری آن زمان جزو مشاغل بی ارزش محسوب می‌شد. او از من خواست که به کفاشی بپردازم. با وجود اینکه شوفری درآمد خوبی داشت و کفاشی علاوه بر زحمت زیاد درآمدش هم کم بود، اما چاره‌ای نداشتم باید نظر پدر همسرم را جلب می‌کردم. ۲ سال بود که عقد کرده بودیم و اجازه نمی‌داد زندگی مشترکمان را تشکیل دهیم مجبور شدم به خاطر رضایت پدر همسرم دوباره به دوخت کفش بپردازم. پدر زنم روزی دو بار به من سر می‌زد تا مطمئن شود در بازار کفاشی می‌کنم. مدتی به این کار پرداختم تا نظر پدرزنم جلب شد و ما زندگی‌مان را با یک چمدان، یک صندوق، یک چراغ خوراک پزی، یک علاءالدین، چند تکه ظرف و یک دست رختخواب شروع کردیم. وسایل مختصرمان را در درشکه‌ای گذاشتیم و برنجی درست کردیم. اقوام را دعوت کردیم و شامی به آن‌ها دادیم و به سر زندگی‌مان رفتیم. در کوچه چهنو در خیابان تهران خانه کوچکی کرایه کردیم. ۳ ماه گذشت به همسرم گفتم کفاشی درآمد کمی دارد و با این پول به جایی نمی‌رسیم به نظرت چه کار کنیم؟ همسرم که می‌دانست به شوفری علاقه دارم و این شغل درآمدش هم خوب است گفت به پدرم کاری نداشته باش هر کاری که دوست داری انجام بده. فردای آن روز پیش راننده اتوبوس رفتم و به او گفتم می‌خواهم به سر کارم برگردم. راننده اتوبوس که فهمیده بود ازدواج کرده‌ام حقوقم را از ۶ تومان به روزی ۱۰ تومان افزایش داد. همان موقع هم کلی بدهی داشتم. ماهی ۳۰ تومان هم باید کرایه می‌دادم. با حقوق روزی ۱۰ تومان کار را قبول کردم. از فردای آن روز یک لباس یکسره شاگردی پوشیدم و به شوفری پرداختم. با اولین حقوقم دو پتو، دو پرده و یک خرسک خریدیم. آن خرسک را ۵۰۰ تومن خریده و به صورت اقساطی پرداخت کردم. آن موقع برق آمده بود، ولی خانه‌هایی که این امکان را داشت کرایه‌اش بیشتر بود.»

 

بی سوادی تصدیق گرفتم

یک روز اعلام کردند بی‌سواد‌ها هم می‌توانند گواهینامه بگیرند حتی در یک مرحله پایه یک می‌دادند. آن موقع یک دختر و یک پسر داشتم. رفتم تا آیین‌نامه را امتحان بدهم. آن‌قدر من و من کردم که افسر من را از اتاق بیرون کرد. این اتفاق چندین بار تکرار شد تا اینکه یک روز افسری که با او امتحان داشتم انگار مست بود و مدام می‌خندید. با وجودی که علائم را اشتباه امتحان دادم، اما به من گواهینامه داد. پایه دو را گرفتم و بعد از مدتی برای پایه یک امتحان دادم. ۵۰ سال با پایه یک رانندگی کردم. در این مدت در مسیر تهران، مشهد، اصفهان، اردبیل و... رانندگی کردم. در این مسیر هم با خاور و هم با اتوبوس رفت و آمد می‌کردم چند سال بعد تصمیم گرفتم برای خودم کار کنم. آن زمان خاور‌ها ۶۶ هزار تومان قیمت داشت.

 

صاحب اولین خاور مشهد

اولین خاوری که به مشهد آمد را رمضان مقدم می‌خرد: «ماهی هزار تومن قسط می‌دادم. بهای خاور را از دم قسط تسویه کردم. بنز خاور در مشهد نبود. اولین را من خریدم. بعد از من اکبر ده تن که در خیابان کوهسنگی زندگی می‌کرد خاور خرید. سومین خاور هم متعلق به حاج آقای گلکار بود که پمپ بنزین داشت. سرم حسابی شلوغ بود. از تهران موز بار می‌زدم و از مشهد سیب و گیلاس به تهران می‌بردم. هنوز بارم تخلیه نشده بود بار بعدی آماده بود. برای حمل و نقل ۶ تن بار ۴۰۰ تومان می‌گرفتم. جاده خاکی و خراب بود. با اینکه در رانندگی جلاد بودم یعنی اصلا نمی‌خوابیدم رفت و آمد به تهران ۳ روز طول می‌کشید. از اینجا تا تهران و برگشت یکسره رانندگی می‌کردم. در میدان شوش بار می‌زدم و تخلیه بار را انجام می‌دادم. وقت تخلیه بار و بارگیری زمانی بود که می‌توانستم استراحت کنم.

 

موفقیت در اولین مسابقه

رمضان مقدم از وقتی ازدواج کرد ورزش را شروع می‌کند: «دکتر‌ها گفتند ناراحتی قلبی دارم. برای همین تصمیم گرفتم ورزش کنم. از کشتی شروع کردم. مدتی گذشت تا فهمیدم در این رشته استعدادی ندارم. مدام ضرب می‌خوردم. یک بار ترقوه‌ام شکست و یک بار کمرم ضرب خورد. مربی‌ای داشتیم که با دیدن فیزیک بدنی‌ام پیشنهاد داد کشتی را کنار بگذارم و به دوومیدانی مشغول شوم. آن مربی خواست که فردای آن روز در مسابقه دو استقامت که ورزشکاران زیادی در آن شرکت می‌کردند حاضر شود و خودم را محک بزنم. روز بعد از خیابان احمدآباد کنونی تا پارک ملت را دویدیم. با اینکه بار اولی بود که می‌دویدم، اما در این مسابقه اول شدم. این امر باعث شد مسیر زندگی ورزشی‌ام تغییر کند. با اینکه رانندگی می‌کردم، اما این موضوع اصلا باعث نشد از مسابقات عقب بمانم. برای تمرین خاورم را کنار جاده پارک می‌کردم و مسیری طولانی را پیاده راه می‌افتادم و می‌دویدم. روز دوبار هر بار بیشتر از ۱۰ کیلومتر را به صورت دو در جاده‌ها می‌دویدم. حتی یک بار پلیس راهنمایی و رانندگی جلویم را گرفت و گفت این جاده برای دویدن مناسب نیست. گاهی در مسیری که با برف پوشیده شده بود یا در جاده‌های گیلان که بسیار هوای شرجی و گرمی دارد ساعت‌ها می‌دویدم. همین دویدن‌های طولانی در جاده‌های مختلف باعث شده بود در هر مسابقه‌ای که در کشور برگزار می‌شد شرکت کرده و برنده شوم. چنانکه در این سال‌ها ۱۱۵ مدال کسب کردم. از بین آن‌ها تنها یک مدال سوم و دو مدال دوم دارم و بقیه آن‌ها را به خاطر کسب مقام اول به دست آوردم.»

 

هدیه تماشاچی

بیشترین جایزه‌ای که رمضان مقدم از دویدن‌ها و اول شدن‌هایش گرفته بود لباس ورزشی بوده است: «معمولاً جایزه من یک دست لباس ورزشی بود، ولی خاطرم هست قبل از انقلاب در رشت در مسابقه‌ای شرکت کردم. اتفاقا برای این شهر بار داشتم بارم را زده و آن را محکم بسته بودم و کنار جاده گذاشتم. بعد از مسابقه وقتی برای تحویل بار به مقصد رسیدم صاحب بار تعجب کرده بود که چرا از مشهد تا رشت ۵ روز را در راه بودم بنده خدا ترسیده بود بارش را دزدیده باشم یا اینکه بلایی سرم آمده و تصادف کرده‌ام. وقتی برایش توضیح دادم در شهرشان در مسابقه دو شرکت کرده‌ام برایش خیلی جالب بود. ۵۰ هزار تومان به عنوان انعام به من داد و خواست هر بار که به رشت رفتم در منزلش میهمان باشم. یک بار هم قم در مسابقه شرکت کردم. وقتی اول شدم یک نفر از بین تماشاچیان خودش را به من رساند و یک سکه تمام به من هدیه داد و گفت در هر شهری که مسابقه شرکت کنی و من باشم مطمئن باش این هدیه را از من دریافت خواهی کرد.»

 

۲۰ سال کفشداری

رمضان مقدم سال‌های زیادی است که در حرم کفشدار است: «۲۰ سال پیش آن‌قدر با خاورم برای آستان قدس صلواتی کار کردم که بالاخره امام رضا (ع) من را به نوکری پذیرفت. بار‌ها و بار‌ها حضور حضرت را در زندگی‌ام احساس کرده‌ام. هر وقت به مشکلی بر می‌خورم امام رضا (ع) به کمکم می‌آید.»
او تاکنون دو بار در برنامه دو جاده ولایت شرکت کرده است: «تا حالا هفت بار این برنامه برگزار شده، اما من افتخار داشتم دوبار در این دوامدادی شرکت کنم. این پیاده‌روی در مسیری است که امام رضا (ع) در ایران طی کرده است. هر دو بار ۲۰ نفر بودیم که با هواپیما از مشهد به اهواز و از آنجا به شلمچه رفتیم. از سر مرز با در دست گرفتن پرچم گنبد امام رضا (ع) مسیر را به سمت مشهد شروع کردیم. هر وقت خسته می‌شدیم سوار مینی‌بوسی که همراه ما بود می‌شدیم و نفر بعدی پرچم را می‌گرفت بین ۱۷ تا ۲۰ روز طول کشید تا به مشهد رسیدیم. در ورودی هر شهری هم امام جمعه و مسئولان به استقبال ما می‌آمدند. هر دو بار من مسن‌ترین فردی بودم که در مسیر جاده ولایت می‌دوید.»

 

۵۰ سال پیش به شیشه‌چی آمدیم

او درباره گذشته خیابان شیشه چی هم می‌گوید: «۵۰ سال پیش این خانه را خریدم. آن زمان ۱۳۰ هزار تومان قیمت داشت که همه آن را به اقساط ماهی هزار تومان پرداخت کردم. وقتی من در خیابان شیشه‌چی خانه خریدم تنها یک سنگبری امیری وجود داشت و خانه دیگری نبود. در واقع من قدیمی‌ترین فردی هستم که در خیابان شیشه‌چی کنونی زندگی می‌کند. خاطرم هست در جایی که مسجد النبی در این خیابان قرار دارد یخچال بلندی بود که زمستان‌ها در آن برف و یخ می‌ریختند و مردم تابستان‌ها از آن یخچال استفاده می‌کردند. اکنون هم قدیمی‌ترین فرد این محله هستم. همه قدیمی‌های این محله فوت کردند.»

 

از دو استقامت تا کوهنوردی

رمضان مقدم ۴ فرزند دارد. همسرش بعد از گذراندن ۷ سال بیماری فوت کرده است و آقا رمضان به درخواست فرزندانش بعد از ۲ سال ازدواج می‌کند: «۲ سال بعد از مرگ همسرم باز هم با کمک امام رضا (ع) ازدواج کردم. از ابتدای کرونا با همسرم به روستای سیاه دشت در ۱۰ کیلومتری فاروج رفتیم. همسرم آنجا باغ دارد و طی این مدت هم از ورزش عقب نیفتادم. هر روز صبح ۱۰ کیلومتر تا فاروج را می‌دوم و از آنجا دوباره به روستا برمی‌گردم یعنی روزانه ۲۰ کیلومتر راه می‌روم. همین باعث سلامتی‌ام است. به شما هم توصیه می‌کنم تنبلی را کنار بگذارید و دویدن را شروع کنید. خاطرم هست به خواستگاری همسر دومم که رفته بودم وقتی برادرهایش فهمیده بودند بالای ۷۰ سال سن دارم گفته بودند آقا رمضان پرستار می‌خواهد نه همسر، ولی وقتی با آن‌ها صحبت کردم و فهمیدند ورزش چقدر من را سالم نگه داشته، حرفشان را پس گرفتند. من دو دختر و دو پسر دارم که پسر بزرگم استاد صخره‌نوردی است. ۶ نوه دارم. ده سال است بازنشست شده‌ام. حالا چند سالی می‌شود که زندگی جدیدی را شروع کرده‌ام. من کوهنوردی هم می‌کنم و همه قله‌های اطراف مشهد را رفته‌ام. مدرک مربی‌گری کوهنوردی و مجوز کوهنوردی جمعی را هم دارم.»
پله‌های بلند خانه آقای مقدم را پایین می‌آیم. او بدرقه‌ام می‌کند و باز هم تأکید می‌کند تنبلی را کنار بگذاریم و دویدن را شروع کنیم.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.